123

عاقبت شمس در روایات شفاهی

از کتاب: کتاب ۲

 شمس الدین محمد بن علی بن ملکداد تبریزی که به روز شنبه بیست و ششم جمادی الآخر سال ٦٤٢ ق وارد شهر قونیه شده بود، پس از شانزده ماه بسر بردن در کنار مولانا، به سبب واکنش های منفی مردم آن شهر و مریدان خداوندگار بلخ، مجبور به ترک قونیه گردیده، به روز پنجشنبه شانزدهم شوال سال ٦٤٣ آن شهر را به مقصد نامعلومی ترک گفت. از آنجاییکه مصاحبت او آتش عشق حقیقی را در دل پر درد مولانا شعله ور ساخته بود، جلال الدین محمد توان دوری شمس را در خود نمی دید، با اشتیاق عجیبی به جستجو پرداخت، تا سراغش را از شهر دمشق یافت. نامه هایی برایش فرستاد که همه بدون پاسخ ماندند، به ناچار فرزند خود ـ سلطان ولد ـ را با جمعی از مریدان خاص روانه ی دمشق ساخت، تا اگر بتوانند شمس را به قونیه بازگردانند. آنان نیز موفق شدند وی را پس از پانزده ماه غیابت، در سال ٦٤٤ به قونیه بر گردانند. ولی اینبار، بازهم تنگ نظران و تُنُک مایه گان در برابر او ایستادند. این گروه متشکل بودند از مخالفین و رقبای محلی مولانا ـ که ایراد بر اعمال ظاهری شمس را برای کوبیدن و خدشه دار ساختن حیثیت و احترام جلال الدین محمد به کار می بردند ـ برخی از مریدان و پیروان قدیمی و تعدادی از اعضای خانواده ی مولانا چون پسر بزرگش علأالدین، که موجودیت شمس را خلاف منافع مادی و مغایر با طرز تفکر متشرعانه ی خویش می پنداشتند و سومی آنانیکه از عدم پابندی شمس به امور ظاهری در رنج بوده، آنرا موجب طعنه ی مخالفین و به ضرر مقام روحانی مولانا می انگاشتند. اینها دست بهم داده، به تکفیر شمس پرداختند و در پی قتلش شدند. جوی که در نتیجه ی تلاش گروه های یاد شده به میان آمد، زمینه را بر شمس تنگ تر ساخته، اسباب غیبت دایمی اش را پس یک سال و اندی اقامت مجدد در قونیه فراهم آورد. پس درین زمان که مصادف با سال ٦٤٥ هجری قمری بود، او برای همیشه از قونیه ناپدید گردید.

   در مورد غیبت شمس سه روایت مختلف وجود دارد : یکی روایت سطان ولد فرزند و جانشین مولانا؛ دیگری روایت شمس الدین احمد افلاکی که جریان را از قول سلطان ولد نوشته، ولی جریان رویداد را کاملاً دگرگونه و حتی برخلاف روایت ولدنامه آورده است و سومی روایت دولتشاه سمرقندی که با دو روایت نخستین تفاوت بنیادی دارد. فرزند مولانا در مثنوی ولد نامه جریان ناپدید شدن شمس را چنین حکایت کرده است :


باز چون شمس الدین بدانست این

کـه شـدنـد آن گـروه پـر از کـیـن


آن مـحـبـت بـرفــت از دل شــان

بــاز شـد دل زبــون آن گــلـشان


نـفــس هــای خـبـیـث جـوشـیـدند

بــاز در قــلــع شــاه کــوشـیـدنـد


گـفـت شــه بـا ولـد کـه دیـدی باز

چـون شـدنـد از شـقـا همه دمساز


کــه مــرا از حــضــور مــولانـا

کـه چـو او نـیـسـت هـادی و دانا


فـگــنـــنــدم جــــدا و دور کـنـنـد

بـعــد مـن جـمله گان سرور کنند


خــواهــم ایـن بـار آنـچـنان رفتن

کـه نــدانـد کـسـی، کــجـا ام مــن


هـمــه گــردنـد در طـلـب عـاجـز

نـدهـد کــس ز مــن نـشـان هرگز


ســالـهـا بـگــذرد چـنـیـن، بـسیار

کـس نـیــابـد ز گَــَـردِ مــن آثـــار


چــون کـشــانـم دراز، گـویند این

که ورا کـشــت دشـمـنـی به یـقیـن


چـنـد بـار ایــن سخن مکرر کرد

مـهــر تــأکــیــد را مـقــرر کــرد


 نــاگـهـان گـم شـد از مـیـان هـمه

تــا رود از دل انـــدُهـــان هــمــه


 


