بت من مه لقا برامده ای

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بت من مه لقا برامده ای

دلبر خوشنمها برآمده ای

چشم بد دور باد از رخ تو

شوخ شیرین ادا برامده ای

در ضف گلرخان گل اندامم 

چقدر ربی وفا برامده ای

بازت آیا چه گفته است رقیب

که پئ قتل مابرامده ای

چون تو نبود دیگر بروی زمین

آفتی از سما برامده ای

از کدام عالمی برای خدا

راست گو از کجا برامد ای

همچو کبک دری زخانۀ خود

بهر سیرو و صفای برامدی ای

قتل افگنی شهرا امروز دست و پا پرحنا برامده ی

نیم شب عشقری ز بستر خواب

بدو دست دعا برامده ای