شاه و عروس
بود نبود یک بابه خارکش بود. بابه خارکش هفت دختر داشت که هرکدام در شکل و شمایل بینظیر بود. بابه خارکش از مال دنیا چیزی نداشت و با عرق جبین اسباب شام و چاشت خانواده را مهیا میساخت. هر روز صبح به کوه میرفت. تودة خار گرد میکرد به شهر میآورد و از فروش آن آب و نان خانواده را تهیه میکرد.
روزی از روزها بابه خارکش هوس حلوا کرد، موضوع را با همسر خود در میان گذاشت. زن گفت: به شرطی من این کار میتوان کرد که دختران همه به خواب باشند، زیرا استطاعت آن نداریم که برای همه حلوا بپزیم. بابه خارکش قبول کرد، همینکه شب از نیمه گذشت زن و شوی به تکاپوی تهیه حلوا افتادند غافل از اینکه دختران از نقشهشان اطلاع داشتند.
حینیکه مادر در جستجوی کفگیر و بشقاب برآمد. دختر کوچک صدا زد: من میدانم کفگیر کجاست، به شرطی به شما نشان میدهم که مرا با خود شریک سازید. مادر به آرامی به او گفت: دختر جان موافقم اما بلند گپ مزن مبادا خواهران دیگرت موضوع را بفهمند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دختر دومی سر برآورد گفت: بشقاب را من به جای درست گذاشتهام که جز من کسی نمیتواند یافت. اگر مرا نیز دعوت میکنید حاضرم خدمت کنم. به همین ترتیب هر هفت دختر یکی بعد از دیگر از جا برخاستند و دور خوان حلوا نشستند و چنان با اشتهای غالب میل کردند که برای پدر و مادر چیزی باقی نگذاشتند.
بابه خارکش که حلقة زندگی را با خود حصر و تنگ دید به زن گفت: من از عهده نفقه این دختران گرسنه چشم نمیتوانم برآمد و چارة جز این ندارم که آنان را از خود دور کنم. بالاخره پس از مصلحت و مشورت فراوان تدبیری اندیشیدند و نقشة طرح کردند که تا هرچه زودتر از شر آنان خلاصی یابند. همان بود که روزی دیگر بابه خارکش از دختران خود دعوت کرد که با او به جلغوزه چیدن بیایند. همگان به خوشحالی پذیرفتند. پدر هر هفت آنان را بیرون شهر در جنگل انبوهی برد که درختان آن ناحیه چنان به هم نزدیک و پیوسته بودند که گویی با هم دسته بودند، همینکه بابه خارکش مطمئن شد که دختران او دیگر نمیتوانند راه خانه را بیابند به آنان گفت من بر درخت بالا میشوم و شاخها را تکان میدهم هرچه از جلغوزه ریخت در دامن خود جمع کنید، زینهار به من منگرید، زیرا درختان این جنگل همه جنی است باری اگر دیدید من به پوستین خشک و بیجانی مبدل میشوم.
دختران قبول کردند، پدر بر درخت شد و آنقدر جلغوزه ریخت که دختران از خوشی بسیار خود را فراموش کردند و در گرد آوردن آن بر همدیگر سبقت جستند. ساعات متمادی گذشت، دختر کوچک که کمحوصلهتر از همه بود طاقت نیاورد و نقض عهد کرد و بیمحابا نگاهی بر بالا انداخت دید که به راستی پدرش به پوستینی تبدیل شده از بیم بسیار فریاد کشید همگی بر بالا نگریستند و از غصة فراوان به گریه افتادند و خواهر کوچک را بر باد ملامت گرفتند.
دخترکان چون حال را بدین منوال دیدند و خود را بییار و یاور یافتند، در پی آن شدند که راهی بیابند و از کشمکش زندگی وارهند، نزدیک غروب همینکه تشنگی بر آنان غالب آمد خواستند تا چشمه و یا کاریزی پیدا کنند و خود را سیراب نمایند، هرکدام به هر سو به جستجو افتادند تا بالاخره یکی از آنان در زیر درختی نم آب دیده دیگران را صدا زد،جمله با اتفاق گفتند حتماً این نم راه به چاهی و یا چشمة دارد.
سپس دست و آستین بر زدند و شروع به کندن همان محل کردند، هنوز چند گز بیش نکنده بودند که چشمانشان به دروازة افتاد، پنداشتند که به گنجی دست یافتهاند و از این رهگذر خوشحال بودند، این دریچه راه به باغ و قصر بزرگی داشت، دختران همه وارد آن حیاط شدند، سکوت کامل و مطلق بر آن حویلی حکمفرما بود، بوی انس و جن شنیده نمیشد. وقتیکه داخل خانهها شدند دیدند که در آن کلیه وسایل زندگی فراهم است، بینهایت خوشوقت شدند و به هم گفتند از این بهتر جای در روی زمین نیست، جملگی متفق شدند که در آنجا بمانند و داد از جوانی و عمر بستانند، در قسمت غربی عمارت هفت اطاق بود یکی اندر دیگر، در اطاق آخر با قفل گران سنگی مهر شده بود.