    ولی روایتی را که شمس الدین احمد افلاکی در مناقب العارفین خویش از قول سلطان ولد نوشته، چنین است که : «شمس در بنده گی مولانا نشسته بود، در خلوت. شخصی آهسته از بیرون اشارت کرد که بیرون <شو> ، فی الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت که : به کشتنم می خوانند. بعد از توقف بسیار پدرم فرمود : الا له الخلق و الامر، فتبارک الله ! مصلحت است.


     گویند : هفت کسِ ناکسِ عنود و حسود که دست یکی کرده بودند و ملحدوار ایستاده؛ چون فرصت یافتند کاردی راندند و شمس الدین چنان نعره یی بزد که آن جماعت بیهوش گشتند. چون این خبر به سمع مولانا رسانیدند، فرمود که : یفعل الله مایشاء و یحکم ما یرید.»


     دوصد و پنجاه سال و اندی پس ازآن رویداد، دولت شاه در تذکرۃ الشعرایش روایت سومی را ذکر نموده که حاکی از دست داشتن علأالدین پسر مولانا در قتل شمس است. او می نویسد که اهل قونیه، یکی از فرزندان مولانا را برانگیختند تا با برافگندن دیواری بالای شمس، او را هلاک سازد. ولی دولتشاه خود بر غیر مستند بودن این روایت اقرار دارد.


     بهرروی، تذکره نگاران و مناقب سرایان این داستان ها را شاخ برگ فراوان داده و به گونه های هررنگ نقل کرده اند، ولی اهل پژوهش سخنان سلطان ولد را بیشتر از اقوال دیگران مؤثق و در خور اعتماد می دانند؛ زیرا نخست آنکه وی خود شاهد  عینی رویداد ها بوده، با شمس و مولانا به صورت مستقیم رابطه داشت؛ دودیگر اینکه هیچگونه شکی در انتساب ولدنامه به او وجود ندارد و سه دیگر احمد افلاکی مرید پسر او ـ عارف چلبی ـ و متولی مزار حضرت مولانا بوده که طبعاً اثرش پس از روزگار سلطان ولد نوشته شده و به این ترتیب متأخرتر از زمان زنده گانی ویست.


     با آنکه طی هشتصد سال گذشته، در آثار ادبی و پژوهشی دایر بر زنده گی مولانا و شمس به فراوانی بحث گردیده است، ولی درین نگاشته ها، زنده گی شمس هیچگاهی فراتر از حادثه ی ناپدید شدنش به تصویر کشیده نشده؛ حال آنکه در ادبیات شفاهی ما، شمس تا مدت ها پس ازین نیز زنده بوده و با خشک مغزان و کوته فکران دست وبه گریبان. از جمله، روایات شفاهی و عامیانه ی مردمان کابلزمین حاکی ازآنست که شمس با غیبتش از قونیه، به خراسان روی آورده، مدتی در شهر غزنی زیست، ولی در آنجا نیز تـُـنُـک اندیشان و تنگ نظران عرصه را بر وی تنگ ساختند. پس به ترک غزنی نیز ناچار گردیده، راهی ملتان شد. چون عناصر خشک مغز در همه جا او را دنبال می کردند، از وجود او در ملتان نیز آگاهی یافته در صدد اذیتش گردیدند. روزی گروهی از مسلمان نمایان پیرو یکتن از پیرهای دین فروش که فقط آوازه ی تکفیر شمس را شنیده بودند، او را در بازاری یافتند و آهنگ کشتنش کردند. شمس آز آنان پرسید :


ـ از من چی خواهید ؟


گفتند :

ـ می خواهیم ترا بکشیم که گفته اند پا از گلیم فراتر گذاشته یی و به هر جا که قدم می نهی مردمان را به گمراهی می کشانی !

