ستاده بردرت ای شاه اولیا شده ام

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

ستاده بردرت ای شاه اولیا شده ام

بسوی من نظر کن که بینوا شده ام

تو با سخاوت وجودی و صاحب کرمی

بدور و پیش مزارت به التجا شده ام

رخت نماکه شوم فارغ از پریشانی

که بند بند زجور بتان جدا شده ام

بزاری آمده ام بسکه زار و حیرانم

ز احتیاج و غریبی چنین گدا شده ام

تو جهات عزیزان نکرد صیقل من

چراغ من تو برافروز بی ضیا شده ام

ندانم از چه سبب اینقدر افسرده دلم

ز دام عشق و محبت مگر رها شده ام

کسی که کشته مراد منش رها سازید

که وا گذار من از خون و خون بها شده ام

زیانم عشقری از گمرهی نفس من است

که سرد چار چنین درد بیدوا شده ام