37

بی بی مهرو

از کتاب: گرآورده های مهم

در نزدیکی میدان هوائی کنونی در زمانه های قدیم دو قبیله زندگی مینمودند. در سمت شرقی میدان افراد مربوط به ملک میر افغان و در سمت غربی آن قبیله مربوط به ملک افضل خان سکونت داشتند. فاصله بین این دو قبیله در حدود دو کیلومتر بود.

ملک میر افغان یک دختر نهایت مقبول و زیبا داشت که « مهرو » نام داشت . ملک افضل یک پسر حسین داشت که در شجاعت و دلاوری شهرت داشت که محمد اعظم نام داشت.

در یکی از روزهای عید قربان تعدادی از موسپیدان به خانه ملک افضل خان رفتند و پس از صرف نان و چای به ملک افضل خان گفتند که آنها یک پیشنها با خود آورده اند.

آنها اظهارداشتند که طوریکه دیده میشود بین شما وملک میرافغان از سالیان متمادی کشیدگی و آزردگی موجود است. اکنون که شما یک پسر جوان در خانه دارید و ملک میر افغان هم صاحب یک دختر رشید و جوان است، برای اینکه این کشیدگی ها از بین برود ، پیشنهاد می نمائیم تا وصلت این دو جوان را فراهم سازید، تا ریشه این دشمنی ها خشک شده و در عوض بین ما دو قبیله پیوند های دوستی دائمی برقرار گردد .

ملک افضل خان این پیشنهاد موسپیدان را پذیرفت و با همراهی این موسپیدان راهی خانه ملک میر افغان شدند. آنها به نشنانه دوستی چند راس گاو را با خود بردند تا درآنجا قربانی نمایند. ملک افضل با افرادش از طرف قبیله ملک میر افغان مورد استقبال قرار گرفت. ازتحکیم روابط دوملک اهالی منطقه بسیار خوشنود گردیدند. پس از صرف غذا ، ملک افضل رو بطرف ملک میر افغان کرده گفت : برای رفع کدورت ها و دشمنی ها و به احترام روز عید و موسپیدان از شما تقاضا می نمایم تا پسرم محمد اعظم خان را به اصطلاح به غلامی تان قبول فرمائید. من هم در زندگی ام یک پسر دارم و شما هم در زندگی صرف یک دختر دارید. باشد تا با وصلت این دو جوان نهال دوستی دربین ما سبز شده باعث خوشیختی ما و تمام افراد قبایل ما گردد.

ملک میرافغان پیشنهاد را پذیرفت ولی در زمینه خواهان دوهفته وقت شد تا با دخترش در زمینه صحبت نموده و سپس تصمیم اش را به اطلاع ایشان برساند. حاضرین به شادمانی و فیرهای هوائی پرداختند و عصر آنروز ملک افضل با افرادش به خانه مراجعت کرد.

ملک میر افغان که بالای دخترش اعتماد کامل داشت و فکر نمیکرد که دخترش سخنش را رد کند ، خانم و دخترش را فراخواند و گفت : طوریکه میدانید من با ملک افضل از سالیان متمادی دشمنی داشتم. وی روز عید به خانه ما آمد و آشتی کرد . وی ضمنا یک پیشنهاد را با خو آورده بود که من برایش وعده دادم تا به پیشنهادش در مدت دو هفته جواب مثبت بدهم.

دخترش گفت کار بسیارنیک شد. بگو به بینم این پیشنهاد چیست. پدرش گفت حال وقت آن نیست البته بعد از ختم روز عید این مطلب را به شما خواهم گفت.

« مهرو» دختر زرنگ و هوشیاری بود و به کنه مطلب پی برد ومی دانست که ملک افضل پسر جوانی دارد. مهرو دستان پدرش را بوسیده گفت ، پدرجان من روز چهارم عید منتظر پیام شما هستم.

روزچهارم عید دخترملک میرافغان به پدر گفت که تمام دختران قریه به گندم دروی میروند و اگر اجازه شما باشد ، من هم در نظر دارم تا با ایشان به خوشه چینی بروم.

ملک میرافغان روی دخترش را بوسید و گفت که تعدادی از دختران در خارج قلعه منظر تان هستند. برو تا آنان بیشترمنتظر نمانند.

مهرو پس از تشکری از پدرش مرخص شد. زمانیکه به کشتزار رسیدند هرکدام به خوشه چینی و گندم دروی پرداختند. مهرو در اخیر یک قطعه زمین مشغول خوشه چینی بود که یک پسر جوان و رشید را در برابر خود دید که با پدرموسپیدش ایستاده است. مهروسلام داده پرسید : درو گر هستند؟ موسپید گفت نه خیر این قطعه زمین از ماست. و این پسر منست.

