ای در بهای زلف تو چین و ختن بیا
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
ای در بهای زلف تو چین و ختن بیا
وی تشنۀ عقیق لبت صدیمن بیا
چون عندلیب منتظرم برگل رخت
شد نو بهار باز به سیر چمن بیا
دارم امید دیدن روی ترا هنوز
پوشیده ام اگر چه لباس کفن بیا
دیگر مرو به خواجه صفا ارغوان گذشت
سوی چمن بسیر گل یاسمن بیا
ای بت ز تار زلف تو زنار بسته ام
از خال هندوی تو شدم برهمن بیا
فرهاد اگر نه ای تو زلیخای عشق باش
گر مردیت نمانده به اطوار زن بیا
حالش قیاس کن تو زاحوال خویشتن
ای خسرو و اخر از دلک کوهکن بیا
هر چند نسبت دگری نیست با منت
مردم سرجنازه ام ای هموطن بیا
بسیار هر زه گشتۀ در کوچه های جهل
روزی بسوی مدرسۀ علم و فن بیا
تلخ است از فراق تو اوقات عشقری
بر اسپ تندی ای بت شیرین من بیا
داشتم از بسکه پاس خاطر دلدار را
پیش رویش مینمودم احتارم اغیار را
یار را دیدم ز دکانی قماشی می خرید
گرم گرداینده بود حسنش همان بازار را
باید آمیزش کنی بسیار همرای رقیب
گل اگر داری تمنا پرورش کن خار را
گر چه با من همخسن هرگز نباشد یارمن
خاطر اشعا من خواند مدام اخبار را
موسیقی دانیکه از کوشش بجائی میرسد
آب را جوش اورد زندانی زار را
از سرو تا بّسّنت دلربای من مپرس
بال و پیچ تار قنون کرد موسیقار را
عشقری بر شوخی و بیباکی اش سازش نما
چیزی گفتن نیست لازم یار خود مختار را