گفت : کشتنم چی سودی را برای شما در پی خواهد داشت؟

گفتند :

ـ مردمان از گمراهی در امان خواهند گشت.

باز پرسید :

ـ مرا به چی طریقی کشتن خواهید؟

یکی در پاسخ گفت :

ـ چون تو عده ی بیشماری را به مذلت رهنمون گشته یی، سزایت آن باشد که پوست از سرت برکنیم!

شمس باز پرسید :

ـ همین؟

آن طایفه گفتند :

ـ آری! همین کاریست که مردم را از شرت رهایی خواهد بخشید.

پس شمس سر برهنه نموده، دست به موهایش برد. آنها را محکم گرفته ندا برآورد :


ـ ای پوست، به حکم خداوند متعال از بدنم جدا شو!  و موهایش را به بالا کشید. ولی رویدادی به وقوع نه پیوست.  او سه بار این کار را تکرار کرد. در حالیکه همه متحیرانه به او می نگریستند، حادثه یی روی نه داد ؛ پس همه بر وی خندیدند. شمس در خشم شد و موهایش را محکمتر به بالا کشید و فریاد زد :


ـ ای جلد ! به فرمان شمس از تنم جدا شو!


     پوستی که از فرق تا کف پایش را پوشانده بود، چون خریطه یی از تالاقش بدر آمد. شمس آن را به معاندیدن عرضه داشت؛ اما آنان از ترس عقب، عقب رفته پا به فرار گذاشتند. پس شمس جلدش را روی شانه انداخته به راهی روان شد. او چندین مدت به این شکل و شمایل در شهر ملتان می گشت و مردم از بدن خون چکان و بدون جلد او دوری می گزیدند. پس از چند روز، در حالیکه از شدت گرسنگی در وضعیت افتادن از پا قرار گرفته بود، نزد قصابی رفت تا تکه ی گوشتی برای سد جوعش عنایت کند، اما قصاب از دیدن حال شمس ابراز انزجار نموده، از کمک طفره رفت. چون ازو نامید گشت، رو به دکان سلاخی نموده، تقاضایش را تکرار کرد. سلاخ با احترام و دلسوزی پاره یی از جگر گوسفندی را به او تقدیم نمود. شمس بازهم در کباب کردن آن پاره ی جگر در ماند؛ زیرا هیچکسی به مدد او نه شتافت. کسی از ترس قشریون و کسی هم از سبب انزجاز از دیدن یک انسان پوست شده که بیشتر به یک شبح ترسناک شبیه بود تا یک انسان. پس او نومیدانه رو به صحرای ملتان گذاشت. در گرمای آن دشت نظرش به آفتاب افتاد. بر آن بانگ برآورد که :


ـ ای شمس! تو هم شمسی و من هم؛ تو شمس افلاکی و من شمس خاکی، بیا و این پاره ی جگر را برایم کباب کن که با آن سدجوع کنم! چون سه بار این گفته را تکرار کرد، آفتاب یک نیزه پایین تر آمده، آن صحرای سوزان را آتشافزا ساخت. پاره جگر بر روی سنگی کباب شد و به شمس نیروی مجدد بخشید.


     به باور عوام کابلزمین، به کیفر بی التفاتی قصاب در حق شمس است که این طایفه در حالت فروش متاع خویش پشت به مشتری می ایستند. و همچنین این امر پاداش امداد سلاخ به اوست که هیچگاهی جنس یکروزش برای فروش به روز دیگر نمی ماند. به همین ترتیب مردم گرمای بیش از حد شهرهای سکهر و ملتان سند را نتیجه ی یک نیزه پایین بودن آفتاب در آن منطقه می دانند که به دعوت شمس صورت گرفته بود.


     به هرروی، مردم به این باورند که شمس با بدن بدون جلد نتوانست دیری در ملتان بپاید. پس دوباره راه غزنه در پیش گرفت که درآنجا خویشاوندانی داشت. او در شمال غرب شهر غزنی در قریه یی که اکنون به نام خود او قریه ی حضرت شمس نامیده می شود، مدتی زنده گانی کرد؛ تا دیده از جهان فانی فرو بست. مدفنش که اکنون به نام زیارت حضرت شمس معروف است، مرجع عام بوده، مردم اعتقاد دارند که اگر زنان نازا را برای چند ساعتی در چله خانه ی آن مزار محبوس سازند، از برکت آن حضرت، نازایی شان رفع می گردد. و اگر مریضان مصاب به تکالیف عقلی و عصبی را چند ساعتی به تنهایی در آن چله خانه به حال خود شان رها ساخته، در را از بیرون بر روی شان ببندند، آنان سلامتی شان را باز خواهند یافت.


