سبک و شیوه سخنوری عشقری
صوفی عشقری در فرم شعر عروضی البته نه در محتوی از دنباله روان سبک و شیوه حضرت مولانای بلخی میباشد که زبان آن عارف بلند پایه بنا بقول "میخائیل . ای . زند" خصوصیاتی از زبان محاوره ای دربر دارد. یعنی به اختصارات محاوره ای عدم دقت دستوری، حتى اشتباهات دستوری، پس و پیش کردن کلمات و دگر گونیهای تلفظی که الزاما ناشی از ضرورت و زنی نبود و عباراتی که مستقیما خطاب به ثبت کننده سرود هایش بیان میکرد مشخص میگردد موفق به ایجاد سبک جدیدی در بین گویندگان معاصر سر زمین ماشد که به هیچ یک از مکاتب چهارگانه ادبی که شیوه های معینی آنها را مرزبندی میکند ارتباط ندارد. ازین لحاظ شیوه عشقری را نه میتوان خراسانی و عراقی و هندی و مختلط نامید و نه بر یکی از آن مکاتب قرار دارد و بنا بقول مرحوم مولوی خال محمد خسته "صوفی عشقری شاعریست فطری و شعر در فطرتش مندمج است و غزل های این گوینده در حلقه های ادبی ما جواب ندارد و صوفی شیوه خاص خود را دارد." مرحوم خسته که از دوستان و هم ردیفان صوفی بود نظر مزبور را پس از شنیدن این بیت عشقری که:
آبادی و خرابی سراه عشق نیست
برهم خورد زمین و زمان می پرستمت
ابراز فرمود و او علاوه بران همیشه این دو بیت صوفی را در سفر و حضر و در بزم و خلوت ترنم میکرد و از خواندن آن حظ میبرد که:
تیشه کوه کن میزد سنگ این سخن میگفت
کار عشق دشوار است پشت گپ چه میگردی
آهوان صحرایی، با عیادتش آیند
چشم یار بیماراست، پشت گپ چه میگردی
وملک الشعرا قاری عبدالله خان که از دوستان صوفی بود حینیکه صوفی غزل خود را در نزد ایشان میخواند، با وقار عالمانه و دید شاعرانه مشمولین مجلس را مخاطب قرار داده میگفت: "صوفی شیوه خاص دارد او را بحال خودش بگذارید و اگر اندکترین دخالتی در غزل او بکنید لطمه ای بزرگی به زیبای و متانت آن وارد میشود." و مرحوم ملک الشعرا صوفی عبدالحق بیتاب که در یافتن معائب و نقایص شعری از دیدگاه علم الشعر و فنون ادبی آیتی روشن بود درباره شیوه عشقری عین نظر مذکره را دارا است. استاد غلام محمد "نوید" که در غزل پایه بلندی در بین شعرای معاصر سرزمین ما دارد، در مورد شیوه صوفی عشقری چنین عقیده ای را داراست: "اگر آدم از واقعیت نگذرد باید صادقانه اعتراف کنیم که بعضی اشعار صوفی از بزرگترین شعرای معاصر افغانستان بهتر است. دیگر استغنای این مرد نیز از پهلوهای طرف علاقه من است که مقام او را در نظرها بالا برده است."
روزی یک تن از شاعران که سنگ پیروی سبک بیدل را به سینه میزند و بعضی اوقات به دیدن صوفی عشقری میرود در غرفه صوفی نشسته بود که یکی از علاقمندان این بیت صوفی را خواند:
عشقری موفتاده در چشمت
ورنه آن شوخ را کمر نبود
از شنیدن بیت بالا شاعر مزبور در دریای تعجب و حیرت فرورفت و سپس بی مها با سر خود را بزانوی صوفی عشقری پایین کرده گفت: "من اینجا سجده سخن کردم" بعد از آن قصه ای از یک شاعر متقدم را کرد که او به شعر خود مغرور بود وقتیکه نزدیکی از شعرای چیره دست اما مجذوب و گوشه گیر عصر خود رفت و متانت و حلاوت کلام او را دید از اوج غرور خویش پایین آمده سجده سخن کرد. مرحوم بهای جان که در زبانهای دری و پشتو شاعر خوبی و در ارشاد عرفان نیز صاحب اذن بود بمقام شاعری صوفی عشقری ارادت میوزید و از اوست:
عشقری به شور بازار کی
خسته ناست دی به مزار کی
