عمری خیال بستم من آشنائیت را
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
عمری خیال بستم من آشنائیت را
آخر بخاک بردم داغ جدائیت را
سرخاک راهت کردم دل پایمال نازت
ای بی وفا ندانی قدر فدائیت را
بردی دل از برمن پامال ناز کردی
ای بی وفا بنازم این دلربائیت را
کاکل ربوده ایمان چشم تو جان و دلرا
دگر چه آرم آخر من رونمائیت را
خوش ان شبی که جانا در خواب ناز باشی
در چشم خو مبالم پای حنائیت را
داغ شب حنایت ناسور گشته بر دل
زآنرو که من ندیدم ایام شاهت را
شمشاد قامتان را بسیار سیر کردم
بر سروهم ندیدم جانا رسائیت را
ایشاه خوبرویان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که دیدم فرمانروائیت را
ای رشک ما کنعان بودی اسیر زندان
شکر خدا که دیدم روزهائیت را
بیخانمان نمودی بیچاره عشقری را
دیدم ای جفا حو خیلی کمائیت را