کباب کردی و بریان نمودی جان مرا

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل
کباب کردی و بریان نمودی جان مرا
بسوختی به ستم جان ناتوان مرا
چو تحفه بر سر میزت گذاشتم دل خویش
بروی من زدی از ناز ارمغان مرا
شکایت از لب لعلت نکرده ام گاهی
شنیده باشی گز زمن ببر زبان مرا
چرا به نزد تو خام است اعتبار من
گرفته ای چو به صد رنگ امتحان مرا
چه حاصل است که حالا تو در سراغ منی
بیاد رفتم و جوئی کنون نشان مرا
بپای یار فتادم بخشم گفت به من
ز اشک تر منما دامن یالان مرا
گذشت عمر نیامد به خانه ام روزی
ز ذره پروری نشکست یار نان مرا
بپرس دل زارم نیامدی روزی
به عمر خویش ندیدی مگر دکان مرا
به باغ ناله کنان بلبلی به گل می گفت
که سوختی تو پروبال و آشیان مرا
خمید قامتم ز پیری التجا دارم
الهی عمر دهی یار نوجوان مرا
عزیز من ز پریشانی ام چه می پرسی
که سیل حادثه برداشت کاروان مرا
به یار عشقری نالیده این سخن میگفت
ز پا فگند غمت جان پهلوان مرا