     قریه ی حضرت شمس تا نیم قرن پیش بر سر راه شهر غزنی واقع بود، زیرا قریه ی کوشک که در عهد غزنویان محل کوشک مسعودی بود، در کنار سرک کابل ـ قندهار واقع بود، پس از آن قریه مغولان قرار داشت و به امتداد آن قریه ی حضرت شمس و بعد قریه ی حضرت سنایی غزنوی که مدخل شهر تاریخی غزنی بود. ولی امروز که مسیر شاهراه کابل ـ قندهار را عوض کرده اند، این سرک از کنار شهر می گذرد و باید پس از شهر به قریه های سنایی، شمس، مغولان و کوشک رفت.


     و اما عده یی از مردم غزنی به این باور نیز هستند که حضرت شمس غزنی یکی از عارفان وارسته ی محل است که شمس العارفینش می خواندند. به اعتقاد این گروه مزار حضرت شمس در ملتان است، زیرا که او در همان شهر دیده از جهان فروبسته است.


    به هرروی، اینکه مزار عارف بزرگوار ما در جوار آرامگاه مولاناست و یا در کنار امیر بدرالدین بانی مدرسه ی او در قونیه؟ در غزنین است و یا در ملتان؟ در خوی است و یا در تبریز؟ برای بحث ما صرف از یک جهت مهم است که تأیید غیبت شمس را دشوار ساخته ریشه این روایت مردم عوام را قوت می بخشد که رد پای شمس را پس از غیبتش از قونیه نشان می دهد؛ زیرا تعدد مزارات منسوب به شمس، خود گواه آنست که عامه ی مردم در هیچ جایی به غیبت دایمی شمس باور نداشته اند، بلکه مردم مناطق مختلف با نسبت دادن مزاری به او، سعی کرده اند تا رد پای شمس را با ناپدید شدنش از قونیه در منطقه ی خود نشان بدهند و این نشانه ی اعتقاد مردم به شمس است که هر گروهی کوشیده است او را به خود نزدیکتر نشان دهند ؛ زیرا طبیعی است که شاید یکی ازین شش مزار مربوط به شمس باشد و باقی ساخته و پرداخته ی مردمان محل. ولی آن سروده جامی که در مورد مزار خلیفه ی بزرگوار اسلام حضرت علی کرم الله وجهه سروده شده، در مورد شمس بهتر صدق می کند که گفته بود :


 


                        گـویـنـد کـه مـرقـد عـلـی در نجف است             در بلخ بیا بـبـین، چی دارالشـرف است

                        جـامـی نـه عـدن بـجـو نـه بـیت الجبلین             خورشید یکی و نور آن هر طرف است*


 


     باری، با آنکه روایت یادشده در بالا سخت عامیانه، اغراق آمیز و دور از منطق است که نمیتوان درست بودن کامل آن را تأیید کرد، ولی بر بنیاد ضرب المثل مردمی تا باشد چیزکی مردم نگویند چیزها، شمه یی از حقیقت را درآن میتوان مشاهده کرد، و آن اینکه حضرت شمس پس از ناپدید شدن از قونیه، شاید به ملتان رفته باشد. با مروری بر اسناد تاریخی و سیر سلسله های عرفانی حوزه ی تمدنی خراسان عهد اسلامی که از شام تا هندوستان را در بر می گرفت، در می یابیم که عواملی را می توان سراغ گرفت تا به موجب آن، پای شمس به ملتان کشیده شده باشد. پیش از همه میدانیم که شمس به سماع عشق می ورزید و آن را بهترین وسیله ی اظهار عشقش به ذات حق می دانست. تمرکز مولانا به موسیقی عبادی و سماع نیز در نتیجه ی همزیستی شمس صورت گرفته است، تا جاییکه به قول احمد افلاکی او پس از آشنایی شمس تا زمان ناپدید شدنش، فقط یکبار در مجلس وعظ و رهنمایی مردم شرکت جست، حال آنکه در گذشته هفته ی یکی دو بار به این کار مبادرت می ورزید. سلطان ولد نیز در مقایسه حال مولانا در برهه های زمانی پیشین و پسین دیدارش با شمس گفته است که :