او بارها میگفت که من به هیچ کسی اخلاص ندارم بجز صوفی عشقری و هر وقت که او را می بینم شعر یادم می آید استاد واصف باختری که از ادب شناسان و بینشمندان بی بدیل و از فرهیخته گان فرهنگ و ادب زمان ماست میگوید که: در روند ادبیات بویژه شعر یک صد ساله ما صوفی عشقری از شاعران نخبه شمرده میشود. او با وجودیکه با تعدادی از شاعران آمیزش و انس داشت. اما اثر هیچ کدام آنها بر شعر صوفی عشقری دیده نمیشود وی روش خاص خود را دارد و همچنان همه کسانیکه حد اقل به شعر آشنایی داشته باشند باین حقیقت اعتراف دارند که شعر عشقری تبیین هنرمندانه زبان مردم است و زبان شعری او از زبان مردمش مایه گرفته و مفاهیم توده ها را در قوالب موزون و زیبای شعر ریخته است و همین شیوه سخنوری اش سبب شده است که او را دارای مکتب خاص ادبی و از دنبال کنندگان جدی و آگاه سبک حضرت مولانای بلخی میشناسیم. زیرا غزل و سایر قوالب شعری در زبان مردمی عشقری باوج خود رسیده است اوحتی امثال و حکم و اصطلاحات نهایت عامیانه مردم را به شیوه خود ماهرانه و هنرمندانه و در عین حال آگاهانه بکار برده است ازین لحاظ شعر او در غایت سلیسی و روانی و بی ساختی و بی تکلفی خود قرار دارد و ضمناً از تعقیدات لفظی و معنوی یک قلم عاری می باشد. بناء شعریست شسته و ته دار در سطح آگاهی مردمش موصوف عقیده خود را ضمن مصاحبه ایکه در سال ۱۳5۱ با خبرنگار ژوندون بعمل آورد و در شماره ره هفتم ماه ثورهمان سال نشر شده در مورد سبکش چنین ابراز فرموده است: "چون شعر بیان احساس شاعر است بنابر آن هر اندازه یکه ساده، سلیس و عام فهم باشد به همان اندازه مورد دلچسپی و علاقه خواننده قرار میگیرد چه درک اشعار غامض و لفافه شده کاریست مشکل . . یک شاعر نسبت به همه باید زیاد تر پشت کار داشته و زحمت بکشد چه هر عبارت که چند حرف آخر آن بیک ردیف قرار داده شود." شعر نیست و صوفی نظر بالا را در عمل نیز بوجه احسن تبارز داده است و در مثالهای که در سرتاسر این اثر و نمونه هاییکه بعداً درج میگردد شیوه مردمی عشقری بطور کافی در نظر خوانندگان محترم مجسم خواهد شد. عشقری از یک مقدار سرگرمیها، اصطلاحات، ضرب المثل های مردم بطور وسیع در اشعار خود استفاده کرده است مثلاً:
ندانم شرط دلخواه با که بسته
بیاد او جناغ کیست امشب
نمی گنجد به پیراهن زشادی
دل من باغ باغ کیست امشب
سراپا شعله ام زین آتش اشک
به بستر در قچاغ کیست امشب
جناغ که نظر بقول صاحب انندراج یکی از معانی آن استخوان سینه مرغ است در فرهنگ مردمی ما به ضبط دیگر آن "چناق" با "جناق" مستعمل بوده و عبارت از سرگرمی رفیقانه ایست که دوستان همیشه در بزمهای نشاط انگیز و دعوتهای دوستانه با شکستن استخوان پای مرغ با سینه مرغ شرط دوستی را میبندند که معمولا باخته گر رفیقان را دعوت مکلف میدهد و مصرف تاقت فرسای را متحمل میشود و باغ باغ همیشه به حالت سرور و خوشی گفته میشود قچاغ کلمه ایست از یکی که بغل گرفتن و یک جا خوابیدن دو تن را در یک بستر معنا میدهد.
و یا دربیت ذیل:
نسبت به گندلی کنی بی درد را بجاست
زانسر کدو بهست که باشر و شور نیست
و همچنان بیت ذیل:
تا خالفت صحت ندهد به نمیشوی
ای عشقری شفا به دوا و تکور نیست
گندلی (بفتح اول و سوم) کمال کوهی را گویند که با قطر قابل توجه پوک و بی ثباب است و همیشه عناصربی ثبات و کم توان را به کمال کوهی تشبیه میکنند و همچنان تکر (بضم اول و دوم) نوعی از تداوی عنعنوی است که جاهای لت و کوب خورده را بدان وسیله یعنی باخشت داغ و بعضی مواد دیگری که حرارت میداشته باشد گرم بندی مینمایند.
انتقاد از اوضاع محیط روحیه نقادانه عشقری را بیشتر رشد داده و گسترده تر بکار انداخته است و ما در سر تا سر دیوان پر مضمون این شاعر انتقاد آمیخته به طنز را به وفرت می یابیم و عشقری اوضاع و شرایط محیط را که مخالف شیوه های اخلاقی تبارز مینماید نقادانه بررسی نموده و داهیانه بر آنها انگشت نهاده است که ما یک تعداد مثلهای آنرا در فصل اخلاق عشقری تذکر دادیم حالا ذیلا نمونه های دیگری از همان جنبه های شعر عشقری ذکر میکنیم تا شیوه اش را هر چه بیشتر نشان داده باشیم.
