من نمیگویم چنین کن یا چنان کار مرا

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

من نمیگویم چنین کن یا چنان کار مرا

مهربان گردان الهی اندکی یار مرا

کافر عشق برهمن زادۀ گردیده ام

از سر زلف بتان سازید زنار مرا

بهر قتلم حاجت شمشیر را بروی تو نیست

یک نگاه دلفریبت می کند کار مرا

بیوقارم پیش چشم از خود و بیگانه ساخت

بر زمین زد عاقبت آن شوخ دستار مرا

از یمن تا حال میگر لب لعلش خراج

گر چه خط بگرفت دور روری دلدار مرا

باچه حسرت دوش می گفت این سخن را کاکی 

ای خط مشکین شکستی روز بازار مرا

عمر ها بودم اسیر مشکلات زندگی 

عشق آسان کرد آخر کار دشوار مرا

قاتل من دردم کشتن چه خوش گفت عشقری

در قیامت باز خواهی دید دیدار مرا