سر خود را نهادم بر قد مهایت خدا گفته
سر خود را نهادم بر قد مهایت خدا گفته
بدادم دین و دل با چشم شهلایت خدا گفته
مثال فاخت جاناکه دور سرو می گردد
بگردیدم بدرو ثد و بالایت خدا گفته
زلخیا وارای یوسف وش من عزم ان دارم
که یک نی خانه بسازم بر سر رایت خدا گفته
چو مجنون بی سرو پا گشتخ ام لیلی مثال من
روسم سوی بیابانها به سودایت خدا گفته
خبر داری که من از خانۀ خود روز چندین بار
برآیم بر امید و با تمنایت خدا گفته
پس از عمری که مکتوبی فرستادی بسوی من
جوابی می نویسم بر سنهایت خدا گفته
مرا هر چند میرانی به دشنام از سر کویت
دمی نگذشته بازآیم تماشایت خدا گفته
توسست خواب بودی بر سر بالین عزیز من
گرفتم بوسۀ دزیده از پایت خدا گفته
بودی با غیر و سوی من اشارت کردی با ابرو
چو میدانی که میدانم به ایمانت خدا گفته
بوصلت دوش بودم در خیال آباد تنهائی
گرفتم نیم شب زلف سمن سایت خدا گفته
الا ای دلربا باشی توضع صانع بیچون
به این اندازه پی بردم بمعنایت حدا گفته
نگار واقف هستی جا گرفته سوز عشق من
میان رگ رگ جان جمله اعضایت خدا گفته
بگفت من نکردی ای بت بیباک هر جائی
نمایم عرض خود را نزد آغایت خدا گفته
مکن بسیار بحث همرای من ازاهدبیدر
بفرقت میزنم همرای اعصایت خدا گفته
همان میرزا پسر هر چند جوابم داد یکعمری
نمود ای عشقری آخر دلا سایت خدا گفته