هرزه گردی:
آن جوان شیک را دیدی رجب خان بوده است
با دریشی هرزه گردی میکند مامور نیست
و یا در لغت شخ کمان
بتی دارم که خیلی شخ کمان است
قشنگ شخ کمان و نوجوان است
زد از خاکم نهال راستی سر
هنوز آن کج خیالم بدگمان است.
ویا:
روئید گل نرگس شهلا ز مزارم
یعنی که شدم خاک و نگاهم نگران است
دستی که درین صفحه رقم کرد همین بیت
اکنون به تهی گل کنه کوزه گران است
و در تشبه نهایت بکر ذیل که رقیب را چون سقاء در بدر می خواهد:
در بدرگشتم زدستت در بدر گردی رقیب
مشک غم در شانه ات مانند سقو بینمت
و وضع یک جوان او باش و ولگرد را چه خوب به زبان مردمی خود تمثیل میکند:
هرزه گرد و بیباک است جاهل و یخن چاک است
پاچه تا کمر بالا شف فرو تر از ساق است
کرده پاس شوخی ها داده داد بیباکی
کفش مینهد بر سر پا میان طلباق است
بی فلاش و بی شطرنج شب نمی برد خوابش
هر طرف که میگردد سه بجل به طبراق است
طبع او نمیخواهد نان تاوگی هرگز
عادت دوام او شیر و کیک و سبراق است
ویا:
سر که بی سودا بود تاج شهی درد سر است
عشرتی بی چشم گریان خوش نمی آید مرا
همره یوسف و شی در بین زندان خوشتر است
دلکشا بی ماه کنعان خوش نمیاید مرا
از نکویان کاکل مرغوله می فارد بمن
زلف قمچین پریشان خوش نمی آید مرا
بگذر از این گرم جوشی های مردم عشقری
صحبت این بی وفایان خوش نمی آید مرا
و در بیت ذیل وضع نیازمندان بینوا را روشنتر تبیین فرمرده است:
درمیان لای و گل خیر است اگر نانم فتاد
بوتل تیلم درین شام غریبان نشکند
ویا:
امانت تا به منزل میرساند بار خلقی را
بچشم کم نبینی میتری و ساربانی را
و یا ابیات ذیل:
شمع صفت تمام شب سوز و گداز داشتم
دود بر آمد از دلم وقت سحر به پیچ و تاب
مار صفت کمند زلف از دو طرف خمیده است
کلچه زده بدوش آن رنگ دگر به پیچ و تاب
درد و غم بتان بدل بسکه فتاده عشقری
سربسر است و لابلا همچو فنر به پیچ و تاب
و یا:
بمیدان فلاش خوبرویان
گهی و ندوگهی رندم خدایا
شعله دستار:
این سمرقندی پسر را جلوه افزون بوده است
چون خلاند بر سر خود شمله دستار را
و همچنان در معانی ذیل:
در هوای وصال یار بسوخت
آتش عشق چون پتنگ مرا
تا شرابی چشم یار شدم
نکند نشه چرس و بنگ مرا
یار گفت عشقری همیشه بپز
مزه داده است این لونگ مرا
پتنگ عبارت از خانه کاغذی بود که از کاغذ قوقندی می ساختند دربین آن شمعی را بایک مقدار روغن میگذاشتند و در هوا بالا میکردند وقتیکه از زمین ارتفاع میگرفت خودش شعله ور میشد و میسوخت، اگر باد میبود صدای مهیبی میکرد.
این سرگرمی در ایام سلطنت امیر عبدالرحمن خان بسیار رایج بود و لونگ نوعی از غذاست که از آمیختن گوشت با سبزی جات ساخته میشود.