مهروگفت : پدرجان اسم شما چیشت ؟ مرد گفت من خواجه محمد نام دارم و اسم پسرم عزیر است .

مرد ریش سپید پرسید خودت کیستی؟

مهرو گفت : من مهرو نام دارم و دختر ملک میر افغان هستم.

عزیر پسرخواجه محمد با دیدن مهرو عاشق دلباخته وی شد و مهرو نیز با نگاه های عاشقانه توجه عزیز را بخود جلب میکرد. گویا هر دو در یک نگاه با هم دلداه بودند. هردو محو جمال یکدیگر شدند و کوشیدند تا موقع را مساعد ساخته با هم زمینه صحبت را مهیا سازند. مهرو به عزیز گفت که از دیر زمانیست که از زبان دختران قریه و والدینم در مورد شما شنیده ام. من همیشه در آرزوی دیدار شما بودم. عزیز گفت که پدرم موسپید است و من همه روزه وی را درینجا کمک میکنم. اگر خواسته باشی من را همه روز در اینجا میتوانی ملاقات نمائی. بسیارسخنان عاشقانه بین دو دلداه رد و بدل شد.

شامگاهان مهرو به خانه رسید و پس از صرف طعام ، پدرش رو بطرف دخترکردوگفت : مهرو جان تا به حال درمورد پیشنهاد سوال نکرده ای ؟ مهرو گفت : یگانه روزخوشی در زندگی ام امروز بوده است و ازینرو در مورد پیشنهاد شما فکر نکرده ام.

پدرش انگیزه این خوشی را جویا شده پرسید. وی جواب داد که وی ساحه زیاد مزرعه کشت گندم را درو کرده است و خوشحال است. اوگفت : من تا آخرین روز های گندم دروی بدانجا میروم. پدرش موافقه کرد. ضمنا پدرش گفت که ملک افضل در هنگام آمدنش به منزل ما از شما خواستگاری کرد تا با پسرش ازدواج نمائید. مهرو گفت : شما از وی دو هفته مهلت خواستید و از اینرو برای فکر کردن درین زمینه من نیز به یک هفته وقت نیاز دارم. پدرش این درخواست وی را پذیرفت.

فردای آنروز مهرو بار دیگر با دختران همراه شده و راهی کشتزارها گندم شد. بمجرد رسیدن به کشتزارچشمش به عزیز افتاد که بی صبرانه منتظر وی بود. هردو دوش کنان بطرف یکدیگر رفتند و برای نخستین بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسه های شیرین از لبان یکدیگر گرفتند. هردوساعتها با یکدیگر قصه های عاشقانه کردند و مهرو ضمن قصه هایش از طلبگاری ملک افضل نیزیاد آور شد ودرمورد مهلت خواستن دو هفتة پدرش سخن گفته ، افزود: ای کاش ما قبلا با یکدیگر ملاقات میکردیم. حالا که پدرم وعده داده است نمیدانم که سرنوشت ما چگونه خواهد شد.

عزیز گفت : مهرو جان من از سالیان درازی است که عاشق و دلباخته تو هستم. اکنون من به آرزویم رسیده ام. هرگاه تو با پسر ملک افضل عروسی کنی خون من به گردنت خواهدشد.

مهرو گفت : این چه گپ هائیست که تو میگوئی. من بدون تو زندگی کرده نمی توانم. خداوند مهربان است ، اکنون چند روزی وقت داریم. من کاری انجام خواهم داد.

عزیز پرسید چه کاری خواهید کرد؟ مهرو گفت : مطمئن باش من جریان را به مادرم میگویم ووی ازما حمایت خواهد کرد.

این کار چندین روز دوام کردو روزی مادرش به مهرو گفت که امرزو یکنفر از نزد ملک افضل آمده بود و درزمینه نامزدی شما با پسر ملک افضل و موافقه پدرت طالب معلومات شدو پدرت نیز در زمینه رضائیت شمارا پرسید. مادرش گفت که من به پدرت گفته ام که تا کنون درین موضوع با مهرو صحبت نکرده ام. مادرش گفت که من سه روز وقت گرفته ام. پدرت ناراحت شد و قهر کرد و به قاصد وعده داد که در ظرف سه روزجواب خواهد داد.

مهرو گفت : پدرم چقدر پول و سرمایه دارد که هنوز هم پشت پول میرود؟ مادرش گفت : دخترم چرا این حرف ها را میزنی ما تو را از جان مان بیشتر دوست داریم . ما فقط سعادت ، خوشنودی و خوشبختی شما را می خواهیم.

مهرو گفت که مادر جان تصمیم من را گوش کن : من یک هفته قبل درهنگام خوشه چینی با عزیز پسر خواجه محمد معرفی شدم و عاشق وی شده ام و میخواهم با وی ازدواج نمایم. مادرش گفت : بخدا قسم است که تمام زنان قریه از وی تعریف بسیار مینمایند ومی گفتند که بجز وی هیچکس دیگر لیاقت مهرو جان را ندارد.