           


                        پیـشـتـر از وصل شمس الدین ز جان


                                                            بــود در طـاعــت ز روزان و شــبان


                        ســال و مـاه پـیـوســتـه آن شـاه گزین


                                                            بــود مـشــغـول عــلــوم زهــد و دیــن


                        آن مــقـامـاتــش ازان ورزش رســـید


                                                            بـا تـقـی و زهــد ره را مـی بــریـــــد


                        انــدران مـظـهـر بـُدش جـلـوه ز حـق


                                                            هـر دمـی مـی بـرد از حـق، نـو سبق


                        چونکه دعوت کرد او را شمس الدین


                                                            در سـمـاعـی کـه بـُد آن پـیشش گزین


                        چـون درآمـد در ســـمــاع از امــر او


                                                            حـال خود را دیـد صـد چـنـدان ز هـو


                        شـد سـمـاعـش مذهب و رایی درست


                                                            از سـمـاع انـدر دلـش صد باغ رست


 


او در جایی دیگر شدت عشق مولانا به سماع را چنین به تصویر کشیده است :


 


                        روز و شـب در سمـاع و رقصان شد


                                                            بـر زمـیـن هـمـچو چـرخ گـردان شـد


                        سـیــم و زر را بـه مـطـربـان می داد


                                                            هــرچـی بودش ز خان و مان، مـیـداد


                        یـکـزمـان بـی سـمـاع و رقص نـبـود


                                                            روز و شــب لـحـظـه یـی نـمی آســود


 


     عمده ترین ایراد خشک مغزان و تُنُک اندیشان بر شمس نیز همین مطلب بوده است که مولانا را از مجلس درس و وعظ بدر برده و مستغرق سماعش گردانیده بود و حتی برای دیدار مولانا نیز به طنز از مردم هدیه طلب می نمود. مخالفین درین ضدیت خویش تا آنجا پیش رفتند که شمس دوبار مجبور به ترک قونیه گردید و سرانجام آهنگ قتلش کردند. ولی در گستره ی فرهنگ خراسانی و تصوف اسلامی یگانه جایی که موسیقی عبادی پذیرفتنی ترین شیوه ی عبادت تلقی می گردید، سرزمین های هند و سند بود که در همان روزگار، عرفان اسلامی درین دو حوزه دوره ی طلایی خود را می گذراند. در چنین عهدی طریقت چشتیه که بنیاد نیایش را در موسیقی یافته است، با ظهور عرفای بزرگی چون خواجه معین الدین چشتی، نظام الدین بدایونی، امیر خسرو بلخی دهلوی، شیخ فرید الدین گنج شکر، شیخ بهأالدین زکریای ملتانی و دیگران آیین اسلام را با تدریس عشق و محبت و نیایش با سماع که ریشه ی بسیار عمیق و گسترده در فرهنگ مردم آن سامان داشت، ترویج بیشتر می دادند. که این موضوع طبعاً با روحیه ی شمس تطابق داشته و وسیله ی کشاندنش به آن دیار گردیده است. درین سرزمین ها حتی پیروان طریقت های نقشبندیه و قادریه نیز موسیقی را تقدیس نموده به سماع مبادرت می ورزیدند، چنانکه بهأالدین زکریا در پهلوی اینکه بزرگترین پیشوای طریقت نقشبندیه ی عهد خود بود، یکی از موسیقیدانان مهم آن دور نیز به شمار می رود که راگ های ملتانی دهناسری و پوریا دهناسری از ابداعات مهم او در موسیقی است.


     این انگیزه عامل دیگری نیز میتواند داشته باشد و آن آشنایی نزدیک شمس با شیخ فخرالدین عراقی شاعر و عارف مشهور همان دورانست که پس از بیست و پنج سال زنده گی در ملتان و مریدی چنین شخصیتی، در جریان سفر حج به قونیه آمده، دست ارادت به دوست نزدیک و معاشر شمس و مولانا، صدرالدین محمد قونیوی داده، تا پایان زنده گانی در آنجا زیست و در شام دیده از جهان فروبست.