از هزاران آرزو یک آرزویت گل نکرد
عشقری درخاک خواهم برد حرمان ترا
تو چه دانی که چها میکشم از دوری تو
شب جدا، روز جدا، صبح جدا، شام جدا
اختیاری نبود الفت خال و سر زلف
میبرد دل از کفم دانه جدا، دام جدا
عشقری مرد و شبی ریزه خوان تو ندید
میرسد باد گران پخته جدا، خام جدا
و همچنان بیتهای ذیل:
بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا
گر از پدر اجازه نداری بجای ما
پیشش بهانه کن زره سینما بیا
سرمه دادن برای کسانیکه آواز خوب دارند از طرف معاندین همیشه در محیط رواج دارد که عشقری از آن بر داشت شاعرانه کرده است:
سرمه چشم بتان شد سد راه ناله ام
ورنه من هم صاف تر ازنی گلویی داشتم
ویا:
چشمم همیشه سرمه از گرد رهت کشد
یعنی که خاک پای تو از توتیا خوش است
کرد کی وار:
بیانم گر چه باشد کرد کی وار
ولیکن بعضی مضمونش کتابیست
کلمات نهایت عامیانه را در ابیات ذیل هنرمندانه استخدام کرده است:
با گل رخان شهر تملق نمیکنم
خود را را بزور پهلوی شان جق نمیکنم
چون اشتران مست کشم بار عشق را
پاس ادب نموده و بق بق نمیکنم
پر خوردن عادتم نبود همچو زاهدان
اوقات خویش صرف به عارق نمیکنم
ویا:
زرد آلوی جنت را برلب نزنی زاهد
ای خام طمع بگذر از اشکنه اشتق
و یا بیت انتقادی ذیل از وضع جوانان ولگرد شهر:
بی شانه لوله، لوله، هر سو شده کلوله
کاکل مثال پالان دیدم ندیده بودم
ویا:
دیدی و تغافل زدی، وا وا چقدر خوب
سویم سرو کاکل زدی، وا وا چقدر خوب
صد نوت صدی در گسوی مرغ کلنگی
دو همره شاقل زدی، وا وا چقدر خوب
یک شانه ز شوخی زدی، ام در لب دریا
یک شانه سر پل زدی، وا وا چقدر خوب
از جام می بیغشم از ناز گذشتی
بنگ همره چاول زدی، وا وا چقدر خوب
در ابیات بالا ما کلمات "استر"، "گسو"، "دو" و "شانه" را ملاحظه میکنیم که همه و همه کلماتی است که در زبان مردم مورد استعمال داشته حتی صبغه فرهنگی و فلکلوری دارند: استر "بفتح اول" روکش درونی بالا پوش، کرتی و غیره را میگویند که در کتب لغت ضبط در ستشس "آستر" است. اما مردم در تلفظ خود همان ضبط اول را استعمال میکنند، "گسو" (یفتح اول) عبارت از جنگ دادن کم دوام دو حیوان با پرنده ایست که هدف گریختن و یا غالب شدن یکی از آنها نباشد. دو اصطلاح قمار بازان است و عبارت از همان مقدار پولی میباشد که بمنظور برد و بای تعیین میگردد . "شانه" در بیت عبارت از شانه زدن که یک نفر دیگر را به شانه خود می زند. ازین قبیل تعبیرات و ترکیباب بکر در دیوان صوفی عشقری بوفرت یافت میشود که مبین خصوصیت سبک شعری او میباشد. او فقط با این تعبیرات عامیانه، مفاهیم ادیبانه را استادانه در قالب اشعار میریزد و از آنها برداشت هنرمندانه و نتیجه گیری شاعرانه میکند. درین شکی نیست که جادادن کلمات ساده و و عامیانه را در قوالب ادبی، کاریست سخت دشوار که قریحه بیدار و استعداد شگوفان را ایجاب مینماید و عشقری در شیوه خود ازین موهبت برخوردار است. ما گفتیم که روحیه انتقادی در اشعار عشقری بیدار و تند جلوه گر شده است او روزیکه در سال ١٣١٤ هـ.ش مسدس معروف "آفرینت ای قلندر ترک دنیا کرده یی" را به شیوه سخت انتقادی و تند سرود و کلیه خلاهای اخلاق اجتماعی را در آن تبیین فرموده همه جنبه های جامعه را نقادانه بررسی کرد، مغرضین کوتاه نظر عین مسدس را برای فضل عمر مجددی وزیر عدلیه وقت انها کرده ضمناً خاطرشان نمودند که روی سخن شاعر به صاحبان ارشادی مثل شماست و در قدم اول منظور اصلی شما هستید. وزیر موصوف مسدس را مطالعه و برای مغرضین گفت:
"هر کسیکه چنین رویه خرافات پسندی و عوامفریبی را پیشه خود سازد مبارزه علیه او وظیفه همه عناصر جامعه است صوفی عشقری با انشاد نمودن این مسدس رسالت وجدانی خود را بفرجام رسانیده اما متاسفانه که ما هنوز در ادای این دین توفیق نیافته ایم و بایست بکوشیم که مجال ادا کردن آنرا خداوند نصیب ما سازد." با این جواب عالمانه زبان اهل غرض را کوتاه کرده و سنگ سرد نا امیدی را به سینه شان زد.
صوفی عشقری مبنی بر چنین شیوه بی مشی ادبی خود را تعیین کرده است دیوانش را از مضامین بکر و شسته که همه ناشی از دید اجتماعی و برداشتهای اخلاقی و جوانمردانه اوست پیرایه داده و زینت بخشیده است. که ما یک تعداد بیتها را بمنظور روشن شدن شیوه خاص شاعر ذیلاً نقل میکنیم:
یار من در طیاره ناز است
خنده دارد به خردوانی من
همچنان:
این کتابم باب هر نظاره است
هر که گردد مشتری با واره است
خون دل تیرک زند از دیده ام
بر سر مژگان من فواره است
سروری خواهی دعایش را بگیر
عشقری یک آدم بیچاره است
ویا:
مهوشان این زمان مصنوعی اند
این صفایی ها همه از پودر است
ویا:
ز خود هرگز ندارد خان و مانی
ندانم عشقری در کابل کیست
و یا:
ناکام اگر از لعل ملیح بنان شدم
خود را فرار چال نمکسار میکنم
ویا:
رفتم اگر بموتر شبکو رو کهنه لنگ
با موتر جغل جغل پنچر آمدم
ویا:
لفظ و مضمون پیش من هرگز ندارد بندشی
پاتن صد قافیه از بین مضمون میکشم
ویا:
در حضور اهل دانش خویش را خپ میزنم
حرف ایشان را شنیده کم کمی گپ میزنم
معنی لفظی در آن مجلس اگر پرسند زمن
خویش را در کوچه های حسن چپ میزنم
ویا:
امشب ندانم از چه سبب زنگ ما کر است
چون مرده خانه بزم نشاطم فسرده است
ویا:
خیر است اگر طلا نبود در کف فقیر
با دردمند عشق تو این رنگ زر بس است
ویا:
موتر بختم بدشت نامرادی پنچر است
گرچه فکر قاصرم در فن خود انجن بر است
باعث خاموشی ما را چه میپرسی مپرس
سالها شد کز فراق یار زنگ ما کر است
ویا:
بلبل چو گل روی ترا دید بدل گفت
حقا که چنین رنگ ندارد پدرگل
ویا:
من نمیگویم چنین کن با چنان کار مرا
مهربان گردان الهی اندکی یار مرا
ویا:
اگر منظور ناز بی نیازی نیست مظلومان
چرا دست سلیمان پایمال گردش مور است
ویا:
ندهی عشقری با چوره و چمیار جواب
که بهر فرد وطن بنده خریدن با قیست
ویا:
بعد من باقی نخواهد ماند آثار دگر
قدر اشعار مرا دانی که اولاد من است
همچنان:
ز اشک سرخ کف دست میکنم رنگین
خبر دهید که امشب شب حنای من است
من از کجا اثر نور معرفت یابم
که نان جوره یی هر صبح ناشتای من است
تمام روی زمین پرشد از فغان دلم
به ساز هرچه نهی گوش وای وای من دست
ویا:
نگه ام را به سر زلف بتان تاری هست
زان سبب گردن من بسته زناری هست
به فراغت نکنی خواب تو در سایه آن
که بهر موره دیوار جهان ماری هست
ویا:
در کتاب عشقری تعریف دیر و کعبه نیست
کیست تا داند که در دنیا چه مذهب داشتم
همچنان:
نگا را از هجوم عشق بازان
سر کوی تو شور بازار واریست
ازین دکتورها صرف نظر کن
که از که تا به مه بیطار واریست
غنی گردان الهی عشقری را
که گنس و گول و بی نصوار واریست
یکی از شیوه های جوانمردی دانستن قدر نمک کسی است که جوانمردان خراسان این شیوه را مدام در برنامه مکتب خود رعایت کرده و حرمت گذاشته اند.
عشقری هم که از جوانمردان زمان خود است به این عمل کرد شاعرانه و اگهانه انگشت تایید میگذارد و میگوید:
دارد بخود هرگونه طعامی مزه لیکن
پاس نمک و قدر نمکدان مزه دارد
تو زنده دلی عشقری هرچند که پیری
گردیدنت همراه جوانان مزه دارد
ویا:
من بوقت طفلی اش ایدل نه میگفتم ترا
کین پری رو در جوانی ماه تابان میشود
شیون زولانه حسن تو میگفت این سخن
هر که حسن یوسفی دارد بزندان میشود
ویا:
بدین تمکین که ساقی باده در پیمانه میریزد
رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد
ویا:
تنها شدم از آنکه به تنها نساختم
چون دیگران به مردم دنیا نساختم
عمرم گذشت گرچه به گرمای روزگار
یک خار خانه ای لب دریا نساختم
ویا:
شبهای تار هجران هرگز نداشت صبحی
امشب که بود وصلش در یک نفس سحر شد
ویا:
دل به مهد سینه ام چون طفل دق دق میکند
من نمیدانم که بر یاد که اشلق میکند
گر چه عمری شد که خوردم تیر مژگان ترا
زخم آن بر سینه ام تا حال لق لق میکند
یار اگر در آتش حسرت نمی سوزد مرا
خویش را در پهلوی غیر از چه روجق میکند
حاجت گل قند نبود درد او را ای طبیب
طبع زاهد را صفا یک چند عارق میکند
حاکت پشمین زاهد را بسوزان کار نیست
طوقم غبث دیل را بخیه جالق میکند