مهرو گفت که در طول این هفته همه روزه یکدیگر را میدیدیم و جریان طلبگاری ملک افضل را برایش قصه کردم و وی در جواب گفت که اگر چنین شود خودش را خواهد کشت. در ین صورت زندگی بدون وی برای من نیز ارزشی نخواهد داشت. اگر واقعا خوشی من را میخواهید به پدرم بگو ئید که من را با خواجه عزیر نامزد کند .

در همین لحظه ملک میر افغان وارد خانه شد و خنده کنان گفت که تمام موضوعات مورد بحث تانرا شنیدم. وی روی مهرو را بوسیده گفت : دخترم من از دشمنی با ملک افضل تشویشی ندارم و یگانه آرزویم خوشی و سعادت شما میباشد. من هم اکنون نزد خواجه محمد و پسرش شخصی را اعزام میدارم تا فردا ساعت 9 بجه در مهمانخانه قلعه نزدم آمده تا در مورد ازدواج تان صحبت نمائیم.

پس از شنیدن این حرف ها که مهرو توقع آنرا نداشت ، مهرو به اصطلاح در لباس هایش

نمی گنجید. وی دستان پدر را بوسیده و با شرم حیای زیاد از اتاق خارج شد. درآن شب ، مهرو

نتوانست بخوابد.

خواجه محمد پس از دریافت پیام ملک میرافغان مبنی بر احضارش به تشویش شد ومی اندیشید

که چرا ملک میر افغان درین شب بدنبالش نفر فرستاده است. عزیز نیز ازین موضوع دچار

تشویش شد. خوا جه محمد در مورد ارتباط چند روزه عزیز با دختر ملک میرافغان اطلاع داشت

، به عزیر گفت که میترسد ازین ناحیه کدام جنجالی بر پا شود بناء به پسرش مشوره داد تا فردا

وی به طرف زیارت پاچاه صاحب پای مناربرود. عزیز این سخن پدر را نپذیرفت و گفت : اگر ملک میرافغان برایم چیزی بگوید من میگویم که دختر تانرا بپرسید. فردای آنروز هردو با هزاران تشویش بخانه ملک میر افغان رفتند و متوجه شدند که در حدود بیست نفر از موسپیدان قریه در مهمانخانه وی نشسته اند و همه از خود می پرسیدند که چرا ملک ایشان را درین صبگاهی خواسته است.

پس از صرف چای ملک میر افغان به حاضرین گفت : من شما موسفیدان را برای بیان یک موضوع زحمت داده ام. طوریکه اطلاع دارید بین من و ملک افضل از مدت های متمادی دشمنی و خصومت موجود بود که با آمدن ایشان درخانه ما درروزهای عید و طلبگاری از دخترم ، روابط ما بشکل دوستانه تغیر کرد. من در مورد پیشنهاد نامزدی دخترم و دریافت نظر دخترم دو هفته وقت خواستم . اکنون معلوم گردید که دخترم تمایلی به ازدواج با پسر ملک افضل را ندارد بلکه میخواهد با خواجه عزیز پسر خواجه محمد ازدواج نماید. ازینرو من به خواست دخترم تن در داده ام. طوریکه شما شاهد هستید، خواجه عزیز یک پسر با خلاق ، پسندیده و مودب است و تمام اهالی قریه از وی خوشنود اند ازینرو من در نظر دارم تا مراسم عروسی این دو جوان را تدارک ببینم.

ملک میر افغان به خواجه محمد گفت : عروس تان مبارک. پطنوس شیرینی مهیا شد و پیشروی خواجه محمد گذاشته شد.

خواجه عزیز از جا برخواست و دستهای ملک میر افغان را بوسید.

ملک میرافغان هدایت داد تا گروه نوازندگان را مهیا سازند. ملک همچنان هدایت داد تا قصابان حاضر شده یک راس گاو را ذبح نمایند . مراسم شیرینی خوری را بر پا نمودند. صدای دهل و سرنا از قریه بلند شد. تمام اهالی قریه از کوچک و بزرگ درین جشن شادی اشتراک کردند.

ملک میر افغان ده نفررا بسرکردگی شخصی بنام عبد الله به سواری اسپ با یک پطنوس نقل نزد ملک افضل فرستاد واو را در مورد تصمیم اش مطلع ساخت.

اهالی قریه به ملک میر افضل اطلاع دادند که گروهی اسپ سواراز قریه ملک میرافغان بطرف قریه ایشان در حرکت اند . ملک افضل فکر کرد که حتمی ملک میر افغان برایش شیرینی فرستاده است و ازینرو به نشانه شادیانه امر فیر های هوائی را داد . با دیدن پطنوس نقل خوشحال وی بیشتر شد و فکر کرد که موضوع کاملا حل گردیده است.

