116

دوریم ز عشاق زمان و انسی چند

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

دوریم ز عشاق زمان و انسی چند

افتاده به زندان نگاهی نجسی چند

قمچین و لگام باخته به زین فرسی چند

خلقیست پرآگنده ی سعی هوسی چند

پرواز جنون کرده به بال مگسی چند



آثاری خموشیست  فغان هیچ ندارد

صحبت ز رهی چشم، زبان هیچ ندارد

گفتار بلند است که زیان هیچ ندارد

کرو  فر ِ ابنای زمان هیچ ندارد

جز آنکه گسسته است فسار و مرسی چند



سعی عمل نیک و بد اندر نوسان است

الفاظ معانی ز زر و سیم گران است

بر جلوه ی دیدار تو عالم نگران است

چون سبحه ز بس جاده ی تحقیق نهان است

دارند قدم ِ بر سر هم پیش و پسی چند



اندیشه به بلعیدن دهر است ز حریصان

از جنس خذف پر شده امیال نجیسان

لعنت به سر و روی همین خیل خبیثان

کوکست به افسردگی اقبال خسیسان

در آتش یاقوت فتاده است خسی چند



از ظلم و ستم دل نه گدازد چه کند کس

با جاهل دوران که نه تازد، چه کند کس

از بهر خطا رنگ نبازد چه کند کس

با زمره ی اجلاف نسازد چه کند کس

این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند



قید نفسم در طپش جلوه ی دمساز

امید بر آن است که بیاید به رهم باز

از زیر و بمی دل بشنو معنی پرواز

برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز

پائیکه دراز است ز بیدست رسی چند



نی آئینه نی جام و ایاغیست بفهمید

در لاله ستان ها همه داغیست بفهمید

آسودگی خاموش چراغیست بفهمید

در گرد مزارت سراغیست بفهمید

پی گـُم شدن قافله ی بی جرسی چند



وصل است فراهم شدن عزت و حکمت

در خاک فتاده است ز بمهری وحدت

کو شورش عشق ِ که بیارد سر همت

ترک ادب این بس که اسیران محبت

منقار گشودند ز چاک قفسی چند



دوریم ز هر رسم و ز هر بند ِخرافات

نه اهل ریایم و نه کذب و نه مناجات

نه عظمت عالی به نظر نه به مباهات

نی دیر پرستیم نه مسجد نه خرابات

گرم است همین صحبت ما با نفسی چند



از هجر تو محمود کشد درد و ملولی

عشاق تو این رنج و تعب کرده قبولی

خم گشته قد سرو به مانند کهولی

بیدل به عرق شسته ام از شرم فضولی

مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند