بیا جانکه تا سازت ببینم

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بیا جانکه تا سازت ببینم 

بعین ساز آوازت ببینم

بخاک و خون سر راه توافتم

بعالم عالم نازت ببینم

بدست خود کشم سرمه به چشمت

بکاکل شانه پردازت ببینم

قریبم شوکه چشمم خیره گشته

قدو بالای طنازت ببینم

شنیدم یار با مرغ دلم گفت

زبام خویش پروزات ببینم

سرا پا در بگیرم ز آتش رشک

چو با اغیرا دمسازت ببینم

تو هم هر چند چون موسفیدی

بانجام همچو آغازت ببینم

دعاگوی تو ام تا زنده باشم

صحتمند و سر افرازت ببینم

مسیحای منی ای نور دیده

حیاتم کن که اعجازت ببینم

دلم سیری ز دیدرات ندارد

اگر چه دیدمت بازت ببینم

بجان عشقری کوه غم افتد

اگر یکذره نا سازت ببینمپ