ملک افضل بالای پسرش صدا کرده گفت که نامزدی ات مبارک باد ! برو پطنوس شیرینی را بردار. درین هنگام کلانتر عبد الله گفت که شما اشتباه میکنید. این شیرینی نامزدی دختر ملک میر افغان با خواجه عزیز پسر خواجه محمد میباشد. ما از شما دعوت مینمائیم تا در محفل عروسی این دو جوان اشتراک ورزید.

با شنیدن این سخنان آتش در جان ملک افضل و پسرش درگرفت. وی چاقوی بزرگش را ازجیبش بیرون کرد و سر انگشتش را برید و نقل های ارسالی ملک میر افغان را با خون آن رنگین ساخت و برای عبد الله گفت که به ملک میر افغان بگوید که دشمنی را بار دیگر تجدید کرده است. من تصمیم دارم تا دخترش را در شب عروسی اش اینجا بیاورم. اگر این کار را من نکنم از جمله نامردهای روزگار خواهم بود.

زمانیکه این مردم نزد ملک میر افغان برگشتند و قصه را به اوشان گفتند ، نامبرده ازین عکس العمل ملک افضل متاثر شد و گفت : دوستان ملک افضل اصلیت خویش را ظاهر ساخت ولی این مهم نیست که در مراسم عروسی ما اشتراک میکند یا نه .

مراسم نامزدی این دو جوان بر پا بود. نوازندگان به خواندن های محلی مشغول . این مراسم یک شبانه روز دوام کرد. پس از سپری شدن دوماه زمان برپائی مراسم عروسی این دو جوان فرا رسید.

ملک افضل که ازموضوع اطلاع یافت در پی انتقام برآمد. در روز عروسی در حالیکه تمام مدعوین با یکدیگر مصاحفه مینمودند ، ساز و موسیقی تمام محل را به شور آورده بود، رقص و پایکوبی در تمام ساحات ادامه داشت ، چند نفر مسلح بشمول ملک افضل و پسرش بر محفل هجوم آوردند و با یک حمله برق آسا ملک میرافغان و خواجه محمد را کشتند و چند تن دیگر را مجروح ساختند. خواجه عزیرکه درین حادثه جان بسلامت برده بود، با دیدن جسد پدر و خسرش ، خونش به جوش آمد و با همراهی چند تن از دوستان نزدیکش به عقب آنها شتافت. جنگ شدیدی بین دو قریه درگرفت. درپائین تپه مقابل میدان هوائی خواجه عزیز توانست تا ملک افضل و پسرش را به قتل برساند. وی بر بالای تپه مقابل میدان هوائی بالا شد و از آنجا دشمن را زیر آتش قرارداد. ناگهان یک مرمی از فاصله دور در قلب خواجه عزیز اصابت کرد که در اثر ان پس از لحظة جان شیرینش را از دست داد.

خبر مرگ خواجه عزیز به مهرو رسید و پس از شنیدن ، مهروی ناکام از خانه برآمد تا بداند که این اطلاعیه واقعیت دارد یا خیر. مهرو بر سر تپه رسید و دید که خواجه عزیز چون شاخة شمشاد افتاده است و جان داده است. مهرو چیغ زد و گفت : ای عزیز تو اینقدر بی وفا بودی که من را در شب عروسی ام تنها گذاشتی . وی میگریست و میگریست. وی عزیز را در آغوش خود گرفت و درهمین لحظه بود که یک مرمی فرا رسید و به قلب مهرو اصابت کرد. وی فریاد برآورد که خدا یا خانه ظالم را خراب کنی که درچنین روزی همه را به چنین سرنوشت شوم مواجه کرد. لحظات بعد که خواجه عزیز را همچنان در بغل سخت محکم گرفته بود، جان داد.

پس از آنکه جنگ خاموش شد ، مردم بر بالای تپه آمدند و دیدند که دو دلداده در آغوش همدیگر قرار داشته و جان داده اند. مردم قریه بحال این دو جوان ناکام گریستند.

ساعت شش شام مراسم تدفین این دو جوان نامراد توسط همان مولوی برپاشد که ساعتی قبل نکاح ایشان را بسته بود . در بلندی تپه دو قبررا پهلو به پهلوهم کنده شد . مردم هر قدر کوشیدند نتوانستند این دو دلداده را از هم جدا نمایند و ازینرو مولوی هدایت داد تا هردو را یکجا در یک قبربزرگتر دفن نمایند. ازین تاریخ تاکنون این مقبره بنام خواجه راس ولی و سپس بمرور زمان به نام خواجه رواش ولی مسمی شد و منطقة که مهرو در آن زیست داشت و مقبره شان بنام زیارت بی بی مهرو نامگذاری شد.