ندارد کس بزیر چرخ دورانیکه من دارم

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

ندارد کس بزیر چرخ دورانیکه من دارم

پر از لعل بتان باشد بدخشانیکه من دارم

ضمانت کیست تا بر من کند از روی یاریها

بنزد خوبرویان جرم و تاوانیکه من دارم

متاع عشرت و راحت نباشد باب بازارم

پر از جنس غم و درد است دکانیکه من دارم

ندیدم در تمام عمر روی کامیابی را

بزیر خاک خواهم برد ارمانیکه من دارم

نکرده این چنین رفتار کس با دوستا هر کز

برای دشمن جان لطف و احسانیکه من دارم

ار نا خوانده سازد نامه ام را پاره جا دارد

همه شرح غم و دردست عنوانیکه من دارم

ز غم های  فراوان بسکه دل تنگ درین عالم

بهردم پاره می گردد گریبانیکه من دارم

ز من درینم شب خواهش نماید مرغ بریان را

ز روی آشنائی طرفه مهمانیکه من دارم

خجل سازد چمن را داغهای سینۀ ریشم

بیا یک شب تماشکان چراغانیکه من دارم

سرم شکر خدا هر روز روز عیر میباشد

ز اشک سرخ گلزار است دامانیکه من دارم

نخواندی عشقری روزی ز روی قدردانیها

سراپا وصف خوبان است دیوانیکه من دارم