کو شراب کهنی تا برد از هوش مرا
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
کو شراب کهنی تا برد از هوش مرا
بکشند از در این میکده مدهوش مرا
بی سبب نام من و دختر را ز بد نامست
کیست تا دیده بود دوش بهمدوش مرا
در دلم آرزدی بوسه اش هر گز نبود
کاش دشنام دهد آن لب می نوش مرا
یوسف من سر بازار چه گفتی برقیب
از خدا ترس و بهر کوچل مفروش مرا
گله مند از دیگران نیستم ای آفت جان
تو نمودی بخدا بی سرو سر پوش مرا
داغ بر داغ نهادی و شکایت نکنم
شاد ازانم که غمت ساخته گلپوش مرا
بعضی اوقات پس از مردن من یاد آری
گر چه دانم که نمائی تو فراموش مرا
نی شدم پخته و غزل عشقری از من مطلب
دیدنهای جهان ساخته خاموش مرا
عشقری نام خدایت چقدر خوش گفتی
نکته های تو مدام است دُر گوش مرا