نازم عالی همتی این دل ناشاد را
هم چو اشتر زیر بار عشق بق بق میکند
ویا:
از بسکه سر بوره بود و لوله بسیار
کوپون زمیانه شده و رون ندارد
ویا:
هزار پاره دل خود نموده ام بریار
که پاره پاره آنرا پران پران ببرد
کو آن رفیق کز همدردی و روا داری
مرا به محفل جانان دوان دوان ببرد
ویا:
پیش روی هر گلی از یاد رخسار کسی
دیده نا دیده ام یک ناوه بارش میکند
ویا:
جنس نسب چه میکنی نقد حسب تهیه کن
گفتمت این قدر شنو کس به نسب نمیرسد
وصل نشد میسرت عشقر با بهجر ساز
بنگ غنیمت است اگر آب عنب نمیرسد
ویا:
شکر الله در جهان از بغچه پیچان فارغم
بار خانم صاحبان را لاله آزو میکشد
ویا:
دل امیدوار من از آنرو منکر پاس است
که میگویند آب رفته در جوی تو می آید
ویا:
مقدر است که تا روح در بدن باشد
تغافل از تو و دیدار کار من باشد
ویا:
در سراغ بار گشتی جان من گرد جهان
حیف یک چاک گریبان تو ناپالیده ماند
ویا:
در عمر خویش روی خوشی را ندیده ام
ممکن که مادر و پدر من دعا نکرد
ویا:
قلب وجود سره به صد حج نمیشود
چیزیکه در ازل شده است بج نمیشود
ای شیخ زاده غره نام و نسب مشو
تحصیل نام نیک به این سج نمیشود
بغض و عداواتی نبود درمیان دوست
جای که الفت است ضد و لج نمیشود
بیهوده عشقری بسوی مصر میروی
یوسف خریدن تو باین وج نمیشود
ویا:
ساز شکسته دل من سر نمی شود
عیدم گذشت و میله بابر نمیشود
ای بولهوس چه لاف زنی از مقام عشق
هر سگ به زیر سایه اش اشتر نمیشود
ای دل شراره کن که شود پخته مقصدت
این داش آرزوست به مرمر نمیشود
تیر نگاه یار رسد سوی عاشقان
هر سینه ای نشان قلاور نمیشود
ویا:
زلیخا با عصای خویش میگفت
دگر تعبیر خواب من چه باشد
ویا:
سر و را در پیش چشم من ملرزان ای صبا
زین خم و چم طرز رفتار کسی یاد آیدم
ویا:
من آزموده ام که بجای نمیرسد
آن رهروی که در غم کفش و کلاه ماند
ویا:
از سخا مبر نامی دور سود خواری هاست
این توانگران یکسر هم رکاب قارون اند
ریش و کاکل شیخی موج میزند هر سو
غرق حیرتم کینها از سوی که ماذون اند
ویا:
ز انرو صلا نکردم ای دلبر یا نرنجی
در خانه عشقری را یک نان جو نباشد
و یا:
در آغاز جوانی پیر گشتی
ندانم ایدل انجامت چه باشد
چقان (بفتح اول) در زبان عامیانه معنای رفتار تیزو چالاک را میدهد که شاعر ما آنرا بجا استعمال کرده است:
ترک من چقان بیا محروم دیدارم مکن
دارم از درد فراقت این زمان حال دگر
در عرف مردم ماست که برای فراموش نشدن چیزی یا کاری در انگشت شخص مطلوب تا ریسته میکنند تا با دیدن آن تار شبی مورد نظر را فراموش نکند عشقری عرف مردم را چه خوب بجا استعمال کرده است.
بر انگشت تو بندم رشته ای جان
مبادا من فراموشت شوم یر
خزه جای را میگویند که صیادان در کناره دریا و یا شکارگاهای کوهی برای پنهان شدن خود جهت اغفال صید حفر میکنند. عشقری درین معنا میگوید:
شود روزی مگر میل شکارت
خزه سازی به ناور میکنم یار
ناور به قسمتی از دریا گفته میشود که آبش دند بوده آرام حرکت نماید.
از قیمت خر مهره میرسید درین شهر
بسیار بلند است ز نرخ گهر امروز
شاخ و دمی بنمای که تا قدر بیابی
آدم نشوی تا نشوی گاو خر امروز
در غزلی که ذیلا نبشته میشود شاعریک تعداد اسمای را نام برده است که بعضی از آنها بکلی به فرهنگ مردم تعلق دارد. از آن جمله برزو و تیاق و چتاق را برای شرح مزید مطمح نظر قرار میدهیم:
برزو نوعی از تنبان پشمی است که مردم پنجشیر آنرا از پشم سیاه گوسفند برای زمستان و کارهای مشکل میسازند و همیشه در وقت کار و دهقانی، ایلاق روی و کاه دروی در کاه زارهای کوه برزو (بزبان مردم بزو) را می پوشند تیاق نوعی از چوب دست است که شب گردان و شکاریان و ایلاق روان همیشه آنرا با خود میداشته باشند و گذشته از آنکه بوسیله تیاق خود را از غلطیدن در دامنه های کوه حمایت میکنند. بحیت اسلحه نیز بکار می برند و استعمال تیاق در پنجشیر اندراب و بدخشان زیاد تر رایج است. چناق بکسی گفته میشود که خیلی چالاک و فریب دهنده باشد. که عشقری این اصطلاح را در غزل شاعرانه استخدام کرده است.
