آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، مسمط

فسق دنیا را به عشق دین معما کرده ای

گنج قارون را بحرص آز پیدا کرده ای

موم را در پنبۀ دل سنگ خارا کرده ای

خویش را ازین سرمۀ خردا اعما کرده ای

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


از چه روی ای غافل نسل آدم اینقدر تو ساده ای

بر سرنیک و بد عالم دهن بکشاده ای

بر خلاف نفس و شیطان یکقدم ننهاده ای

بر سریک جوز پوچک تا بفرق استاده ای

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


از چه خرد را می شماری زاهد اهل زمان

دست و پایت نیست فارغ یکدم از کار جهان

میروی از روی تاری از پی یک نیم نان

هر کجا اهل دلی بود امد از دستت بجان

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای 


خویشرا سید تراشیدی بچشم مرد و زن

یکسر موئی نشرمیدی زحئ ذو المنن

قبر خود را کنده ای حقا بدست خویشتن

بی چپن شد زنده از دست تو مرده بی کفن

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


هر نفس بر روی عیب خویش پادر می کشی

قد عالم را به شان خود سبکتر می کشی

بر سر خوان خسیسان چون پشک سر می کشی

بار دنیا از مرکب هم فزونتر می کشی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


از دورنگی همرۀ هر کس که الفت می کنی

بی سبب از دست او هر جا شکایت می کنی

گر خطا آید ز تو اورا ملامت می کنی

گر رسد دستت بنا موسش خیانت می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


گردشی داری که مثلث گردش افلاک نیست

برق هم در تیز زبانی همچو تو چالاک نیست

حرف تو گر گوش باشد خالی از پراک نیست

کیسۀ نبود که از کیسۀ بریت چاک نیست

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای

گه نظر می افگنی سوی نشیب وگه فراز 

میگذاری بی خشوع و بی خضوع هر دم نماز

گاه کوتا می شوی در قر وقامت گه دراز

زیر سجاده نشاندی غولک از راز و نیاز

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


از چه روباز التفات همرای عشقری می کنی

بزم عیشم را چرا صحرای محشر می کنی

خواندی فسانۀ افسون خود سر میکنی

نان خشکت را میان خون ما تر می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای


از چه رو باز التفات همرای عشقر می کنی

بزم عیشم را چرا صحرای محشر می کنی

خوانده ام فسانۀ خود سرمی کنی

نان خشکت را میان خون ما تر می کنی

آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده ای