عجب عیدیست کزوبوی بهار آید
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
عجب عیدیست کزوبوی بهار آید
نسیم دلکش و راحت فضای مشکبار آید
لب دریای کابل زان روم آهسته آهسته
مگردردانۀ من از کناری در کنار آید
مرادی وعده داد و گفت فردا عید قربانست
مگر از بهر قربان کردنم آن دلشکار آید
مرا یاد آید از ایام وخی های یار من
به پیش روی من هر جاکه طفل نی سوار آید
بروز عید زان در کوچه و بازار می گردم
که با من یک نکور روئی سر راهی دچار آید
شده عمری که جا در بین نیزار چمن دارم
به امیدیکه آن صید فاگنم سوی شکار اید
الهی عشقری را آنچنان حاجی نگردانی
که بهر خود نمائی حج رود زانسوزوار آید