116

نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد

از کتاب: دیوان اشعار ، غزل

نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد

تنِ ما در تپش آباد جگر می‌سوزد


بسکه در قلزمِ گردابِ جهالت غرقیم 

ادب و معرفت و شعر و هنر می‌سوزد 


بچه ها ناخلف و مادرِ مسکین ناچار 

از غمِ روزی دو چشمانِ پدر می سوزد 


حلقه‌ ای دامِ بلایم به چشمِ همگان 

که ز ما مهلکه و ترس و خطر می سوزد


آنقدر پا گلِ بختِ نگون گیر هستیم

 که به وضعِ اسفِ ما دل خر می سوزد


بس سیاه بخت و سیهکار و سیه گام شدیم

چمن و باغچه و سير و چکر می سوزد


آفت اندیشیم و آفت نگه و آفت عمل 

سعی می لرزد و اذهان و خبر می سوزد 


با چنین شعله‌ای جانسوز که داریم محمود

چشمه‌ و دجله و دریا و شمر می سوزد