     صاحب تذکره ی معیار سالکان طریقت در مورد روابط شمس با عراقی نوشته است که «گویند در وقتی که مولانا (یعنی شمس) در صحبت بابا کمال [خجندی] بوده، شیخ فخرالدین عراقی نیز به موجب فرموده ی شیخ بهأالدین زکریای ملتانی آنجا بوده است و هر فتحی و کشفی که او را رو می نمود، در لباس نظم و نثر اظهار می کرد و به نظر بابا کمال می رساند و شمس الدین از آن هیچ اظهار نمی کرده. روزی بابا کمال گفت : فرزند شمس الدین ! ازان اسرار حقایق که فخرالدین اظهار می کند، هیچ بر تو لایح نمی شود. گفت : پیش از آن مشاهده می افتد. اما به واسطه ی آنکه وی بعض مصطلحات ورزیده می تواند که آنها را به لباس نیکو جلوه دهد و مرا آن قوت نیست. بابا فرمود : حق تعالی جل و شانه ترا مصاحبی روزی کند که معارف حقایق اولین و آخرین را به نام شما اظهار کند. [و این] اشاره به مولانای روم است.»


    با آنکه میرعلیشیر قانع تتوی منبع این روایت را ذکر نکرده است، ولی با مراجعه به نفحات الانس مولانا جامی هروی در می یابیم که روایت بالا نقل واژه به واژه ی اثر جامیست که برخی از پژوهشگران در صحت آن ابراز تردید کرده اند. زیرا شمس و مولانا برای نخستین بار در ٦٤٢ به دیدار هم رسیده اند و غیبت شمس نیز در ٦٤٥ صورت گرفته؛ حال آنکه عراقی تا هنگام وفات پیر و خسرش شیخ بهأالدین زکریای ملتانی در ٦٦٦، باشنده ی ملتان بوده و ظاهراً در نتیجه ی اختلاف بر سر جانشینی شیخ، آن شهر را ترک گفت. پس از سفر حج وارد قونیه شده، به خدمت شیخ صدرالدین قونیوی پیوست و با مولانا آشنا گردید. ولی قول جامی و قانع تتوی در مورد اینکه دیدار عراقی با شمس مدت ها پیش از آشنایی آنها با مولاناست، صراحت کامل دارد؛ زیرا کمال خجندی در جریان این دیدار که در خانقاهش واقع محله ی ولیانکوه و یا بيلانکوه تبریز صورت گرفته بود، آشنایی شمس را با مولانا پیش بینی کرده است. و از طرف دیگر پژوهشگران گفته اند که سندی وجود ندارد که دال بر مریدی فخرالدین عراقی و شمس تبریزی نزد بابا کمال باشد. اگرچی این نکته را هم جامی و هم علیشیر قانع با افزودن جملات « شیخ فخرالدین عراقی نیز به موجب فرموده ی شیخ بهأالدین زکریای ملتانی آنجا بوده است» تصریح کرده اند تا نشان دهد که او موقتاَ و به دستور مرشد خویش نزد بابا کمال رفته است که این امر ایراد محققین را رفع می سازد و دودیگر اینکه مرید بودن شمس نزد بابا کمال نیز درین نوشته ی حضرت جامی صراحت ندارد. پس با قاطعیت میتوان گفت که این گفتگو مدت ها پیش از آشنایی آن دو تن با مولانا و سفر شان به قونیه اتفاق افتاده است و این ملاقات نیز میتواند به خوبی زمینه ساز معرفت عمیق شمس به ملتان و جریانات عرفانی آن بوده، اسباب علاقمندی او را به رفتن به این مرکز عرفان، در ایام غیبت دومش از قونیه فراهم آورده باشد. این دیدار را قول دیگر جامی در نفحات الانس ، دایر بر زیستن بابا کمال در تبریز، تقویت می کند؛  زیرا این شهر زادگاه و پرورشگاه شمس بوده، با زادگاه عراقی نیز فاصله ی آن بسیار کمتر از قونیه و ملتان است. و از طرف دیگر کمال الدین مسعود خجندی و نسل های پسین او همه ماندگار عراق عجم بوده اند؛ چنانکه بزرگترین شخصیت معاصر از میان احفاد او، صادق هدایت داستاننویس معروف معاصر در آن سرزمین می باشند. و اگر بتوان اسناد قویتر دیگری نیز سراغ گرفت تا این ادامه حیات شمس را قاطعیت بخشد، روایت شفاهی بالا که در سرتاسر کابلستان تاریخی در افواه مردم است، افسانه نبوده بر این رویداد اتکأ خواهد داشت.


