123

دو بزرگمرد شرکت کننده در مذاکرات استقلال و خاطره­یی از آنان

از کتاب: کتاب ۲


هیأت مذاکرات استقلال افغانستان در منصوری هند
ردیف نشسته از چب به­راست : غلام محمد وردگ وزیر تجارت، علامه محمود طرزی وزیر امور خارجه و رییسِ هیأت، دیوان نرنجنداس معاون وزارت مالیه.
صفِ ایستاده: عبدالوهاب طرزی مستشار فرهنگی، کرنیل پیرمحمد تره­خیل مستشار نظامی، میرزا غلام معروف مسؤول امور اداری و عبدالهادی داوی معاون هیأت.



  زنده­یاد استاد عبدالهادی داوی و روانشاد استاد عبدالوهاب طرزی دو تن از شخصیت­های برجسته­ی علمی، اجتماعی و سیاسی سده­ی بیستم افغانستان اند که یکی خود از اعضای برجسته و فعال جنبش مشروطیت کشور بود؛ و دومی از طریق پدرش علامه محمود طرزی و یازنه اش اعلیحضرت امان الله غازی با این جنبش رابطه ی مستحکم داشت. این دوتن، در هنگام به قدرت رسیدن جوانان مترقی که مصادف با سالهای نوجوانی شان بود، با دولت ملی امانی به همکاری نزدیک پرداختند، دولتی که نخستین دستآوردش استقلال سیاسی کشور از سیطره­ی استعمارگران انگلیس بود و این دو جوان افتخار آن را داشتند که در جمع هیأت مذاکرات استقلال افغانستان با دولت انگلیس شامل بوده؛ و معاهده­ی استقلال کشور را با بزرگترین قدرت استعماری روزگار شان در منصوری هند به امضأ برسانند و به این طریق اسامی شریف شان به عنوان شخصیت های تاریخی افغانستان ثبت اوراق تاریخ کشور گردد.
    ازآنجایی که مردم افغانستان همیشه از میدان جنگ پیروز و سرفراز بدر آمده اند؛ و از عرصه­ی سیاست برعکس نا امید و سرخورده؛ درخشش ستاره­ی اقبال این دو جوان نیز دیری نپایید؛ زیرا گرد ادبار به زودی روی دامان هردو نشست. یکی را سلول تنگ و تاریک زندان پذیرا گردید و دیگری با همه اعضای خانواده به آواره گی و دربدری افتاد. علت آن بود که با رویکار آمدن رژیم محمد نادرشاه هرآنکس که هوای آزاده­گی در سر داشت سرش لایق دار تشخیص می شد؛ آنکه کینه ی استعمار به دل داشت، باید در دل زندان جا می گرفت و هرکی در راه آزادی و مردمسالاري گام می نهاد، از پا آویخته می شد. پس سرنوشت محتوم عبدالهادی داوی، خانواده­ی محمود طرزی و امثال ایشان افتادن به زندان بود و آواره گی. محمود طرزی که در سالهای آغازین سده­ی بیستم میلادی پیشآهنگ روشن اندیشان و آزادیخواهان کشور بود، در غربت جان داد و خانواده اش از جمله پسر بزرگ او استاد عبدالوهاب طرزی سالهای سال در تبعید و آواره گی بسر برد و استاد عبدالهادی داوی سالیان درازی در زندان ارگ سلطنتی. تا اینکه در آستانه­ی عهد دموکراسی نمایشی سپهسالار شاه محمودخان، داوی از زندان رهایی یافت و بعدها زمینه­ی برگشت طرزی و برخی از اعضای خانواده اش به کشور نیز فراهم آمد.

    نگارنده­ی این سطور در اواخر دهه­ی دموکراسی که مصادف با سالیان نوجوانی او بود، افتخار آشنایی نزدیک با این دو شخصیت بزرگ را حاصل نمود؛ چی در سال ١٣٥٠ش که شاگرد سال اول دانشگاه کابل بود و به­عنوان خبرنگار نیمه وقت روزنامه­ی هیواد و مجله­ی ژوندون نیز کار می­کرد، در آستانه­ی تجلیل از پنجاه و دومین سالروز تحصیل استقلال کشور خواست با این دو تن از اعضای هیأت مذاکرات استقلال کشور که هنوز در قید حیات بودند، مصاحبه یی انجام دهد؛ ازینرو برای نخستین بار به دیدار سناتور عبدالهادی داوی رییس مجلس اعیان و عبدالوهاب طرزی رییس سازمان جهانگردی کشور شتافت که خاطرات آن در پایین خدمت خواننده ی عزیز تقدیم می گردد:

   در آن ایام استاد عبدالهادی داوی از لحاظ رسمیات بعد از شاه و صدراعظم شخص سوم کشور شناخته می­شد. اما برعکس تمام رجال دولتی در منزل پدری­اش در بخش قدیمی شهر کابل زنده گی میکرد. خانه­ی او در عقب حمام مندوی و جلو خندق آن و از زاویه ی دیگر در عقب صحنه­ی تمثیل (تیاتر) بلدیه­ی کابل موقعیت داشت و این برای همه قابل تعجب بود که چگونه یکی از برجسته­ترین رجال دولتی باشنده­ی شهر کهنه­ی کابلست، آنهم در مزدحم ترین نقطه ی تجارتی شهر!

   توسط محمد انور بلوچ که از خویشاوندان نزدیک ما بود، و رابطه­ی بسیار نزدیکی با سناتور داوی داشت، از ایشان وقت ملاقات گرفتم که ساعت ده صبح یکی از روزهای جمعه­ی اواسط ماه اسد را تعیین کرده بودند. در آن روز با آقای بلوچ به ملاقات استاد شتافتم، او بدون دق الباب و گرفتن اجاره مرا داخل حویلی استاد برد و سرراست به اتاقی که وی در آنجا نشسته بود، رهنمون شد. عدم موجودیت محافظ و پیشخدمت در خانه­ی شخص سوم کشور تعجبم را افزود. از حسن تصادف استاد ابراهیم صفا شاعر معروف که از یاران مطبوعاتی داوی در عهد امانی و از دوستان ایام زندان او بود، نیز چند لحظه پیشتر از ما به دیدار استاد آمده بودند و هردو سر گرم تحلیل سروده یی از حضرت بیدل بودند.  آقای بلوچ مرا به ایشان معرف نموده، گفت آقای شعور که پسر کاکای خانمم می باشند، همانطوریکه قبلاً خدمت تان عرض کرده بودم، آرزو دارند برای مجله­ی ژوندون مصاحبه­یی با شما داشته باشند.  پیش ازینکه سناتور چیزی بگوید، استاد صفا گفتند چی خوب شد که زمانی برای مصاحبه آمده­یی که من هم حضور دارم و در طرح سوالات کمکت کنم، زیرا نکاتی از زنده گی استاد را که من میدانم شاید برای جوانان چی که برای بسیاری از مردم پوشیده باشد و بعد رو به سوی سناتور نموده گفتند: خانواده­ی مادری شعورجان با ما قرابت دارند، دخترم صفیه جان عروس ایشانست و علاوه برین آقای شعور با پسرم یوسف جان همصنف است، ایکاش او نیز مانند شعور به قلم و مطبوعات رو می آورد و رشته­ی ما و شما را تعقیب می­کرد. (که الحمدللله اکنون این آرزوی استاد را به­نیکی برآورده­اند) استاد صفا از روی لطف چندین تعریف مبالغه آمیز دیگر نیز از بنده­ی الله نمودند که هم مایه تشویق بیشتر من در کارهای آینده ام گردید و نیز باعث جلب اعتماد سناتور داویی نسیب به من.



بعد استاد داوی با دقت مخصوصی سراپا ناگاهم نموده زبان به سخن گشادند و در حالیکه بسیار شمرده و آرام صحبت می نمودند، گفتند بسیار خوشحال هستم که به کلبه ی ویران من تشریف آوردی و مرا به یاد روزگار جوانی ام انداختی. من هم تقریباً در همین سن و سال تو بودم که در اداره ی سراج الاخبار شروع به کار کردم. وظیفه ام محرری آن روزنامه بود. حتماً خواهی پرسید که آیا محرر روزنامه هم همان کار محررین محاکم امروزی را انجام می دهند؟ زیرا امروز فقط محررین محاکم را به این عنوان یاد می کنند. شما روزنامه نگاران امروزی کلمات خارجی را به عنوان فیشن استفاده می کنید، به صحافت می گویید ژورنالیزم، به محرر می گویید ادیتر به نگران می گویید پرودیوسر، به خبرنگار می گویید راپورتر به دفتر توزیع می گویید سرکولیشن. نمی دانم که کلمات سُچه و روفته زبان فارسی که ما در آغاز روزنامه نگاری نوین در کشور به کار می بردیم، چی عیبی داشتند که کلمات خارجی را جاگزین همه ساخته اید؟ پیش از اینکه بنده سخنی بگویم استاد صفا به شوخی گفتند: علت واضح است ما و شما نزد ملا صاحبان محل خود سواد آموخته بودیم، ولی کارکنان وسایل اطلاعاتی امروز ما الحمدللله اغلب فاکولته­ی رشته­ی خود را در داخل و یا خارج خوانده اند. در آنوقتی که شما کار روزنامه نگاری را شروع کردید، دکان­های ملا بادل و خان کاکا در شوربازار بزرگترین مدارس شهر کابل بودند، یگانه مدرسه ی دینی مدرسه­ی شاهی شوربازار و بزرگترین دارالحفاظ نیز مسجد شریف گذر چوبفروشی بود و هنگامی که ما شروع کردیم، در همه کشور تنها لیسه­ی حبیبیه را داشتیم که پنجاه نفر شاگرد هم نداشت، ولی امروز جای شکران است که تنها در همین رشته­ی روزنامه نگاری چندین پروفیسر داریم که این جوانان را درس می دهند، دیگر اینکه روزنامه نگاری از نظر ما و شما فن بود، ولی در کشورهای غربی به علم مبدلش ساخته اند. این علم جدید آمیزه یی از روحیات (روانشاسی)، اجتماعیات (جامعه شناسی)، اقتصاد، حقوق، ادبیات و ده ها علم دیگرست که در غرب بالای آنها کار شده تا اینکه به علم پر شاخ و برگ مبدل گشته است، طبعاً علمی که از خارج می آید اصطلاحات خود را نیز با خود می آورد . . . استاد داوی نگذاشت که جناب صفا حرف­هایش را تمام کند و با اندک احساسات گفتند : سالها پیش در جمله­ی اهداف جنبش مشروطیت همه همفکران ما به اتفاق تاکید بر تعمیم علوم عصری در اجتماع عقب مانده­ی خود داشتند، سید جمال­الدین که پیشوای نهضت فکری جامعه ی ما بود، نیز چنین عقیده­یی داشت. امروز نیز به هیچ وجه مخالف تعمیم علوم عصری در جامعه­ی خود نیستم، بلکه طرفدار سرسخت آن نیز می باشم، ولی ما می گوییم که علوم را از دیگران آموخته برای پیشرفت و ترقی کشور آن را در بین جامعه ترویج دهیم نه زبان­های اجنبی را؛ یادگرفتن زبان­های خارجی نیز از ضروریات است که باید متخصصین ما هریک، یکی یا چند زبان کشورهای دیگر را بدانند، ولی از آغشته ساختن زبان خود با کلمات غیر باید به سختی بپرهیزیم، زیرا زبان ما نشاندهنده­ی هویت ملی ماست و این نشانه­ی هویت را نباید مخدوش و مغشوش ساخت. استاد صفا گفتند: کاملاً درست می­فرمایید من هم می­خواستم همین مطلب را بگویم ولی شما آن را عالمانه طرح فرمودید.

هیأت­های افغانی و انگلیسی مذاکرات استقلال کشور در منصوری هند
صف نشسته از چپ به راست :  دیوان نرنجنداس، بارس عضو هیأت انگلیس، علامه محمود طرزی، سر هنری دابس رییس هیأت انگلیس، غلام محمد وردگ، صاحبزاده عبدالقیوم پشاوری عضو هیأت انگلیس.
صف ایستاده­گان از چپ به­راست: عبدالوهاب طرزی، کرنیل پیرمحمد تره­خیل، کلنل مسترات عضو هیأت انگلیس، عبدالهادی داوی و یکی از مهماندارانِ انگلیس.


این مباحثه برای نگارنده سخت دلچسپ بود، زیرا چنین مطالبی را تا آن زمان نه از استادان مکتب شنیده بودم و نه هم از استادان خویش در دانشگاه. افزون برآن اصطلاحاتی را آن دو بزرگوار در بحث شان به کار می بردند، به دو نسل پیشتر از من تعلق داشت. آنها در بحث چنان زبان فخیم و استواری را به کار می بردند که تا آندم در جایی دیگر نشنیده بودم، تعجبم در آن بود که استاد صفا را بارها زیارت کرده بودم، ولی طرز صحبتِ شان بامن و شیوه­ی مباحثه ی امروزی آنها تفاوت زیادی داشت که با تأسف درین نگاشته نمی­توانم عین شیوه صحبت آنها را بنویسم، زیرا با گذشت تقریباً سی و پنج سال آن واژه گان و جملات مطنطن و پر صلابت به حافظه ام نمانده است. گذشته از طرز صحبت آن دو استاد چیزیکه نگارنده به حالت شگفتی و اعجاب فرو برد فضای آن اتاق و طرز دیکورِ ساده، بی پیرایه، باستانی و اصیل وطنی آن بود و چنان حالتی به من دست داده بود که فکر می کردم خود را در حضور ابن سینای بزرگ حاضر می بینم. علت این احساس نیز آن بود که طرز اتاق آرایی عیناً مشابه تابلویی بود که سالها پیش از تولد این قلم توسط زنده یاد استاد برشنا نقاشی گردیده بود و همیشه در روی جلد مجله­ی روغتیا که بعدها به روغتیا زیری تغییر نام داد و از طرف وزارت صحت عامه به نشر می رشید، چاپ می شد. درین تصویر ابن سینا در حال نوشتن نشان داده شده بود، ولی وسایلی که در چار اطراف او قرار داشت دقیقاً مشابه وسایلی بود که در همان لحظات به صورت زنده در جلو چشمانم قرار داشتند.


   در و دیوار اتاق رنگ سفید بسیار پاک داشتند، سقف مسطحی از چوب داشت صحن آن با قالین اعلای موری مفروش بود. چار دور اتاق دوشک های مخملی انداخته شده بود که روی همه­ی آنها با قالینچه های رو دوشکی بسیار ظریفی پوشانده شده بودند. آرایه­ی یکی از دیواها قطعه خط زیبایی بود که اگر اشتباه نکرده باشم ابیاتی از علامه اقبال توسط یکی از برادران حسینی هدیه گویا برای داوی خطاطی گردیده بود. استاد در سمت غربی خانه نشسته بود. پیش رویش میز متوسطی قرار داشت که از زمین در حدود چهل سانتیمتر بلند بود و روی آن دیوان های بیدل، مظهر و خاقانی دیده می شد که همه چاپ سنگی بودند. طرف راست استاد صندوقی به بلندی تقریباً هفتاد سانتیمتر، طولی در حدود یک و نیم متر و عرض یک متر قرار داشت.  از ساختمان آن پیدا بود که باید دو، سه صد سالی قدامت داشته باشد. این صندوق بسیار مفشن که مردم کابل آن­را نمی­دانم روی چی منطقی یخدان می نامند؟ به طرز هنرمندانه یی با نوعی فلز رنگین پوشانده شده بود، زیرا صندوقسازان کابل معمولاً یخدان ها را با همین نوع فلز می پوشاندند تا بیشتر محفوظ و بهتر مفشن باشد. چند لحظه بعد فهمیدم که این یخدان گنجینه­ی کتاب های سردستی و نوشت افزار استادست.

            داوی با سر و ریش کاملاً سفید، پیرهن تنبان سفیدی نیز در بر داشت و چپن ابریشمی راهداری که خطوط زرد و سیاه رنگ آن را تشکیل می­دادند، بالای شانه. استاد ابراهیم صفا نیز با ابهت خاصی به اصطلاح کابلیان در بالاسر خانه نشسته بود. نگارنده و انور بلوچ مقابل سناتور در سمت غرب آن اتاق قرار داشتیم. دقایقی نگذشته بود که نواسه­ی استاد روی پتنوسی چهار گیلاس شربت آورد. این گیلاس­های زیبای فرانسوی در آن فضا یگانه چیزی بودند که با تمام قشنگی شان هارمونی اشیای موجود اتاق را بهم می­زدند و زیبایی پر از جلال آن را خدشه دار می ساختند. در چنین فضایی حق داشتم تا مات و مبهوت مانده، خود را در خانه­ی ابن سینا حس کنم و از فضای آن لذت ببرم. در اول با خود اندیشدم که شاید این حالت ناشی از تعریف­هایی باشد که از مبارزات سرسختانه­ی ضد استعماری و مشروطیت خواهانه ی داوی شنیده بودم. به فکر فرورفتم، در خاطرم گذشت که نه این احساس زاده­ی چنان چیزی نمی­تواند باشد، بلکه فضای کاملاً شرقی آنهم وطنی این اتاق و طرز برخورد، شیوه­ی صحبت و نحوه­ی زنده­گی استاد، عناصری بودند استثنایی که موجد آن حالت گردیده بودند؛ زیرا نمونه های بسیار نادر چنین شیوه­ی زنده گی و این­گونه مردان در کوچه و پسکوچه­های کابل هنوزهم تک، تک به چشم می خورد که روشنفکرنمایان ما آن­را نشانه­ی تحجر و عقبگرایی می­دانستند و شیوه­های زنده گی غربی نما را علامت روشنفکری و پیشتاز بودن.١ 

   آواز استاد مرا به­خود آورد. می پرسیدند که در چی موردی می­خواهم با ایشان به­مصاحبه بپردازم؟ در پاسخ گفتم: چون جناب شما در هیأت مذاکره برای استقلال سیاسی کشور و امضای معاهده­ی آن عضویت داشتید، برای نسل جوان ما بسیار دلچسپ است تا خاطرات جناب شما را از جریان آن مذاکرات و سفر شما به هند برتانوی را بخوانند. مثل اینکه استاد انتظار چنین سوالی را نداشت. تکانی خورد و بعد از تأملی گفتند: این مسایل که دیگر جزئی از تاریخ شده و بارها به چاپ نیز رسیده؛ تکرار آن­ها چی سودی خواهد داشت؟ گفتم: درست می­فرمایید ولی هرآنچه گفته اند، حرف­های مؤرخینست و یا آنانیکه خواسته اند واقعات را مطابق دلخواه خود بیان دارند، علامه محمود طرزی و اعضای هیأت مذاکرات استقلال که درین موضوع به صورت مستقیم دخیل بوده اند، خود تا کنون چیزی ننوشته اند.

   گفتند: چون چیزی برای گفتن باقی نمانده است.

   گفتم : چرا بسیار چیزهایی هست که باید در مورد آن حرف زد مثلاً اینکه با ورود شما به هند استقبال مردم از هیأت چگونه بود؟ انگلیس ها چی نوع برخوردی داشتند و توقعات شان چی بود؟ می گویند که خان عبدالقیوم خان که در هیأت انگلیس­ها عضویت داشت، بیشتر از انگلیس­ها برای دولت مطبوع خود امتیاز می­خواست؟ علت اینکه مذاکرات در حدود ششماه طول کشید، چی بود؟ نیرنگ­هایی که طرف مقابل به کار می­برد چی­ها بودند؟ آیا هیأت افغانی در برخورد با مسایل موردِ مذاکره، دچار اختلاف­هایی می­شدند و یا خیر؟ و امثال اینها ده ها سوال دلچسپی است که تا کنون کسی به آنها جواب نداده است. استاد پرسیدند: چند سال داری؟ گفتم بیست سال.

   گفتند : خیلی جوان هستی! این گپ ها را از کجا شنیده یی؟

   گفتم اینها که مسایل بسیار عام اند.

   گفتند: ولی نه برای یک جوان بیست ساله! حتماً از زبان کسی آنها را شنیده یی.

   گفتم بلی برخی از حوادث را جناب یاورصاحب محمود خان برایم حکایت کرده اند.

   گفتند : هان دیدی! او پسر خاله­ی اعلیحضرت امان الله است و در همان وقت نیز وزیر امنیه بود. او بسیار گپ ها را می­فهمد اما حیف . . .

   چون یاور محمود خان را از نزدیک می­شناختم و کارروایی­هایش را در عهد امانی بارها از زبان خودش شنیده بودم که بدون هیچگونه پنهانکاری عملکرد خوب و بد خود را قصه می کرد؛ منظور داوی را درک کرده دنباله­ی مطلب را نگرفتم و پرسیدم :

   ــ استاد بزرگوار زمانی که شما داخل خاک هند برتانوی شدید، عکس­العمل در برابر تان چگونه بود؟ در پاسخ گفتند : عکس العمل دولت هند خیلی رسمی و معمولی بود. سرگروه ما که ناظر صاحب امور خارجه بودند هم در عمل دیپلوماسی بسیار ماهر تشریف داشتند و هم زبان دیپلوماسی انگلیس هارا بسیار خوب می­فهمیدند و کوشش داشتند همچون نماینده­ی یک دولت مستقل و برابر با انگلیس ها عمل کنند که این امر اغلب باعث ناراحتی آنان می شد؛ ولی ناظر صاحب خارجه ـ منظور شان محمود طرزی بود ـ همیشه به­ما توصیه می­کرد که هوش کنید خود را در برابر انگریزها کم حساب نکنید. ما نماینده­ی یک کشور آزاد دنیا هستیم که استقلال خود را به ضرب شمشیر گرفته ایم. اینها هستند که در برابر ما شکست یافته اند، باید تمام کردار ما در ایام اقامت درینجا همچون فاتحین باشد! ولی عکس­العمل مردم کاملاً متفاوت بود. همینکه با موتر داخل خاک هند برتانوی شدیم و می­خواستم توسط قطار به مرکز هند برویم مردم دسته، دسته می­آمدند و قوده های گل تازه را نثار ما می کردند و شعار می­دادند زنده باد امیر امان الله خان محیی اسلام! زنده باد کشور مستقل اسلامی افغانستان! زنده باد نماینده­گان استقلال! در بسیاری از استیشن­ها، پولیس مانع جمعآمد مردم می­شد ولی تقریباً در هر استیشنی که قطار توفق می­کرد، مردم آماده ی پذیرایی بودند.

   پرسیدم: مذاکرات چگونه و در کجا آغاز شد؟ گفتند: این گپ­ها را برای معلومات شخصی تو گفتم، برای مصاحبه نبود، لطفاً آنها را در جایی ننویسی! اگر می­خواهی مصاحبه­ی خوبی داشته باشی؛ باید از جناب وکیل صاحب وقت بگیری زیرا او خود شخصاً در جنگ­های استقلال همچو یک افسرِ عالیرتبه سهم داشت و بر علاوه شوهر همشیره­ی اعلیحضرت امان الله خان هستند از همه موضوعات پوره آگاهی دارند. بسیاری از مطالب را در یادداشت­های شان نوشته و منتشر نیز فرموده اند.

   چون احساساتی بودن لازمه­ی مرحله­ی سنی آن برهه­ی زمانی­ام بود، بدون در نظر گرفتن نزاکت مجلس گفتم: اگر منظور تان کتاب یادداشت­های من است، آن را که استاد صالح جان پرونتا به نام مارشال صاحب نوشته اند. و ایشان برعکس مارشال صاحب در جنگ سهم نداشته اند. شاید در آن زمان کودکی بیش نبوده­اند. داوی بازهم تکان خورده و با تعجب به طرفم می­نگریست. استاد صفا مداخله نموده گفتند: سناتور صاحب این بچه بلای خداست. بسیار گپ هارا می­داند. مگر سفرنامه­ی اعلیحضرت امان الله خان را در اخبار غلام محمد خان فرهاد نشر می­شد نخوانده اید؟ استاد گفت چرا می­خواندم، اما حیف که اخبار را مصادره کردند و چون باز شروع به نشرات کرد، دیگر آن را چاپ نکردند. استاد صفا گفتند: آن­را همین جوان می­نوشت. چون آن سلسله را «آفتاب شرق در غرب» عنوان داده بود، به مذاق وکیل صاحب چندان برابر نیامد. اخبار را توقیف و مدیر آن را به بهانه­ی دیگری زندانی ساختند. طوریکه از برادر غلام محمد خان شنیدم به شرط قطع شدن آن سلسله دوباره اجازه­ی فعالیت نشراتی یافته اند. ازین جوان خاطر تان جمع باشد از امانیست­های تندروست. سناتور در حالی لبخندی بر لبانش نقش بست گفتند: امیدوارم تندرو نباشند؛ ما و شما که ضربات چنین تندروی را دیده­ایم، برای جوانان امروز معقولیت لازمست تا تندروی؛ بازهم از خداوند برایش توفیق می خواهم. چون محمد انور خان بلوچ را از مدت بیست سال به این طرف می شناسم که اختیاردار مطلق دکان­های جلو خانه­ی من هستند. او در غیاب برایم معرفی­اش کرده؛ به اعتماد او برایش وقت ملاقات دادم و بسیار خوشحال هستم که جوانی را می­بینم که در همین سن و سال هم مسلکش بودم و کارها و معلوماتش در مورد عصر امانی قابل قدرست. چون من درین روز ها کمی ناخوشم، هرگاه حالم بهتر گردد، خوش خواهم شد که دو باره ببینمش و از دوستان و همرزمان جنبش مشروطه برایش معلومات بدهم تا همگان بدانند که این مشروطیت و دیموکراسی را که حضور اعلیحضرت به ملتش اعطأ نموده به چی قیمتی بدست آمده است. فهمیدم که استاد حاضر به مصاحبه درین موضوع نیست و حرف­هایش نیز معنای خدافظی را می­دهد. پافشاری نکرده گفتم از دیدار استاد از نزدیک بسیار خوشحال شدم می­خواهم رفع مزاحمت کنم؛ ولی اگر برای معلومات شخصی­ام در باره این خان عبدالقیوم خان چیزی بفرمایید که کی بود و در مذاکرات چی موضعی گرفته بود، خرسند خواهم شد. سناتور در جواب گفتند: او از بزرگان صوبه­ی سرحد بود در دستگاه انگلیس­ها موقعیت و اعتباری داشت؛ بعدها دوست اعلیحضرت شهید شد با دولت افغانستان رابطه­ی نزدیکی داشت. یاور صاحب محمود خان او را بهتر از من می شناخت.

   چون استاد جواب دقیق سوالم را با مهارت داده بود، برایم روشن گردید که نمی توانند با صراحت سخن گویند؛ لذا از هردو استاد خداحافظی نمودیم. هنگامی­که می­خواستیم از در اتاق خارج شویم، سناتور از من پرسید: از علامه اقبال چیزی خوانده یی؟ گفتم جسته و گریخته اشعارش را خوانده­ام اما زمستان گذشته اقبال آن را داشتم تا در لاهور با پسر او جاوید اقبال از نزدیک آشنا شوم، او جاوید نامه و زبور عجم پدرش را که تازه از طریق یونیورستی­یی که خود رییسش بود، چاپ کرده است و نسخه­یی از آنان را به من هدیه داد؛ هر دو را برایم امضأ نیز کرده است.

   داوی گفت سفیر پاکستان دیوان تازه­ی اقبال را که در ایران چاپ شده­است، هفته­ی گذشته برایم فرستاد، چون یک کاپی دیگر این کتاب را نیز دارم، آن را به رسم یادگار برای تو می­دهم. بعد صندوق مفشن پهلویش را باز نموده، دو سه کتاب را از بین آن بیرون کرد. اولین کتاب «د پشتونخوا د شعر هار و بهار» دارمستتر فرانسوی بود.

   به­شوخی گفتم: استاد نمی­شود که به عوض کتاب اقبال این کتاب را برایم لطف کنید. خندیده و گفتند:

   ــ نام خدا بسیار هوشیار معلوم می­شوی! این کتاب تقریبا یک قرن پیش چاپ شده و امروز پیدا نمی شود. حکم نسخه­ی خطی را دارد اگر امانت می­خواهی برایت می دهم، یک ماه بعد می­توانی توسط ماد انورخان برایم بفرستی، گفتم:

   ــ شوخی کردم یک کاپی آن در کتابخانه­ی عامه موجودست می­توان از آن استفاده کرد. استاد گفت:

   ــ لاحول و لا! از چی چیزهایی که خبر نداری! تا به حال فکر می­کردم که در تمام افغانستان من این کتاب را دارم. بعد دیوان اقبال را به من دادند. چون می­خواستم امضای شان را در آن بگیرم، گفتند

   ــ تنها مؤلف حق دارد کتابش را امضأ کند.

   محافظه­کاری­های پیهم استاد برایم سوال برانگیز بود؛ زیرا آن مبارز سرسختی که در برابر استبدادهای کبیر امیر حبیب الله خانی و هاشم خانی با فداکاری بی نظیری رزمیده بود و من برای او ارجی در حد تقدس قایل بودم، با داویی که اکنون دیدم ، مقایسه­ی شان برایم ناممکن بود.

   چون از منزل استاد داوی خارج شدیم، نتوانستم بر ناراحتی خود غلبه کنم. رو به جناب انورخان بلوچ نموده با لحن طعن آمیزی گفتم:

   ــ لالاجان بزرگوار! سناتورت همین بود؟  

   درحالی­که رنگ او از لحن بی­ادبانه­ی من کمی سرخ گشته و ناراحت به­نظر می­رسید، کوشید خودش را کنترول نماید و بعد گفت:

   ــ تو هنوز خیلی جوانی! درک بسیاری از مسایل هنوز برایت ناممکنست. کوشش کن موقعیت سناتور صاحب را درک کنی. او حالات بسیار بدی را دیده است؛ حتی امروز که در کشور دیموکراسی آمده و جراید ملی آزادانه هر چی می­خواهند می­نویسند و حالت آزادی را همه کس درک نموده میتواند؛ ولی سناتور صاحب در چنین وضعی نیز نمیتوانند آن چی که بر سرش گذشته، برای کسی بازگوید. گفتم:

   چون می­ترسد مقامش را از دست بدهد.

   بلوچ لبخند تلخی زد و گفت:

   ــ بلی می­ترسد، واقعاٌ می­ترسد؛ ولی نه ازینکه موقفش را از دست دهد. بعد آه پرسوزی از ته­ی دل برکشیده، گفت:

   ــ می­دانی چرا سناتور صاحب محافظ ندارد؟ گفتم من نیز تعجب کردم. گفت خودش قبول نمی­کند. اجازه نمی دهد پولیس جلو خانه­اش باشد. به­علت اینکه از پولیس و جاسوس نفرت خاصی دارد. حضور اعلیحضرت نیز این را می­داند و به وزارت داخله دستور داده که جلو خانه­ی او محافظی نگمارند؛ ولی ... پرسیدم:

   ــ چرا سکوت کردی؟ ولی چی؟  گفت:

   ــ صبر کن از لاله اتم سنگهـ بپرس.

   متوجه شدم که جلو دکان عطاری اتم سنگهـ رسیده بودیم. روبروی دروازه­ی منزل داوی، خندق پر از آب گندیده­یی قرار داشت که از حمام مقابل آن منشاء می­گرفت؛ و در سوی دیگر خندق، سه دربند دکان قرار داشت که یکی آن دستگاه شیرینی­پزی بود، دومی کهنه­دوزی کفش یا موچیگری و سومی نیز دستگاه روغنکشی از استخوان که داستان­های جالبی در مورد آن در مطبوعات همان زمان به­نشر رسیده بود؛ و در دکان­های مربوط به حمام که چند قدم بالاتر مقابل این سه دکان و پیوسته به ساختمان حمام قرار داشت، شش ــ هفت دکان عطاری موجود بود که یکی از آنها به یک جوان سیکهـ تعلق داشت که اسمش اُتُم سنگهـ بود و همه او را می شناختند. اتم سنگهـ جوانی بود که در حدود سی سال عمر داشت. دو عامل سبب شده بود تا همه مردم کابل با نام او آشنا باشند؛ یکی وجاهت چهره­ی او که در بین هنود و سیکهـ ها نظیری نداشت و دوم زبان بسیار تیز و پرزه­گویی هایش. او به همه مشتریان آشنا و ناشناس شوخی می­کرد، پرزه می­گفت و حتی در پرزه­گویی حد ادب را نیز رعایت نمی­کرد و پروای کسی را نیز نداشت، چون پرزه­ها و پراگ­هایش شیرین، بجا و ابتکاری بود، همه مردم دوستش داشتند هرکس که از راه می گذشت با او سلام علیکی می­کرد و پرزه­یی برایش می­گفت؛ و او نیز چنان حاضر جواب بود که از هیچ کسی عقب نمی­ماند و جواب درخور می داد.  انورخان جلو دکان او ایستاد و احوالش را پرسید، او نیز جواب­های خنده آوری داد، بعد ازو پرسید:

   ــ درین روزها احوال رفیقت خواجه صاحب موچی را نگرفته یی؟ اتم سنگهـ فوراً در جواب گفت:

   ــ او بچه اندر سناتور! صد بار برایت نگفتم که مقام خواجه صاحب را پایین نیار؟ خواجه صاحب عکاس باشی بگو! موچی چرا می گویی؟ او را باید به نام کسب اصلیش یاد کنی! بعد هردو بلند خندیدند. آقای بلوچ گفت:

   ــ بیا برویم و بر عکس مسیر مان روان شد. پرسیدم کجا میروی گفت بیا حرف نزن! دکان خواجه را برایت نشان می دهم. فاصله بین دکان های خواجه و اتم که روبروی هم قرار داشتند، ده دوازده قدم بیش نبود، در همین فاصله انور خان گفت متوجه دروازه­ی پسخانه­ی دکان و کلکینچه­ی بسیار کوچک دیوار آن باش، کوشش کن که خواجه صاحب چیزی نفهمد! جلو دکان او رسیدیم، در لحظاتی که انور خان با خواجه احوالپرسی می­کرد، متوجه شدم که دَرِ پسخانه­ی دکان در حدود یکمتر و بیست سانتی بلندی و تقریباً هفتاد و پنج سانتیمتر بر دارد. دو متر دور تر از آن تاقچه یی وجود داشت که بوتل­های گوناگون رنگ و پالش بوت روی آن گذاشته شده بود، و در عقب بوتل ها دریچه­ی بسیار کوچکی در حدود بیست در سی سانتیمتر قرار داشت که در قدم اول جلب توجه نمی­کرد. اگر قبلا انور خان از وجود آن مرا مطلع نمی­ساخت، اصلاً متوجه آن نمی گردیدم. وی به سویم نگاه معنی داری انداخته گفت برویم.

   براه افتادیم. تا پل باغ عمومی که رسیدیم بلوچ همه رازها را برایم افشا کرده بود. او گفت دکان خواجه ـ که نمی دانم اسمش کاملش چی بود، ولی به لهجه ی شمالی صحبت می­کرد ـ مربوط به دستگاه ضبط احوالات است. ازآن سوراخ گاهگاهی عکس کسانی را می­گیرند که به خانه­ی سناتور در رفت و آمد هستند، چون پانزده، بیست سال است که خواجه درین جا به کار مشغولست همه او را شناخته اند. اتم سنگهـ او را عکاس باشی صدا می­زند و او هم شرمی ندارد. بعد اضافه کرد که در دکان­های آن طرف خندق که متصل به خانه ی سناتورست نیز دو دکان بتگری (نخودچی یا کسانی که نخود، جلغوزه و پله­ی جواری بریان می­کنند) که مربوط به خرواری هاست (مردمان خروار ولایت لوگر) هم مربوط ضبط احوالات است. پس می­بینی او بی محافظ نیست و این محافظین نیز برای حفاظت از امنیت خانه داوی نی، بلکه برای مراقبت از ارتباطات او گماشته شده اند. پس تعجب نکن اگر او می­ترسد و یا محافظه کاری می­کند، اینکه او رییس دارالتحریر شاهی بود یا رییس شورا،  دولت از نامش استفاده می­کند؛ در حالیکه اعتماد کاملی بالایش ندارند، دیدی که او هنوزهم طرفدار اعلیحضرت امان الله خان است در حالیکه او دیگر زنده هم نمی باشد.

   انور بلوچ گفت: وکیل مامایم را که خوب می­شناسی، یک روز نزد او می­رویم او از جرگه­ی کبیر (لویه جرگه­ی) قانون اساسی (در ١٣٤٣ش) خاطره­ی عجیبی دارد. قصه می­کند که درین جرگه داوی به حیث رییس انتخاب گردید. جلسات جرگه که در تالار قصر سلامخانه دایر بود، هیات رییسه در مقابل اعضای جرگه بالای ستیجی قرار داشتند. تصادفاً پنجره­های سمت راست هیأت رییسه چشم­انداز وسیعی به داخل ارگ داشت، ولی در طول جلسات جرگه، داوی همیشه چوکیش را چنان کج می گذاشت، تا صحن ارگ سلطنتی را دیده نتواند. عده یی از وکلای رموزفهم که این وضع را درک نموده بودند، می­گفتند به سبب نفرتی که داوی از دیدن ارگ دارد، چنین می کند؛ ولی او خود می­گفته که نور وارد شده از آن پنجره چشمانش را می آزارد. این قصه کنجکاوی بنده را بیشتر تحریک نموده وادارم ساخت تا سر راست به­قلعه­ی وکیل بی بی مهرو برویم، که به سبب اقامت مامای انورخان درین قلعه، منطقه را قلعه­ی وکیل نام نهاده بودند. او از ما به خوشرویی پذیرا شد و در جریان صرف چای جریان لویه جرگه را به­عنوان یک شاهد عینی برای ما به تفصیل قصه نمود. سخنان متین و قصه­ی شیرین وکیل اصغر بلوچ تأثرم را از جریان دیدار داوی به حالت دلسوزی برای آن بزرگمرد مبدل ساخت.



٢٢ ‌نوامبر ١۹٢١ عيسوی، هیأت انگلیس در کابل و با هیأت افغانی معاهده استرداد استقلال افغانستان را عقد کرد. اعضای هیأت افغانی:
محمود طزری رئیس، غلام محمد خان وزیر تجارت، دیوان نرنجنداس وزیر مالیه (نفر اول، از طرف چپ، نشسته) عبدالهادی داوی، عبدالوهاب طرزی، میرزا بازمحمد خان، پیرمحمـــد فرقه مشر و دیوان نند لال بهسین (نفر اول، از طرف راست، نشسته) کارشناس دفتر شاه امان الله غازی.
نواسهء دیوان نندلال عمری را در فروشگاه «زوحل» در شهر نو، کارمند بود و کواسه ی آن بزرگمرد، نریندرکمار بهسین، در لندن مهاجر است.

فردای آنروز به­دیدار استاد عبدالوهاب طرزی شتافتم. دفتر سازمان جهانگردی کشور که ریاست گرځندوی خوانده می­شد، در طبقه­ی دوم وزارت اطلاعات و کلتور قرار داشت. جاییکه اکنون دفتر وزیر اطلاعات و فرهنگ قرار دارد. طرزی که استادی دانشمند و شخصیتی خوش برخورد و مهربان بود؛ به سبب اقامت طولانی در ترکیه و تدریس در دانشگاه­های آن کشور تیپ روشنفکران آغاز سده ی بیستم به ویژه روشنفکران تحصیل یافته­ی خارج را داشت. این گروه از باسوادان ما با مردم عادی تفاوت­های بارزی داشتند، نخست آنکه به سبب دانش و فضل شان بسیار شکسته نفس و خوش برخورد بوده از فرهنگ بالایی برخوردار بودند. طرز صحبت و واژه­های محاوره­ی شان به ادبیات نزدیک بود تا زبان گفتاری، در پهلوی آن این گروه نکات مثبت فرهنگ کشورهایی را که در آنها تحصیل کرده بودند؛ به نیکی فرا گرفته و بنابر ضرورت زمان و پالیسی دولت امانی آن را در زنده­گی عملی خویش به­کار می­بستند، تا مایه­ی ترویج این نکات مثبت گردند. پس استاد طرزی نیز به­عنوان نمود این تیپ برایم سخت دلچسپ بود. چون سکرتر او ادیبه جان که نطاق برنامه­های سازمان ملل متحد در رادیو نیز بودند؛ و فعلاً در ویرجینیای امریکا زنده­گی می­کنند، خبر آمدن مرا برای شان برد، با بزرگواری خاصی از دفتر کار شان بیرون برآمده، بعد از احوالپرسی مرا با خود به داخل رهنمایی کردند. با آنکه من از هر لحاظی کوچکتر از او بودم، ولی ایشان از روی احترام به­عقب میز کار خود نرفتند، بلکه روی کوچی رو بر روی من نشسته، سفارش چای دادند و در جریان صرف چای پیوسته از شغل شریف روزنامه نگاری و نقش آن در بیداری مردم سخن می­گفتند و مثال­های جالبی از کشورهای اروپایی می­دادند که این صحبت ها برای من سخت آموزنده بود. استاد پرسیدند چی کتابی را زیر مطالعه داری؟ گفتم چند روزیست که دیوان ناصر خسرو را همچو وظیفه­ی صنفی می­خوانم. پرسیدند کدام استاد این وظیفه را برایت داده؟ گفتم پوهاند صاحب داکتر جاوید. گفتند ازین استاد حد اعظم استفاده را باید بنمایید. او دانشمند بزرگیست، بحر است، بحر! خداوند چی حضور ذهنی برایش اعطا فرموده است. بعد اضافه کردند که ایشان خود در باره ناصر خسرو کتابی نوشته بودند که در دانشگاه ادبیات ترکیه تدریس می­شد و اکنون می­خواهند آن را در داخل کشور به­چاپ برسانند. استاد در باره­ی منابع کتابش و اصول منبع­شناسی و گزینش منابع دست اول و معتبر در تحقیق، حرف­های جالبی گفتند که بعد ازآن روز از هیچ استاد دیگری نشنیده ام و بسیاری از گفته­های این مرد بزرگوار تا به­همین امروز نیز رهنمای نگارش این قلم در نوشته های پژوهشی­است. بعد استاد از مدیره­ی مجله­ی ژوندون که یکی از ژورنالیست زنان پیشآهنگ جامعه­ی ما هستند و فعلاً در رادیو صدای امریکا کار می­کنند، تعریف کرد و برای نخستین باز از ایشان شنیدم که گفتند شکریه جان رعد جوانترین و آخرین فرزند پادشاه کشور بخاراست که در کابل به دنیا آمده اند. چون امیر سیدعالم شاه بعد از سقوط سلطنت بخارا در ١٩٢٤ به کابل پناهنده شده بود و در همین شهر دیده از جهان فرو بست. سپس استاد گفتند : خوب می­خواستی در زمینه­ی فعالیت­های گرزندوی گزارشی تهیه نمایی؟ گفتم نخیر می­خواهم از خاطرات تان در جریان مذاکره با انگلیس­ها و رویدادهای امضای معاهده­ی استقلال چیزی بنویسم. دیدم استاد طرزی نیز تکان خورده به فکر فرو رفتند و بعد گفتند: دولت خود درین زمینه چیزی را که بخواهد می­گوید، فکر می­کنی مصاحبه درین مورد بسیار ضروری باشد؟ در پاسخ گفتم بلی! و همان دلایل را که برای استاد داوی گفته بودم برای استاد طرزی نیز تکرار کردم. گفتند:

   ــ دنبال خاطرات نگرد که به خطرات مبدل خواهد شد، می­توانی در باره­ی سهم محمود طرزی در تحریک روحیه­ی استقلال خواهی چیزی بنویسی؛ من مطالب کافی در اختیارت قرار می­دهم به شرطی که از من هیچگونه نامی هم نبری.

