116

تا کی خزان باشدی فصل بهار ما

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط
11 April 2014

تا کی خزان باشدی فصل بهار ما

آتش بسوزدی چمن و گلزار ما


در خاک و خون فتاده دل بیقرار ما

سمبول بخت بَد شده است روزگار ما

یک آشنا نشد که شود غمگسار ما



خوبان به ناز و نعمت و ما دل شکسته ایم

از رنجِ هستی و فلکش سخت خسته ایم

بر پاس ِ دوستی و وفا عهد بسته ایم

شبنم صفت به برگ گل ِ ما نشسته ایم

تبخال کرده است لبِ چون شرار ما



ابرِ بهار و نم نم باران کجا شدی؟

عطر و نسیم ِ بوی بهاران کجا شدی؟

صوت هزار و بلبل نالان کجا شدی؟

دستم بگیر بخرد دوران کجا شدی؟

خشک است هوای میهن و جهل هم قطار ما



از لاله ی دَمن بـُودَم داغ بیشتر

ای آسمان تو سبز کن این راغ بیشتر

با عاشقان رویم سوی باغ بیشتر

این طالعم سیاه شده از زاغ بیشتر

بگشای ای فلک گره ی اعتبار ما



از باده ی تو مست شده ساغر و سبو

دارم امید بی حد و بسیار آرزو

روز ِشود که هر دو شویم باز رو برو

تا قصه های هجر کنم بر تو مو به مو

وصل تو میبرد همه رنج خمار ما



محمود را ز قسمت هستی است چشم تر

نخل امید کی شودی تازه بار ور

روز و شبم غذاست فقط لخته ی جگر

انگشت ناملائمتی سوی من مبر

بوی شهیدِ عشق دهد لاله زار ما