بت بیگانه خوی من بمن گر آشنا میشد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بت بیگانه خوی من بمن گر آشنا میشد

میان عشق بازان نام و ننگ من بجامیشد

زمن گر یوسف مطلب نمیشد گم درین وادی

چرا جشمم چو یعقوب احتیاج توتیا می شد

نمی بردم اگر در هر سر راه انتظار او 

چرا نخل قدم در زیر بارغم دو تا میشد

ز جور خور برویان گر نمیترسیدی ای زاهد

دل سنگت به اندک فرصتی چون مومیا میشد

کجا سر می نهادم برسر بالین نا امیدی

اگر مقصودی و کامم حاصل از دست دعا می شد

ز پیشین تا به خفتن در سراغ یار می گشتم

به سودایش نماز دیگر و شامم قضا می شد

تو می پرداختی از ابتدا با عشقری جانا

چرا تا اینقدر بیخانمان و بینوا می شد