از مردمان عالم رهنمائی مرنخاست
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
از مردمان عالم رهنمائی مرنخاست
همچو شیخ پارسا یک مقتدائی بر نخاست
هیچ کس را دل به احوال تباه ما نسوخت
از لب صاحبدلی حرف دعائی بر نخاست
یک رقم در سر نوشتم از ازل شادی نبود
از زمین بخت من برگ حنائی بر نخاست
بینوائیها من در هیچ جا قدری نشد
بر پذیرای ورودم خاک پائی بر نخاست
دل میان سینۀ پر درد و داغ من شکست
کس ندانست از شکستن چون صدائی برنخاست
بسکه در کام و زبانم یاوه سنجی جا گزید
در همه عمر از لبم حمد و ثنائی بر نخاست
دلبر من بر جفاهایت تحمل کرده ام
از دل هر دم شهیدم وای وائی برنخاست
عشقری سازم بیاد نو جوانان قدیم
زین عصر چون پاکدامان صفائی برنخاست