   استاد طرزی برای اینکه به این کار تشویقم کرده باشد، از جا برخاسته عقب میز کارش رفت و از خانه­ی میز دوسیه­یی را بیرون کشیده گفت:

   ــ ببین یک دانشمند شوروی چی کتاب پر محتوایی در باره­ی محمود طرزی نوشته است؛ معرفی نامه­ی آن کتاب را برایم فرستاده است. بعد از بین دوسیه اوراق تایپ شده­یی را برداشته آورد و به­من سپرد. این اوراق که مجموعاً بیست و دو صفحه­ی تایپی بود، در آنها محتویات فصول کتابی در باره­ی طرزی، بازشناسانده شده بود که توسط دانشمندی به نام صابر میرزایف به تحریر درآمده بود، بعدها فهمیدم که آن اوراق ترجمه­ی دری معرفی نامه­ی رساله دوره­ی دکترای نویسنده­ی آن بود که در شوروی آن را «افتوریفرت» می­نامیدند. با آنکه رساله­ی مذکور با دیدگاه مارکسیستی نوشته شده بود، ولی مطالب بسیار ارزشمند تاریخی در آن انعکاس یافته و تحلیل­های جالبی در آن وجود داشت. تا امروز که چهار دهه از نوشتن آن رساله می­گذرد هیچ کسی چنان اثری در باره­ی طرزی نه نوشته است. استاد گفتند این اوراق نزدت باشند، تحلیل­های کمونیستی آن را حذف کن و از بقیه مطالبش می­توانی برای نوشته­ات الهام بگیری، هر چیز دیگری که ضرورت داشته باشی با من در تماس شو. من بازهم موضوع مصاحبه را پیش کشیدم. استاد بدون اینکه چیزی بگوید به طرف تلفن رفت و جایی زنگ زد و بعد با طرف مقابل شروع کرد به حرف زدن به­زبان ترکی. من که چند جمله زبان ازبکی را می­فهمیدم و به ترکیه نیز سفر کرده بودم و با عبارات معدودی از زبان ترکی نیز آشنا بودم همین قدر فهمیدم که استاد به طرف مقابل گفتند: افندی! تو خود موقعیت مرا می­دانی، این پسر می­خواهد مرا به­دهانه ی توپ برابر کند. بعد از سه چهار دقیقه حرف زدن به من اشاره کردند که گوشی را از دست شان بگیرم، متوجه شدم آن طرف خط جناب دگروال خواجه محمدخان صدیقی هستند که از اقوام نزدیک ما بودند و وقت مصاحبه با طرزی نیز توسط وی گرفته شده بود. جناب صدیقی از جمله­ی نخستین گروه افسران نظامی افغانستان بودند که در عهد امانی برای تحصیل به کشور ترکیه فرستاده شده بود و در آنکشور مدت دوازده سال به تحصیل پرداخته به­درجه­ی ارکانحربی رسیده بود. او دوست نزدیک و همصنفی عبدالتواب طرزی برادر استاد طرزی بوده و بعد از مرگ او که پیلوت قوای هوایی بود؛ با برادرش دوستی نزدیک برقرار کرده بود. ایشان گفتند طرزی صاحب امروز مجلس مهمی دارند، مصاحبه­ات را برای روز دیگر بگذار که من هم در جریان آن حاضر باشم. همین اکنون اگر کاری نداری به خانه ی ما بیا!

            دیدم که تیر دومی نیز به­خاک خورده، به­ناچار از استاد خداحافظی نمودم. ایشان بازهم با کمال بزرگواری تا دروازه لفت که با دفتر شان ده، پانزده قدم بیشتر فاصله نداشت همراهی­ام کردند و جلو در لفت گفتند کتاب ناصر خسرو نزدم نبود تا برای مطالعه­ات می­دادم خیلی چیزها را از آن می­آموختی، اکنون نزد استاد ابراهیم خلیل است هر وقت آورد توسط صدیقی برای تان خواهم فرستاد. از ایشان خدا حافظی نموده به سوی کارته چهار در حرکت شدم تا ببینم جناب صدیقی چی فرمایشاتی دارند؟

* * *

   فردای آن که به­دفتر مجله­ی ژوندون رفتم، جریان را برای شکریه جان رعد قصه کردم. ایشان با بی تفاوتی گفتند:

   ــ بلا ده پس هردوی شان، ما به قحطی مطالب دچار نیستیم که ازین موضوع متأثر گردیم، فقط می­خواستیم از خود ایشان به عنوان شخصیت­های بزرگ تاریخی خویش قدردانی کنیم، حالا که خود نمی­خواهند ما چرا ناراحت باشیم؟ در همین رابطه هزاران موضوع دیگر داریم که به گفتن و نوشتن می­ارزند؛ برو ببین همین پوهنتون خود تان برای سهمگیری در جشن امسال چی برنامه­هایی دارد، این خود یک گزارش بسیار خواندنی می­شود.

   لحظاتی بعد چون سری به دفتر روزنامه­ی هیواد در طبقه بالایی آن عمارت زدم­؛ جریان را برای دوست و استاد خود زنده­یاد عبدالجلیل وجدی که معاون آن روزنامه و مشوق من در کارهای مطبوعاتی­ام بودند، نیز حکایت کردم. ایشان با زهرخندی گفتند: ما مردم که داد از تغییر سیستم دولتی خود می­زنیم، به خاطر همینست. مطبوعات آزاد داریم، دیموکراسی داریم، احزاب سیاسی داریم، پارلمان انتخابی داریم ولی قهرمانان ما حتی خاطرات خود را نیز بازگفته نمی­توانند تا مبادا خاطر عاطر والاحضرتی که خود را قهرمان یگانه­ی کشور میداند، آزرده نشود؛ احزاب سیاسی داریم ولی آنها خود را حزب نامیده نمی­توانند، باید جریان بگویند. وکیل انتخابی داریم ولی به نام. این نظام از بیخ و بنیاد فاسدست، باید آن را ما و شما تغییر دهیم کسی از بیرون این کار را برای ما نخواهد کرد.


از راست به­چپ: استاد عزیزالدین وکیلی، استاد عبدالوهاب طرزی، نگارنده و داکتر روان فرهادی در دره­ی سالنگ. سنبله­ی 1356ش



