دوریم ز عشاق زمان و انسی چند
دوریم ز عشاق زمان و انسی چند
افتاده به زندان نگاهی نجسی چند
قمچین و لگام باخته به زین فرسی چند
خلقیست پرآگنده ی سعی هوسی چند
پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
آثاری خموشیست فغان هیچ ندارد
صحبت ز رهی چشم، زبان هیچ ندارد
گفتار بلند است که زیان هیچ ندارد
کرو فر ِ ابنای زمان هیچ ندارد
جز آنکه گسسته است فسار و مرسی چند
سعی عمل نیک و بد اندر نوسان است
الفاظ معانی ز زر و سیم گران است
بر جلوه ی دیدار تو عالم نگران است
چون سبحه ز بس جاده ی تحقیق نهان است
دارند قدم ِ بر سر هم پیش و پسی چند
اندیشه به بلعیدن دهر است ز حریصان
از جنس خذف پر شده امیال نجیسان
لعنت به سر و روی همین خیل خبیثان
کوکست به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتاده است خسی چند
از ظلم و ستم دل نه گدازد چه کند کس
با جاهل دوران که نه تازد، چه کند کس
از بهر خطا رنگ نبازد چه کند کس
با زمره ی اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
قید نفسم در طپش جلوه ی دمساز
امید بر آن است که بیاید به رهم باز
از زیر و بمی دل بشنو معنی پرواز
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پائیکه دراز است ز بیدست رسی چند
نی آئینه نی جام و ایاغیست بفهمید
در لاله ستان ها همه داغیست بفهمید
آسودگی خاموش چراغیست بفهمید
در گرد مزارت سراغیست بفهمید
پی گـُم شدن قافله ی بی جرسی چند
وصل است فراهم شدن عزت و حکمت
در خاک فتاده است ز بمهری وحدت
کو شورش عشق ِ که بیارد سر همت
ترک ادب این بس که اسیران محبت
منقار گشودند ز چاک قفسی چند
دوریم ز هر رسم و ز هر بند ِخرافات
نه اهل ریایم و نه کذب و نه مناجات
نه عظمت عالی به نظر نه به مباهات
نی دیر پرستیم نه مسجد نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
از هجر تو محمود کشد درد و ملولی
عشاق تو این رنج و تعب کرده قبولی
خم گشته قد سرو به مانند کهولی
بیدل به عرق شسته ام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند