سیر و سفر عشقری و حرفه های او

از کتاب: شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری

گفت معشوقی بعاشق کی فتی

تو بغربت دیده یی بس شهرها 

پس کدامین شهر از آنها خوشترست 

گفت آن شهری که در وی دلبر دست 

این گفته عارف علوی مقام بلخ مصداق روشنی است از حال صوفی عشقری شاعر بلند پایه زمان ما او پیش از آنکه در دام عشق گرفتار آید طوریکه قبلاً هم تذکر دادیم سفری به مزار شریف همرای مامای خود در سن پانزده سالگی کرد (همین سفر بنا باخلاص و اعتقادی که به قربت روضه سخی شاه مردان دارد تا امروز بدون وقفه همه ساله در آغاز بهار دنبال گردیده و صوفی با وجود ضعف جسمی ایکه از ناحیه کبر سن دامنگیرش است این شیوه را ترک نکرده است) اما سفر مذکور از لحاظ کیفیت برای شاعر ما خاطره انگیز نبود بدین ملحوظ که با سوز و گداز عاشقانه و در عین حال شاعرانه ارتباطی نداشت لذاتا ثیرش در روحیه وی ناچیز و قابل انصراف میباشد چنانکه در فصل گذشته گفته شد عشقری در بیست و دو سالگی به گفتن شعر دست یازید طبع خود را فعالاًنه بکار انداخت و این تذکر بان مفهوم است که وی آنگاه که عزم مسافرت را به ممالک دیگر و آگاهی از کلتور و ثقافت سرزمین مورد نظر خود کرد شاعر شناخته شده و فحل بود. ولی سفر صوفی عشقری به معیت مامایش غلام قادرخان، کاکایش گل علی خان به بخارا صورت گرفت نقش این سفر در سرنوشت شاعر موصوف قابل توجه است. شاعر ما هنگامیکه در بیست و پنجمین پله زندگی پا گذاشت با کاروان مسافر رو (وصف آنرا در فصل اول این زندگی نامه یاد آور شدیم) کابل را در سال ۱۲۹6هـ . ش به قصد مزار شریف ترک گفت. در مزار شریف مدت اندکی اقامت کردند سپس در همان سال رهسپار بخارا گردیدند و با گذشتن از دشت گوریمار، وارد پتکی سر که مقابل ترمذ واقع بود شدند. وجهه تسمیه گوریمار را بار تولد مبنی بر افسانه ای میداند که در بین مردم رائج بود موصوف در (تذکره جغرافیای تاریخی ص٦٧) مینگارد که به اساس این افسانه حضرت علی خلیفه چهارم اسلام در همین دشت بامار جنگیده است. . . جغرافیه نویسان و مستشرقان از محلی بنام پتکی سر ذکری ندارند و تنها بفاصله دو مرحله از جای موسوم به سیاه هجرد (سیاه گرد) که امروز نیز معروف است ذکر کرده اند "جغرافیای تاریخی خلافت شرقی ص ٤٦٠" وسیله عبور جیحون از پتکی سربه ترمذ بنا بگفتۀ صوفی عشقری کیمه بود. کیمه در شکل خود مثل کشتی است اما بوسیله یک ریسمانی که در دو طرف دریا به پایه های استوار و متین محکم گردیده است به یک خط مستقیم از یک کنار به کنار دیگر عبور میکند کیمه ایکه وسیله گذشتن مسافرین و کاروانها از پتکی سربه ترمذ بود نظر باظهار شاعر ما دارای خانه های متعدد برای انسانها، حیوانات و باروبنیه و اموال تجارتی بود که در بدل کرایه همه را بوسیله همان خانه ها عبور میداد عشقری و همراهانش از بلخ تا بخارا را مدت بیست روز طی کردند که البته شامل منازل وتفرج های سفر هم بود. صوفی عشقری شهر بخارا را ستودنی و زیبا یافت مردم آن به عقیده شاعر ما خوش مشرب و با فضیلت و علم دوست بودند، گذشته از آنها به علم و ادب اظهار علاقه دلچسپی میکردند بقول صوفی عشقری بعد از هر نماز صبح تا بر آمدن آفتاب در مدارس بخارا حلقه های تشکیل شده و در آنها به ذوق علاقه زاید الوصفى مثنوى و دیوان حضرت بیدل خوانده میشد و مثنوی خواندن را کسی مستحق بود که در کلیه علوم متداوله زمان خودتر دستی کاملی میداشت کسیکه از فرا گرفتن علوم فارغ نشده بود بخواندن مثنوی در محضر علمای آن حلقه جسارت کرده نمیتوانست همچنان بود موقف دیوان مرزا عبد القادر بیدل باین مطلب ایقان داریم که خواندن مثنوی و دیوان بیدل در بدخشان و پنجشیر ناشی از استعمال مکرر این دو اثر بزرگ عرفانی در بخارا است و اهالی بخارا در خواندن هر دو کتاب مزبور ممارست بیشتری داشتند و تا حال در پنجشیر بازار خواندن مثنوی خیلی گرم و علاقمندان آن نهایت زیاد است خصوصاً در محافل سوگواری از طرف شب همیشه به شیوه مطروحه یی محلی خوانده میشود. صوفی عشقری بنا به دردی که از ناحیه عشق در نهادش رسوب کرده بود هیچ گاه قرار و آرامی نداشت فقط تسکین نسبی درد خود را در شامل شدن حلقه های مثنوی و بیدل خوانان مدارس بخارا میدید هر صبح و شام پا در آن حلقه ها میگذاشت و باولع تمامتر به نکات سوزنده هر دو اثر بزرگ عرفانی گوش میداد و از شنیدن آنها لذت میبرد موصوف که تاحین سفر بخارا کلیات حضرت بیدل را ندیده بود، ذوق وافری به داشتن آن پیدا کرد و در صدد شد که یک مجلد به هر قیمتی که باشد برای خود دست و پا کند و بالاخره در بازار کتابفروشی یک جلد کلیات بیدل را پیدا کرده به مبلغ شصت روپیه بخارایی خرید دستیاب کردن کلیات مزبور شاعر المناک را آنقدر مشغول ساخت که دیگر سیر و گشت بازار را فراموش کرد و حتی از حلقه های متذکره هم پا بیرون کشید و روزها در آوان چاشت که مدارس را از طلبه خالی مییافت با کلیات بیدل داخل مدرسه شده در یک رواق قرار گرفته سرگرم خواندن آن کتاب میشد. روزی شاعر بیدل خوان ما در کلیات دست داشته خود میخواست شعری را پیدا کند یک بار متوجه شد که در داخل کتابش تسلسل صفحات برهم خورده است او از مشاهده این خلا باین گمان که کتابش ناقص است بسیار متاثر شد. در همین وقت طلبه از بخارا در شانه چپ او بدون اطلاع شاعر ایستاده تأثر مزبور را مشاهده میکرد. حینیکه درک کرد که پریشانی دامنگیر خوانند شده است ناگهان در موضوع دخالت کرده به صوفی عشقری گفت "شما متأثر نشوید کتاب شما در اوراق نقصی ندارد فقط شماره صفحه بنا باشتباه چاپ غلط شده است برای صحت این گفته رکابه های اخیر هر صفحه را نگاه کنید قضیه برای تان روشن میشود" صوفی عشقری مطابق هدایت مذکور رکابه ها را مراقبت و بعد از علم آوری به عدم نقیصه کتاب تأثرش رفع گردید. این پیش آمد مبین کثرت استعمال کلیات بیدل در بخارا میباشد.

صوفی عشقری به معیت همراهان خویش پس از سپری کردن پنج ماه در بخارا دوباره جانب مزار شریف حرکت کرد اما راه عزیمت شان راه صحرا بود که نسبت به راه کاروان رو معروفی که قبلاً رفته بودند کوتاه و دوازده روز را احتوا میکرد ارزشمند ترین راه آورد عشقری درین سفر همان کلیات بیدل بود. او روزها در سرای شرف بائی که مرکز فعالیتهای تجارتی شان بود حین تنهائی بخواندن کلیات مزبور اشتغال میورزید و دیگر به هیچ کاری مبادرت نمیکرد. چند روز بعد از سکونت در مزار شرف یک روز سخت غرق اندیشه مواج و طوفانی حضرت بیدل بود که ناگهان مامایش که شخص عارف مشرب باذوق و دردی بود وارد اتاق شد و همشیره زاده خود را گرم مطالعه یافت و کتاب بزرگی را که تا آنروز از خریدن و آوردن آن اطلاعی نداشت مشاهده کرد لیکن صوفی عشقری آنگاه که مامای خود را دید بلاوقفه کتاب را پیچانده بر طاق گذاشت. مامایش با دیدن کتاب مزبور اظهار تعجب نموده گفت: "غلام نبی جان این کتاب به این بزرگ چیست ؟" صوفی در پاسخ گفت: "کلیات حضرت بیدل است" مامای موصوف از شنیدن نام بیدل تکان خورده فرمود که "این کتاب تراوش اندیشه عارف گرانقدری است و از لحاظ محتوی باندازه وسیع و گسترده است که انتهای ها در آن ابتدائی اند. خیر بهر صورت از فیوضات این مردان همه کس را نصیبه ای است خوب حالا کتاب خود را بگیر و یک شعر آن را بخوان تا من هم بشنوم لیکن متوجه باشی که در صورت کشودن کتاب چشمت به هر سطریکه میرسد از همان جا بدون کاوش کردن بخواندن شروع نمائی زیرا پالیدن و ورق زدن در آثار این مردان بزرگ گناهی است نابخشودنی و باید بدانی که هر کلمه و بیت ایشان ارزشمند و بزرگ است و بر جهان رجحان دارد" صوفی عشقری بنا بدستور متذکره کلیات را کشود و چون به صفحه نگاه کرد چشمش به این بیت افتاد که:

آرزومند ترا سیر گلستان آفت است

نگهت گل تیغ باشد صاحب ناسور را 

و نظر به هدایت قبلی بیت بالا را خواند از شنیدن بیت مذکور چنان گریه مامایش را فرا گرفت که دیگر آن سیل اشک را سد کرده نتوانست بسیار بی گریست و بسیار نجوی کرد، در مدتی که مامای صوفی به شدت اشک میریخت صرفی بدون التفات به مامایش کلیات را ورق میزد که ناگاه مزبور در خلال که به گفت "بلی کسیکه عاشق خدا باشد دیگر پابند ماسوی نمیشود، زیرا درد شیفتگان خدا را گلستان با همه جذابیت و گل با همه قشنگی و گیرائیش مداوا نمیکند و از خویشتن بیرونشان نمیسازد."

سپس گفت: باز بخوان: 

صوفی عشقری بیت ذیل را خواند:

از هجوم اشک ما بیدل مپرس 

یار میاید چراغان کرده ایم

از شنیدن این بیت فغان از نهاد آن مرد درد دیده بر آمد و آتش در جان او افتاد و بجای اشک خون گرم و پرحرارتی که بیانگر درد درونی او بود از چشمانش سرازیر گردید صوفی عشقری در حالیکه مامایش غرق حال خود بود، کلیات را دوباره بر طاق گذاشت و از خواندن دست کشید و مامایش نیز بعد از گریه دیگر اصرار نورزید.

غلام قادر خان مامای صوفی طوریکه قبلاً گفتیم متولی شرعی بازماندگان پدرش بود اما از آنجمله تنها صوفی با او ماند دیگران همه رفتند و جهان و اهل جهان را وداع کردند موصوف بعد از سقوط دستگاه تجارت در اثر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه از مزارشریف بیرون نبرآمد و در همان شهر باقی ماند تا اینکه در سال ۱۳۱۱ هـ ش داعی اجل را لبیک گفته در شهر مزبور مدفون گردید اما گل علی خان کاکای سخنور ما بعد از برچیده شدن بساط تجارت شان رهنورد هندوستان گردید و در پیشاور مدتها وکیل التجار بود لیکن برای نگارنده سرنوشت نهائی او معلوم نیست.


