116

در طپش های دل سوخته لنگر کردم

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط
17 June 2013

در طپش های دل سوخته لنگر کردم

آه از سینه بلند بر در ِ داور کردم


بارش اشک ز مژگان دو برابر کردم

برو ای ترُک که ترک تو سمتگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم



ستمت بر من و، لطف تو به صاحب نظران

اینچه ظلمیست که بینم من از آن سرو روان

رسد آنروز که از من تو نمی یابی نشان

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده دل من که قسم های تو باور کردم



بخدا کوه از این حوصله خم آمده بود

بخدا آتش اگر بود به نم آمده بود

بخدا هستی به میزان عدم آمده بود

بخدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

ز آن همه ناله که در پیش تو کافر کردم



از خود و هستی و این عشق من هستم بیزار

راحتی نیست به من جُز به سرِ چوبه ی دار

به تو شادی جهان و به من این غم بگذار

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم



آسمان چون خُم میناست تو را کی دانی

چار فصل بهر تو زیباست تو را کی دانی

بستر از راحت رویاست تو را کی دانی

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خسی بادیه بستر کردم



نه بمن شاًن و شکوه ماند نه زیب و فریست

آه از سینه برون رفت و نه خون در جگریست

روز آرام و شب خوش بر ِ من در بدریست

در و دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم



محشر افتاد به دل تا به درت گشت مقیم

سرم افتاد به پای تو همانندی میم

این ندانیست که افتاده به غم های عظیم

در غمت داغ پدر دیدم و چون دردِ یتیم

اشک ریزان هوسی دامان مادر کردم



رگ به رگ خون دلم از تو شکایت میکرد

فکر من هر طرف از جور و جفایت میکرد

مردم ی دیده و دل سجده به پایت میکرد

اشک آویزه ی گوش تو حکایت میکرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم



هستم آواره به کوه های بدخشان کسی

گرد و خاکم به فتد کاش به دامان کسی

خود من نیز شدم زاده ی ارمان کسی

بعد از این گوش فلک نشوند افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم



هیچ ظلمی نبود بهر منش سنگین تر

که بسوزم به صد داغ نباشی تو خبر

حاصلم نیست به جُز دانه ی خام از تو ثمر

ای بسا شب به امیدیکه زنی حلقه ی در

چشم خود حلقه صفت دوخته بر در کردم



گوی بین من تو مانده حرفی باقی

که ز عشقت تو کنی باز مرا ارزاقی

نه به شهر است پناه بر من و نه قشلاقی

جای می خون جگر ریخت به جامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم



خفته طالعی تو “محمود “ز رسم اقبال

به کجا است جوابی که کنی باز سوال

ما کجایم و همان آهووش شوخ خصال

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم