153

خوشکیار و شاه ترین

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

در روزگاران قدیم در سرزمین شاداب و خرم اراکوزیا، پادشاه عادل و کامگاری فرمانروایی داشت که کهتر و مهتر از او شاد بودند. این دو زن داشت یکی را هفت فرزند بود، هریک با زور و دلاور و دیگری تنها پسری بنام خوشکیار داشت که در شجاعت و دل‌انگیزی چون رستم داستان بود.

شاه به خوشکیار توجه و عنایت خاصی مبذول می‌داشت تا آنجا که مورد حسادت برادران واقع گشت. همگان بر جوانی و رشادت او رشک بردند. روزی برادران توطئه‌یی برای از بین بردن او چیدند و او را به بهانة با خود دور از شهر بردند، همین‌که از انظار ناپدید شدند، جملگی بر او حمله آوردند و خواستند او را بند از بند جدا کنند. ولی این پهلوان قوی‌پنجه بر همه آنها چیره و پیروز شد و هر یک را بر اسپی ببست و رهسپار شهر کرد تا بیش از پیش مفتضح گردند. سپس خود به نزدیک مادر آمد و جریان را بازگفت. مادر که جان یگانه پسر را به خطر می‌دید برخواست و شمشیری را که از پدر به یادگار داشت به فرزند سپرد و گفت: فرزند عزیزم خداوند ترا تن تهم و دل شیر داده است به هرکجا که باشی موفق و کامروا خواهی بود.

دل و جان از کید برادران تو می‌ترسد تا رخت از این ورطه بیرون کشی و به هر دیاری که مطابق میل تست بروی... من برای تو دعا می‌کنم. خوشکیار آه سرد کشید و سر راست نزد پدر شتافت و از او اجازت گرفت.

خوشکیار شب و روز سفر کرد تا بالاخره یک روز به شهر پشاور رسید نزدیک غروب بود، خواست از فرط ماندگی استراحتی بکند اسپ خود را بر درختی بربست و خود به خواب عمیقی فرورفت. مرد بزرگری که در آن حوالی کار می‌کرد بر بالین او آمد و گفت: ای جوان از اینجا برخیز! این ضیاع و عقار ملک آدم‌خان است کسی که مور و ملخ از قهر او در می‌بندند. مبادا گزندش به تو رسد که جوانی و آرزوها داری.

خوشکیار نه تنها اعتنایی بدو نکرد بلکه با شدت جواب داد، دهقان به ناچار به حمله پرداخت اما زود دریافت که با قوی‌ترین پهلوان پنجه نرم می‌کند. ناگزیر سر تسلیم فرود آورد زود قصه به آدم خان برداشت. آدم‌خان نادیده مشتاق دیدار او شد و فوراً کسان فرستاد و او را به دربار خواست. همین‌که چشم آدم‌خان به خوشکیار افتاد بی‌اختیار شیفته قامت رسا، سینة ستبر و قیافة مردانه او شد و بی‌درنگ پیشنهاد آشتی و دوستی با او کرد و از او خواهش نمود تا همان‌جا با او بماند. خوشکیار که چنین چیزی را از خدا می‌خواست قبول کرد و هردو چون شیر و شکر باهم درآمیختند.

در ده مجاور دختری ثروتمندی بنام شاه ترین زندگی می‌کرد که در قشنگی و زیبایی زبانزد عام و خاص بود. این دختر نامزدی بنام کرم‌خان داشت که هرگز دل بدو نمی‌بست. آوازة حسن و جمال شاه ترین به گوش خوشکیار رسید غایبانه عشقش را به دل جا داد و دل در خم گیسوی او نهاد. این عشق نهانی روز به روز جسم و جان او را چون شمع می‌گداخت. و خود نیز جز سوختن و ساختن راهی نمی‌دانست آدم خان که یگانه دوستش را بدین احوال می‌دید رنج می‌کشید.

روزی علت آن را جویا شد، خوشکیار که تا آن وقت درد را در سینه پنهان کرده بود بی‌کم و کاست به آدم‌خان شرح داد. آدم خان گفت: «هیچ غصه مخور به هر نحوی که ممکن باشد این دختر را برای تو به زنی می‌گیرم» برخیز تا باری به آن ده برویم. هردو به ده آمدند و در آنجا بیوه زنی را پیدا کردند و پس از وعده و وعید بسیار از او خواهش نمودند تا پیام خوشکیار را با دسته گلی به شاه ترین برساند. بیوه زن نامه خوشکیار را با دسته گل زیبایی که با ظرافت مخصوص چیده شده بد به شاه ترین رساند، شاه ترین که از سوز عشق خوشکیار اطلاع یافت در آغاز به تعجب نگریست اما زود دریافت که عشق خوشکیار به جان او نیز رخنه کرده است.

خلاصه چندگاهی به پنهانی از همدیگر دیدن کردند و بالاخره تصمیم گرفتند ک فرار اختیار کنند. همان بود که روزی شاه‌ترین از پدر خواست که به زیارت گورستان آبایی رود، پدر موافقت کرد و چندین ندیمه را با او همراه ساخت. حینی که به قبرستان رسیدند شاه ترین تار گلوبند را گسست و دانه‌های آن را به زمین ریخت. دختران به جمع‌آوری آن دانه‌ها مشغول شدند اما شاه ترین با تردستی تمام خود را از چشم آنان غایب کرد و در پشت دیوار با خوشکیار که منتظر او بود پیوست هردو بر اسپ سوار شدند و به قصر آدم‌خان آمدند، همین‌که کرم‌خان از جریان کار نامزد اطلاع یافت به جنگ خوشکیار برآمد و سوی باره ادم خان شتافت.

خوشکیار نیز بر اسپ برنشست و سوی او تاختن آورد. هردو پهلوان به هم آویختند و هیچ‌کدام غالب نشدند، پس از ساعتی پیکار هر دو از اسپ فرود آمدند و به جنگ تن به تن پرداختند. شمشیرهای کین از نیام برکشیدند و ضربتهای گران بر یکدیگر حواله نمودند، بالاخره خوشکیار پیروز شد و کرم‌خان زینهار خواست، خوشکیار او را امان داد و از او تعهد گرفت که دیگر نامی از شاه ترین نبرد. کرم‌خان نیز قبول کرد از آن روز بعد خوشکیار کاخی از عشق برافروخت که از هر خللی خالی بود.