اهل جهان بیکدیگر هرگز وفا نکرد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

اهل جهان بیکدیگر هرگز وفا نکرد

کس با کش آشنائی بی مدعا نکرد

از وعده های ان بت پیمان شکن مپرس

کز صد هزار گفته یکی را بجا نکرد

جوریکه دیدم از تو از دمشن ندیده ام

در حق من انچه تو کردی بلا نکرد

هر روز حلقه برد راغیار می زند

روزی مرا ز شیوۀ یاری صدا نکرد

صد بار کرده است بجا حرف غیر را

یکبار هم بگفت من ان بیوفا نکرد

یک لاله رو نماند درین گلشن جهان

کز خون ناحقم کف پا راحنا نکرد

واحسرتا که در شب وصل عشقری چرا

خود را فدای ان بت شیرین نکرد