ازین جریان شش ـ هفت سال گذشت و نظام سیاسی و اداری کشور نیز تغییر کرد. رژیم شاهی سرنگون شد و جمهوریت آمد. جناب وجدی نیز از طریق جنرال عبدالکریم مستغنی به داؤودخان نزدیک شد و به ریاست اداره­ی انکشاف زبان پشتوی وزارت اطلاعات و کلتور رسید . یکی از کارهایش درین پست تدویر سمینار بین­المللی تجلیل از دوصد سالگی آثار چاپی زبان پشتو بود که نگارنده­ی این سطور نیز در آن مقاله­یی زیر عنوان «چاربیته­های اولسی پشتو یا وسیله­ی مفاهمه­ی شفاهی پیش از آثار چاپی» داشت. از حسن تصادف جناب استاد عبدالهادی داوی و همچنان استاد عبدالوهاب طرزی نیز از اعضای افتخاری آن سمینار بودند. استاد داوی در جلسات شرکت نمی کردند؛ چون گوش­های شان به­صورت کامل شنوایی خود از دست داده بودند، ولی استاد طرزی در برخی از جلسات حضور بهم می­رساند و در وقفه­های بین جلسات و گاهی نیز در هنگام صرف غذای چاشت از صحبت های شان فیض می­بردم. در آخرین روز سمینار که وزارت امور سرحدات و قبایل ضیافت شب نشینی­یی را به افتخار شرکت کننده­گان آن سمینار در هوتل انترکانتیننتل کابل برپا داشته بود، استاد داوی نیز تشریف آوردند.  دیدم زنده­یاد وجدی که برگزارکننده­ی سمینار بود با عجله به­میزی که با عده­یی از جوانان چون داکتر حبیب الله فرهمند، داکتر زرغونه رشتین، داکتر عبدالرزاق پالوال و داکتر غلام غوث شجاعی نشسته بودیم، نزدیک گردیده به عجله گفتند: شعوره مندی وهه! سناتور خوگیانی سره کینه چی داوی صاحب به هلته راوړم. (شعور بدو! با سناتور خوگیانی بنشین که داوی صاحب را به­آنجا می­آورم) به سویی که وجدی اشاره کرد، نگاه گردم. دیدم که سناتور میرمحمدامین خوگیانی تنها نشسته­اند. به­عجله برخاسته به­عنوان اینکه برای ادای احترام به ایشان که از نخستین روزنامه­نگاران کشور بودند، به­میزِ شان نزدیک شدم، چون تنها بودند از من دعوت به نشستن نمودند. لحظاتی بیش نگذشته بود که جناب وجدی و صدیق روهی استاد داوی را به آن میز آوردند و ما نیز به پاس احترام ایشان بپا برخاستیم. داوی به مقایسه ی شش، هفت سال پیش زیاد تغییر کرده بود. از لحاظ جسمی بسیار شکسته و ضعیف به نظر می رسید. گوش­های شان به طور کامل ناشنوا شده بودند. یک چشم شان نیز پرده آورده، به­کلی سفید گردیده بود و در نتیجه، قوه­ی دید خود را از دست داده بود، ولی یگانه چشم شان که قدرت دید داشت، کاملاً سالم بود، حتی بدون مدد عینک خط ریز را خوانده می­توانست. مفاهمه­ی دانشمندان دور میز با استاد چنین بود که هریکی چیزی را می خواست به استاد داوی بگوید، روی کاغذ می­نوشت و استاد با لحن بسیار آرام و موقر شفاهی جواب می­گفتند، وجدی نخستین کسی بود که بعد از احوالپرسی از استاد در باره­ی تداوی گوش هایش سوال کرد. داوی در حالی لبخندی روی لبانش نقش بست، گفت:
            
ز فیض گوش گران راحتی به تن دارم

چی خلوتیست که با خود در انجمن دارم


از چپ به­راست: زنده­یاد سناتور عبدالهادی داوی، زنده­یاد استاد عبدالوهاب محمود طرزی و
 نگارنده در هوتل انترکانتیننتل کابل. سنبله­ی 1356.

 




درست به­یادم نمانده که مصرع اول را «راحت بدن دارم» خواندند و یا «راحتی به تن دارم». همه گان ازین جواب شاعرانه مشعوف گردیدند. چند لحظه­یی نگذشته بود که سفیر اتحاد شوروی الکساندر میخاییلوچ پوزانف با فیض محمد وزیر امور سرحدات وارد سالون شده با دیدن داوی به سوی او آمده ادای احترام کردند. اما داوی از جایش حرکتی نکرد و نشسته پاسخ داد. پوزانف می­خواست با داوی برخورد گرم داشته باشد، ولی وی هر دو نفر را چندان تحویلی نگرفت. آنها خم و چم کرده با صدیق روهی یکجا از میز ما دور شدند. داوی رو به سوی سناتور خوگیانی نموده گفتند: خوب شد که اینجا نه­نشستند. مجلس ما رسمی می­شد. منظور داوی روشن بود؛ هر چند خوشی از دور شدن آنها را با الفاظ بسیار مودبانه و دیپلومانه ابراز کردند، ولی معلوم بود که از آنها چندان خوشش نمی­آمد. در همین لحظات استاد عبدالوهاب طرزی با شمیم احمد قریشی آتشه فرهنگی سفارت هند و دانشمند دنمارکی کلاوس فردیناند وارد سالون گردیدند. به طرف وجدی اشاره کردم، او منظورم را فهمید؛ فوراً برخاسته به استقبال تازه واردین شتافت و آنها را به­سوی میز مهمانان خارجی که در آن منوهر سنگهـ بترا و پروفیسر رام راول از هند، دوریانکوف از شوروی و یکتن دیگر که فکر می کنم شیفر از فرانسه بود، رهنمون شد ولی استاد طرزی را با خود به میز ما آوردند.

   در جریان صرف غذا فرهمند و شاه زمان وریځ نزدیکم آمده گفتند: چی دنبال کهنه پیخ ها را گرفته­یی می­فهمی که در کجا هستی؟ والله اگر هفته­ی آینده ما و شما را کسی اجازه دهد که نزدیک دروازه ی این هوتل نیز بیاییم. رها کن آدم های قرن نزدهم را بیا که بگردیم و از دیدنی ها و فضای این هوتل کیف کنیم. گفتم شش، هفت سال است که منتظر شنیدن حرف­هایی هستم که امشب وجدی صاحب زمینه­ی آنرا مساعد ساخته است. این زمینه هیچگاه دیگر مساعد نخواهد شد. وریځ که سرش کمی گرم بود به شوخی گفت: گیرم کشف کردی که در عهد امیر شهید، نادرخان با سور جرنیل . . . زده بود، فکر می کنی که با این حقیقت فارمول بم اتم را بدست آورده­یی؟ و یا این امر برای استحکام نظام جمهوری و پیشرفت افغانستان فایده­یی دارد؟ فرهمند رو بمن کرده گفت این کله خراب که شامل حزب انقلاب ملی شده است و از استحکام نظام جمهوری حرف میزند برو من هم با تو هستم تا حرف های بزرگان قرن نزده را بشنوم. برای من هم خیلی جالب خواهد بود. وریځ نیز ناگزیر شد با ما بیاید. بعد از صرف غذای شب استاد اولمیر، قمرگل و طلامحمد برنامه­ی موسیقی داشتند، ولی ما به گرد آن دو استاد حلقه زدیم. ابتدا وجدی برای سناتور نوشت این جوان از شما و جناب طرزی کمی متأثرست که مصاحبه­اش را رد نموده بودید. دیدم استاد داوی با وجود کهولت، تمام جریان آن روز را به خاطر داشت؛ حتی سوالاتم را. رو بمن نموده گفت با آنکه بیشتر از نصف حاضرین مجلس دوستان و عقیدتمندان رییس صاحب جمهور هستند (منظورش خبررسان­ها بود) ولی چون از زنده­گی من چیزی باقی نمانده و آن قید و قیود دوره­ی شاهی را نیز حس نمی­کنم؛ هر سوالی که داری آزادانه مطرح کن! گفتم علت ناخشنودی تان از پولیس و دیدن صحن ارگ چی بود که در لویه جرگه چوکی تان را کج می­گذاشتید تا آن را نبینید؟ وریځ نیز به حرفم دویده گفت: پدرم جنرال علم خان که وکیل آن جرگه بود این قصه را برای من هم گفته است؛ خوبست من هم جریان را از زبان مبارک خود تان بشنوم. وجدی حرف­های وریز را برای داوی نوشت. ایشان گفتند :

   بعد از اینکه اعلیحضرت غازی از افغانستان به روم تشریف بردند، دولت جدید مرا هم وزیر مختار گویا به خارج فرستادند. چون اجراآت دولت جدید خلاف آزروهای مشروطه خواهان بود، اعضای جنبش جوانان افغان برای آوردن اصلاحات و برگشتاندن نظام امانی به کشور در داخل و خارج فعال گردیدند. ولی دولت به کمک دیگران در صفوف ما نفوذ کرده زیر نظرمان گرفتند. هنگامی که حکومت انگلیس برای استحکام رژیم جدید کمک علنی مالی فرستاد، همه وطنپرستان ازین وابسته گی دولت تکان خوردند. منهم روی همین علت از وظیفه ام در خارج استعفا دادم. دولت مرا به مرکز فرا خواند و زیر نظر گرفت، یک سال و چند ماهی به این طریق گذشت تا اینکه به زندانم فرستادند. شرایط زندان چنان سخت و غیر انسانی بود که تعجب می­کنم چی­گونه عده­یی از آن زنده بیرون آمدند؟ در پهلوی شکنجه­های گوناگون جسمی، زندانیان را شکنجه­ی روانی نیز می­دادند. یکی از بدترین شکنجه­های روحی آن بود که تعدادی از زندانیان جنایی را به­استخدام درآورده، در بین زندانیان سیاسی رها کرده بودند. اینها تبلیغ می­کردند که به پایوازهای شان در هنگام انتظار در جلو دروازه­ی ارگ، توسط محافظین و افسران نظامی، پیوسته تجاوز جنسی صورت می­گیرد. آنانیکه در خانواده مرد نداشتند و خانم ها برای پایوازی و ملاقاتی شان می آمدند روز پایوازی هزار بار مرگ آرزو می­کردند و به­هنگام برگشت به­سلول­ها چشم از زمین بلند کرده نمی­توانستند. پسرهای جوان را هم از آمدن پایوازی منع می­کردند، زیرا سراج الدین گردیزی آمر محبس سیاسی ارگ که آدم بیسوادی بود و به کشیدن چرس و همجنس بازی خود علناً افتخار می­کرد. می­گفتند او با عساکر محافظ نیز چنان رابطه­هایی دارد. رنج آن عده از زندانیان بیشتر از همه بود که پایواز خود را دیده نمی توانستند، زیرا آنها فقط لباس و خرج زندانیان را از عقب دروازه­ی ارگ می فرستادند.