بی اتاقم زیر این نیلی رواق
نی چین دارم نه بر زونی تیاق
جان من از خود ستایی در گذر
خجلت آرد آخر این لاف و پتاق
زندگانی جهان هر سر غم است
جفت وطاق وجفت وطاق وجفت وطاق
میشوی از دوستان آخر جدا
الفراق و الفراق و الفراق
یار را آخر لب بام آورد
اشیلاق و اشپلاق و اشپلاق
ای پری رو عاشق هستم گفتمت
بی مذاق و بی مذاق و بی مذاق
شب اگر جای روی جانا مرو
بی اراق و بی اراق و بی اراق
هر طرف موتر سوران را نگر
طمتراق و طمتراق و طمتراق
حاصل این بزکشی های جهان
سر ملاق و سر ملاق و سر ملاق
راحت جاوید دارد در بغل
اتفاق و اتفاق و اتفاق
تنبلان هر سوفتند از تنبلی
چار پلاق و چار پلاق و چار پلاق
گر همی خواهی که گردی بیوقار
آشنا شو با رجب خان چتاق
اسب گادی ناوکش از لاغریست
میدود بیچاره از ضرب شلاق
زال دنیا را چه خوش گفت عشقری
یک طلاق و دو طلاق و سه طلاق
مرحوم حاجی محمد کریم (متوقا به عمر هشتاد و دو سالگی شب سه شنبه ١٤ عقرب ١٣٥٢ هـ ش) یک تن از معاریف شصت رخه پنجشیر شنید که شاعری دنیا را سه طلاق داده است به حیرت شده و بنا به مشی که داشت از پنجشیر فقط بمنظور دیدن شاعر و تثبیت قول او بکابل آمد و به دیدن صوفی عشقری در سنگ تراشی رفت. بعد از آنکه وضع فقیرانه او را ملاحظه کرد و مدتی با وی صحبت نمود متیقن گردید که گفته اش در عملش نیز تبارز کرده است گفت: این مرد علاوه از سه طلاق دنیا را صد طلاق داده است و من تا حال به چنین مردیکه بکلی به تعلقات دنیا پشت پاه زده باشد کمتر مواجه شده ام.
ویا:
یاران دلم شکست و لیکن ترق نکرد
دلدار شد خبر دلش اما جرق نکرد
دم پخت و سوخت مرغ دلم در وجود من
روزی از روی جوشش خود بق برق نکرد
صد بار نیشتر زدی بر روی سینه ام
ای دلربا کروره نازت شرق نکرد
ویا:
تو نه پنداری که روزی مفت و آسانم رسید
جان من آمد بلب تا یک لب نانم رسید
هیچ پرسانی مکن از بخت خواب آلود من
آخر عقرب معاش برج میزانم رسید
ویا:
به یخدان جمع کردی آفرین ای مرد دوراندیش
یخ و برف زمستان در تموز ما بکار آید
چرا میلرزی آی عرعر گذشت ایام سردی ها
خیار از چاریکار و توت تو از گلبهار آید
ویا:
برخورد از وصال سیم تنان
هر که در کیسه سیم و زر دارد
در جهان غیر نخل بخت من
هر نهالی به خود ثمر دارد
ویا:
گاه و ناگاهی که در کویت گذارم میفتد
ای پری پیکر رقیبان مینمایند غرغرک
دود آه من اگر با شعله می خیزد بجاست
عشق افگند است بین سینه من گرگرک
سالها شد عشقری دارد بدل این آرزو
جبه در پایت بمالد چون پشک با خرخرک
و پختگی عیاران را چه خوب ادای شاعرانه کرده است:
خانه ای خالی ندارد دیده ام
پخته یک عیار دوران بوده است
تا جهان باشد نمیگردد خراب
التفاتش با فقیران بوده است
ویا:
دیده ام اهل دول جمله بود هوش پرک
بسکه غرقند به سامانه کرو فر خویش
نیست تنها به جهان در غم اندیشه گدا
شاه هم مانده به تشویش و غم لشکر خویش
عرض و داد غربا نشنود امروز کسی
که بود داد رسان سرخ باخذ و جر خویش
عشقری است که بزغاله کشد تاوه کش است
تو کجا می روی با این تتوی لاغر خویش
ویا:
شکار تو سر تا به پا خوشنماست
سگ و باز و تیر و تفنگ تو خوش
ترا بزم عشرت بود جاودان
الهی همیشه ترنگ تو خوش
ویا:
از قبول و ناقبول حج ما دیگر مپرس
در غم فرزند و زن بودیم در عین طواف
ویا:
کاکلت را شانه کردی عالمی دیوانه شد
شمع رویت را نمودی مرد و زن پروانه شد
وحشى دیوانه یی من رام گردید عاقبت
خانه، خانه، گفته، گفته قمری جانم خانه شد
ویا:
در حضورت عرض خود کردم تو نشنیدی بناز
ساختی ای شوخ در پیش رقیبانم سنف
ویا:
فدای چشم نمناکت شوم بار
جگرخونی چرا خاکت شوم بار
و نیز:
زلیخا وار دیشب قصه نی خانه میگفتم
به پاس خاطر یوسف و شی افسانه میگفتم
بیاد گردش چشم خمار آلود او امشب
حدیث عشرت انگیزی می و میخانه میگفتم
