شوم قربان رویت ای بکو رو

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

شوم قربان رویت ای بکو رو

شهیدم کرده ای با تیغ ابرو

نگاه برق نازت را بنازم

زمارم می کند چشمت چو آهو

برود وشت معطر از چه باشد

مثال مشک و عنبر مید هد بو

کشاکش بین ما و یار با قیست

نگردیده است در یک عمر یکسو

مرا کیف دیگر رخ داد یاران 

دو بالا قامتی دیدم لب جو

تو شب خوابی و خواب من پریده

ز عشقت می تپم پهلو به  پهلو

نمایم هر زمان عرض نیازی

جوابم میدهی با چین ابرو

شدم از بس به وصفت منقبت خوان

به چشمت خیر گردیدم چوسادو

دم خوش عشقری از من نخواهی

سرو کارم بود یا بار بد خو