   سراج­الدین، کسانی را که برای اعدام می­برد و چند ساعت بعد با ولچک و زولانه­ی شکسته­ی آنها بر می گشت، از پیش روی یکایک از سلول­ها می گذشت تا زندانیان دیگر آنها را ببینند و یا از عقب درهای بسته شرنگس آنها را بشنوند و بدانند که عده­یی از وطنپرستان را به دار زده اند.

   استاد افزودند:  زمانی که مرا زندانی ساختند، برای سه سال متواتر در زندان تجریدی کوته قلفی بودم. نه رنگِ آفتاب را می دیدم، نی از خانواده خبری داشتم. ناخن­های رسیده را به بسیار مشکل توسط دندانهایم قطع می­کردم، سر و ریشم سه سال کامل اصلاح نشده بود، برای استحمام فقط هفته­ی یک کوزه آب سرد در تابستان و زمستان در اختیارم قرار داده می شد، به استثنای عساکر محافظ که گاهگاه روی شان را می دیدم، ولی حق نداشتند حرفی با من بزنند؛ در طول این سه سال روی آدم دیگری را ندیده بودم. اوایل نوروز سال چهارم بود که اجاره دادند روز نیم ساعت برای آفتاب گرفتن در گوشه­یی از صحن حویلی محبس که به استثنای محافظم کس دیگری در آنجا نمی بود، پیتو می­کردم. در ابتدا چشمانم که به کلی شاریده بودند، در روشنایی آفتاب نه تنها که چیزی را دیده نمی توانستند، بلکه نور آفتاب سخت اذیتم نیز می­کرد که فکر می کردم اکنون می­خواهند به این گونه شکنجه­ام نمایند. در یکی از روزهای پایوازی که شب پیشترش بارش باریده و زمین را گل ساخته بود، در کنجی پیتو کرده بودم که سراج الدین به صحن زندان نمایان شده با صدای بلند فریاد زد : عبدالهادی ولد عبدالاحد! او بچه پهره دار ببین که این اجل گرفته در کدام کوته­است. حالت عجیبی به­من دست داد، یک سو ترس از مرگ و از سوی دیگر حالت خوشی ازینکه با اعدام شدن ازین همه رنج طاقت فرسا نجات می­یابم. با صدای لرزانی گفتم که منم. گفت خو تو هستی! همی تو؟ بعد گفت عبدالقوی نامی را می شناسی؟ از ترس نزدیک بود غش کنم، فکر کردم پسرم را نیز دستگیر نموده­اند. با لکنت زبان گفتم: بلی او پسر منست. چیزی نگفت و از صحن زندان خارج شد. حالتی داشتم که هیچ کلمه­یی نمیتواند توصیفش کند. در حال مرگ و جانکندن بودم که سراج­الدین برگشت و خریطه­ی کاغذی­یی را که در دست داشت به طرفم پیش کشید و گفت: برایت پایواز آمده بود، قلعه بیگی صاحب فقط همین میوه را اجازه داد برایت بیاورم. خدا را شکر گفتم و قوتی در دلم پیدا شد که او تندرست است و دستگیر هم نشده است. خریطه را بدست محافظ داد و رفت زیرا یارای حرکت از من سلب شده بود. در حالی که به شدت خوشحال نیز شده بودم بی اختیار گریه ام گرفت. اشک چشمان شاریده ام را چنان می سوختاند که گویی بر آنها تیزاب ریخته باشند. برای نخستین بار سرباز محافظ به سخن درآمده گفت: غصه نخور این حالت سر مردها می آید، بگیر! برایت شفتالو آورده اند. ازین حرف او دلم قوت بیشتر گرفت، دانستم که شفتالو را کی فرستاده است، زیرا در آن هنگام درختان کابل تازه پنگ زده بودند. اول بهار بود. یکتن از عزیزان ما به هندوستان رفت و آمد داشت و با دوستان فراری ما در آنجا به تماس بود، هر وقت به کابل بر می گشت با خود میوه­ی تازه می­آورد. چون او می دانست که من شفتالو را دوست دارم، اغلب برایم شفتالو می­آورد. به سرباز تعارف کردم اما او از گرفتن شفتالو امتناع کرده دور تر از من ایستاد. چون سه سال تمام روی میوه را ندیده بودم با اشتیاق عجیبی به خوردن شفتالو شروع کردم؛ دومین دانه­ی آنرا که در دهن گذاشتم سوزش شدیدی در کام و زبان خویش احساس کردم و نتوانستم آن را فرو ببرم. چون آنرا به بیرون پرتاب کردم، دیدم که پر خون شده اند. خیلی ترسیدم و فکر کردم که شفتالو زهرآگین بوده، ولی سرباز باز به حرف آمده گفت: وارخطا نباش چون بسیار ضعیف شده­یی و سالها میوه نخورده­یی شفتالو دهانت را شاراند. دیگر نخوری که دهانت زخم نشود که درینجا نه دواست و نی طبیب. سخنان سرباز آرامم ساخت. خریطه­ی شفتالو را در همانجا گذاشته به سرباز گفتم اگر این را به زندانیان دیگر بدهی ثواب خواهی یافت.

   چون زمین را بارشِ شب قبل گل ساخته بود، هسته­ی آن دو شفتالو را به زیر گل فرو بردم. و به علت تمام شدن وقت به سوی سلول خویش روان شدم. چند روز بعد باز هم کوته قلفی مطلق از سر شروع شد و تا دو سال دیگر بازهم نه از خانواده خبری داشتم و نه هم رنگ آفتاب را دیدم. در سال پنجم زندان را به یکباره گی بر ما آسان گرفتند. از سلول تجریدی به اتاق های دو نفره انتقال یافتیم و تفریح و گردش در صحن زندان به صورت منظم و مطابق تقسیم اوقات تنظیم گردید. گاهگاهی پایوازی را نیز برای مان اجازه می­دادند که باعث ناراحتی مان می­شد. وقتی که بعد از دو سال دوباره به صحن حویلی زندان رفتم، دیدم که همان هسته های شفتالو را که به زیر گل فرو برده بودم، به نهال هایی مبدل گردیده اند که یک سال بعد از آن حاصل دادند. یکی از آنها خشک شد و من هفت سال تمام حاصل دومی را می خوردم و هنوز هم در زندان بودم. چون بعد از سیزده سال از آن زندان لعنتی نجات یافتم اندکی بعد با ساختن زندان دهمزنگ زندانیان را به آنجا انتقال داده و محبس ارگ را ویران کردند که تا کنون نیز ویرانه­های آن باقیست. و اما در مورد حرکت من در لویه جرگه­ی قانون اساسی.

   در لویه جرگه به عنوان رییس آن برگزیده شدم. تصادفاٌ چوکی من در جایی قرار داشت که ویرانه­های آن زندان درست در پیش چشمانم قرار داشت، مخصوصاً درخت شفتالویی را که در صحن زندان کاشته بودم با شاخ و برگ گشن و انبوه خودنمایی نموده، دیده گان مرا می­آرزد و ذهنم را مشغول بدترین خاطرات زنده­گانی­ام می­ساخت. از ترس اینکه مبادا در جریان جلسات لویه جرگه زیر تأثیر دیدن آن درخت و ویرانه­های زندان حرفی احساساتی از زبانم صادر نشود، چوکی خود طوری می­گذاشتم که آن منظره­ی منحوس هر لحظه تیغ بر جگر و نشتر بر چشمانم نزند. این بود قصه­­ی لویه جرگه که آن وقت کج نشستم و اکنون راست گفتم. اسدالله جان شعور کدام سوال دیگری نیز داری؟

   این سرگذشت همه­ی مان را چنان غرق در تأثر ساخته بود که من جواب استاد را نیز داده نتوانستم. متوجه شدم که نشأه از سر شاه زمان وریځ پریده و اشک از عقب عینک­هایش جریان دارد.