نمیگردید دور این چراغان جهان دیگر
اگر وصف گل روی تو با پروانه میگفتم
بزلف یار شاید قصه میکرد از زبان من
پریشان حالی خود را اگر با شانه میگفتم
نرنجد خاطرت ای آشنا کزبیم رسوایی
ترا در پیش روی مردمان بیگانه میگفتم
نکردی در تمام عمر با من شیوه یاری
چسان ای بیوفا وضع ترا مردانه میگفتم
ز گردشهای چرخ اکنون عزیزی رفته از یادم
که نامش عمرها با سبحه صد دانه میگفتم
دلم خون میشود ای عشقری از یاد آن شبها
که یک افسانه سر میکردم و سیسانه میگفتم
و نیز:
پس از مرگ عشقری از من چه خواهی
متاعی غیر ازین دیوان ندارم
و نیز:
تنهانه همین سنبل و ریحان کج و پیچ است
هر برگ گل و شاخ درختان کج و پیچ است
دلدار من این دود سگار تو بچشمم
بر مذهب و آئین خود استاده کسی نیست
چون کاکل مرغوله خوبان کج و پیچ است
رسم و روش گیر و مسلمان کج و پیچ است
و نیز:
حلاوت در کلامم از کجا باشد درین ایام
که خالی از نمک افتاده عمری شد نمکدانم
بدرد و داغ عشق بیوفای خاک گردیدم
هنوز امید آن دارم که خواهد کرد درمانم
و نیز:
گل کردنت باشد عبث دیوار شوره خورده را
سودی نبخشد واسلین اعضای شخص مرده را
علم تنک ظرفان زند آخر در وابی گری
چاره نباشد جان من غواص دریا برده را
در محفلم تنها بیا دانم که از اهل دلی
دیگر میار همرای خود این زاهد افسرده را
با آب جوشان جوش ده ریش جواری را بنوش
تسکین دهد ای عشقری تکلیف درد گرده را
زبان یک شاعر آنگاه بکمال میرسد که در پرتوی قریحه بیدار شستگی و متانت خود را دریافته باشد و این خصوصیت در شیوه و سبک صوفی عشقری به کمال رسیده و پخته گردیده است زیرا زبان اوزبان مردم و شعرش انباشته از تجارب و اندوخته های زندگی خودش و جامعه اش است. از آنرو موقف برازنده را احراز و ترکیبهای شسته را ابداع کرده است. تا آنجا که برخی مضامین این شاعر در مسیر تاریخ ادبیات ما بکلى سابقه ندارد و تا حال در حیطه اندیشه شاعری نگنجیده است. مثل بیت ذیل که از چشم پشک چراغ بیت الاحزان خود را میسازد:
عزیزان آنقدر من بی سر انجام و پریشانم
که از چشم پشک باشد چراغ بیت الاحزانم
خلاصه اینکه عشقری در کلیه شکلهای شعر متداول زمانش از قصیده غزل، مثنوی، رباعی مخمس مسدس چاربیتی وغیره طبع آزمایی کرده و از هر کدام فایقانه بدر آمده است و در تمام موضوع های شعر از هزل و هجاوند به و شکایت و تشبیب و تغزل و نظایر آنها ید طولا داشته و دیوان خود را از وجود هر یک مبنی بر شیوه و سبکی که پیرامون آن گفتگو کردیم، پیرایه داده است. نصب العین این سخنور زمان از کلیه قوالب شعری و اندوخته های ادبی همان اظهار کردن در دو سوزی است که در طی ایام زندگی پر ماجرایش سرتا پای وجود او را فرا گرفته است. اما یک نکته را نباید فراموش کرد که آن مشخصات مکتب شاعری عشقری است زیرا برنامه این مکتب بیشتر پیرامون محتوی میچرخد و به شکل آنقدر اعتنایی نیست، گرچه کلام عشقری از نظر شکل و مضمون به حد پختگی و کمال خود رسیده است اما اگر لغزشهای در شکل دیده شود، آن ناشی از ایجابات شیوه ئی است که زیادتر صبغه مردمی و محاوره یی داشته و از زبان مردم بدون رعایت کردن قواعد و اصول ادبی و فنون لفظی و معنوی مایه میگرد و تقلید کورکورانه و اقتباس مضامین شاعران سلف یا معاصر و دنباله روی درین سبک گنجایش ندارد و عشقری این شیوه را برای خود نپذیرفته و نه هم در سرتاسر اشعارش دیده میشود و از لابلادی دیوانش بخوبی بر میاید که پایه های شعر او را بیشتر تجارب محیطی، شرایط اجتماعی و اوضاع زمان توام با اصطلاحات بکر و مردمی میسازد. از آنرو در واپسین تحلیل باید گفت که شیوه شاعری عشقری از زبان مردم رنگ گرفته و در پرتو تجارب زندگی و اندوخته های اجتماعی او بکمال رسیده است. لذا میتوان شعر او را شعر گفت و او را شاعر.