دختر کوچک در اثنای تماشای اطاقها کلید نزدیک دروازه اطاق آخر یافت. با شوق تمام کلید را برداشت و آن در را کشود. دید جوانی زار و نحیف در گوشة افتاده است. با بیم و تعجب از او پرسید که تو در اینجا چه میکنی؟ جوان گفت: من شهزاده همین دیارم، دیو نابکاری مرا در این محل محبوس ساخته است فقط هرچند روزی یکبار میآید آب و نانی فرا روی من میگذارد و میرود. هیچگونه چاره برای نجات خود نمیدانم تا مگر دستی از غیب بیرون آید و کاری بکند. فردا نوبت آمدن اوست. شما باید خود را پنهان کنید، مبادا خطری به شما متوجه گردد دخترک جواب داد: آیا میتوانی از دیو بپرسی که طلسم مرگ او در چیست آن را به من بازگوی تا شاید بتوان کار او را ساخت. فردای آن روز غریوی دهشتناکی چون صدای رعد سکوت را درهم شکست پس از لحظة هیکل وحشتناک دیو نمودار گشت و پیوسته میگفت:
بوی بوی آدمیزاد. سپس همینکه نزد شهزاده آمد به او گفت بوی آدمیزاد را میشنوم نکند که کس بدینجا ره برده باشد، شاهزاده گفت مگر من آدمیزاد نیستم. بوی اگر به مشامت رسیده از آن منست. دیو باور کرد دیگر چیزی نگفت. وقتی که غذای شهزاده را میگذاشت شهزاده از دیو سوال کرد من از تو یک خواهش دارم که به من بگویی که آیا دیوان هم مرگ دارند یا خیر؟ آیا مانند انسانها از علت و مرض میمیرند یا حیات جاودان دارند. دیو خندة بلندی سر داد و گفت: مانند تو مخلوق خدا و فانی هستیم، ولی مرگ ما بسته به طلسم و جادو است. در چاه این سرای قفسی وجود دارد که در آن کبوتری سفیدی زندانی است هرگاه آن کبوتر را بکشند، من چشم از جهان میپوشم.
این گفت و ترک آن محل کرد، حینیکه دختران بابه خارکش از موضوع آگاهی یافتند دست به هم دادند. و همان قفس را از چاه بیرون آوردند و کبوتر را به دست محکم گرفتند. هنوز یک بال آن را نکنده بودند که صدای هولناکی شنیده شد، لحظة بعد دیدند که دیو با بالهای شکسته نزدیک چاه افتاد و دختران فوراً کله آن کبوتر را از تن جدا کردند. دیو با یک نالة دردناک و عمیق از حال رفت و مردار شد. دختران شهزاده محبوس را آزاد کردند و به شادی و خوشی گراییدند، شهزاده به پاس آن همه فداکاری دخترک کوچک را به عقد ازدواج درآورد.
دیری نگذشته بود که یک روز پسر شاه و وزیر در کابل با حواشی و حشم به شکار برآمدند، آهویی از دور پدیدار شد، پسر شاه و وزیر در پی آهو رفتند. هرچند کوشیدند به آهو نرسیدند، همین که خواستند برگردند، دیدند که روز به آخر رسیده است و چارة جز این ندارند که شب را در محلی بگذرانند و فردا راه کابل پیش گیرند. اتفاقاً به محلی رسیدند که دروازة قصر دختران بابه خارکش در آنجا بود با خوشحالی تمام داخل شدند.
همینکه چشم دختران به این دو جوان قشنگ افتاد به پذیرایی آمدند و با گرمی تمام از آنان استقبال کردند. بامدادان همینکه مهر خاوری سر از افق بیرون نمود پسر شاه از دختر بزرگ خواستگاری کرد و او نیز تن به ازدواج داد. پسر وزیر فرصت را غنیمت یافته با دختر دوم طرح مزاوجت ریخت. بالاخره همگی تصمیم گرفتند رخت از این محل بربندند و عازم کابل گردند. شاه و ملکه از غصة یگانه فرزندشان نیمهجان شده بودند همینکه شنیدند که پسرشان به سلامت برگشته جشن گرفتند و بار عام دادند، پس از زمانی مراسم عقد دختران برگزار شد.
سایر خواهران با درباریان ازدواج کردند و زندگی خوش و مسعودی پیش گرفتند.
میگویند که هفت خواهر پس از مدتی مادر و پدر خود را نیز به کابل خواستند و زندگانی آرامی برای آنان مهیا نمودند.
در جمله همگی به مراد خود رسیدند و خداوند ما را نیز به مرادمان برساند.