     یگانه نکته ی مهمی که درین میان ابهام می آفریند، آنست که سفر فخرالدین عراقی به قونیه بیست و یک سال پس از غیبت شمس از آن شهر اتفاق افتاده است؛ آیا درین مدتی که او در ملتان بوده، چگونه از احوال شمس در آن شهر اطلاعی نداشته است؟ تا آنرا برای مولانا و سلطان ولد باز گوید. اگر بپذیریم که احیاناً او به علت ارادتش به مولانا برای جلوگیری از تأثر او مسکوت مانده، بازهم باید آثار او را مورد تفحص قرار داد تا چه چیزی بدست آمده میتواند ؟  اگر او از سرگذشت شمس در ملتان اطلاعی نداشته، آیا شمس پس از بیست و یک سال اقامت در غزنی زمانی به ملتان رفته که عراقی از آنجا رخت سفر بربسته بود؟ و اگر چنین باشد، او درین زمان بیش از هشتاد سال عمر داشته است.


     با آنکه نگاشته ی حاضر یک روایت شفاهی را در مورد زنده گانی شمس پس از ناپدید شدنش از قونیه، مطرح میکند که در گذشته مورد توجه پژوهشگران قرار نگرفته است، ولی دلایل ارائه شده به قوت تمام نمیتواند این موضوع را به صورت کامل به اثبات برساند، زیرا جستار های بیشتری مورد نیازست تا از یک طرف علت سکوت عراقی روشن گردد و از سوی دیگر هویت مزار شمس در غزنی و احتمالاً مزاری به این عنوان را در ملتان روشن ساخت، که به سبب بعد مسافه فعلاً برای این قلم متعسر است، ولی این مقالت میتواند فتح بابی باشد برای پژوهش های آینده درین زمینه تا روشنگر یکی از دلچسپ ترین وقایع تاریخ عرفان اسلامی و فرهنگ منطقه باشد. دو دیگر اینکه آنچه در جریان این پژوهش نظر نگارنده را به خود جلب کرد، آنست که شمس داماد مولانا بوده، زیرا آن حضرت کیمیا خاتون دختر اندر بیست و پنج ساله ی خود به تزویج شمس شصت ساله درآورد تا به عنوان محرمی در رفت و آمد به خانه ی وی آزاد باشد، ولی به علت سختگیری بیش از حد شمس بر کیمیا خاتون او سه روز پس از پرخاش شوهر چشم از دنیا پوشیده است. و شمس نیز فقط هفت روز پس از مرگ کیمیا خاتون ناپدید گردیده است. آیا این امر با نفرت مولانا از فرزندش علأالدین که حتی بر جنازه ی او نیز حاضر نشد و قول دولت شاه سمرقندی نمی تواند بدون ارتباط باشد؟  این مطالب را با آنکه افلاکی (صص ٦٤١ ـ ٦٤٢) یاد کرده است، ولی به سبب ارادت و احترام فوق العاده ی مردم به حضرات مولانا و شمس پژوهشگران آن را در محراق توجه قرار نداده اند، ازینرو شایان بررسی و تحقیق است. گذشته ازینها اگر روایت شفاهی بالا نتواند روشنایی بخش غیبت شمس گردد، با آنهم از لحاظ بررسی ادبیات شفاهی درخور اهمیت بوده، مقام بلند شمس را نزد مردمان کابلزمین و سند به تصویر می کشد. و این نکته را یک بار دیگر به اثبات می رساند که تنها ادبیات شفاهیست که ملاک شناخت دقیق و عمیق دیدگاه عامه مردم نسبت به تاریخ، فرهنگ و جامعه شمرده شده میتواند.