پس از اقامت کوتاهی در مزار شریف شاعر ما دوباره وارد کابل شد کابل برای او عزیزترین و خوشترین شهرها بود بقول حضرت مولانای بلخی در هر کجا که محبوب باشد شهر دلخواه و مورد پسند عاشق همان شهر میباشد. بدان ملحوظ مصمم شد که در همین شهر باقی ماند ریر عطار واردست از امور کاروبار زندگی کشیده بدنبال عشق خود در طپش و تلاش بود. طوریکه خود میگوید:

کافر عشق بر همن زاده گردیده ام

از سر زلف بتان سازید زنار 

بی و قارم پیش چشم از خود و بیگانه کرد

بر زمین زد عاقبت آن شوخ دستار مرا

با چه حسرت دوش میگفت این سخن را کاکلی

ای خط مشکین شکستی روز بازار مرا

عمرها بودم اسیر مشکلات زندگی

عشق آسان کرد آخر کار دشوار مرا

شاعر عاشقانه از همه چیز دست کشید و تعلقات مادی را یک قلم پشت پا زده ندا در داد:

گر بهشتم میسزد دیدار جانانم بس است

ور بدوزخ لایقم تکلیف هجرانم بس است

ای فلک بر دوش من دیگر غم دنیا منه

نازو تمکین و ادای خوبرویانم بس است

عشقری ما را نگردان در بدر بهر خدا

گوشهای ویرانه و یک نیمه نانم بس است

چون در عرصه عشق جلوتر رفت این ندا را در فضای جهان خود طنین انداز کرد:

زال دنیا را چه خوش گفت عشقری

یک طلاق و دو طلاق و سه طلاق 

با این آیده ال و این مشرب که واقعاً محصول عشق هر عاشق سوخته یان است بساط طرب را گسترد و با دوستان جانی خود مثل مرحوم غلام حضرت شایق جمال (متوفی ۲۷ اسد ۱۳5۳هـ . ش) و مرحوم ملک الشعرا بیتاب در کوچه بارانه خلوت گزین شد و شبها گذشت از اشعار خود، دواوین شعرا بالاخص کلیات حضرت میرزا عبدالقادر بیدل را میخواند و تمام مصارف این محافل عرفانی و شاعرانه را صوفی عشقری تعبیه میکرد و کاری هم نداشت اما آنچه از پدر در اختیارش مانده بود از دارای منقول وغیر منقول میفروخت و صرف بزم عرفانی عزیزان میکرد و دوستی این سه تن تا آنجا عمیق و همه جانبه بود که حتی به رموزات درونی هم دیگر آگاهی کامل داشتند طوریکه صوفی عشقری خود میگوید:

از ایشان پرس اگر خواهی تو معلومات حال من

که کم کم از دل من شایق و بیتاب می آید

و جای دیگر بازهم این دوستی را استادانه تر چنین بیان کرده است که: 

شایق خبرت نیست که مژگان نکویان × مانند سنان از دل بیتاب پریده 

و دوستی صوفی عشقری و شایق جمال مدتها بعد از مرگ ملک الشعرا بیتاب هم پایه دار ماند صوفی در یک مثنوی طولانی ایکه راجع باین دوستی انشاد فرموده است کلیه رموزات مودت جانبین را بیان کرده است که مطلع آن این است:

شایق و عشقرى یک عمر بهم یار بدند 

یار بودند ولی یار وفادار بدند

 حلقه بیدل خوانی ایشان بعدها از وجود محمد انور بسمل نیز رونق پذیر گردید. استاد بسمل که خود از فحول شعرا بود در ژرفای اندیشه بیدل کاوش گرانه داخل میشد و اسرار درونی اشعار او را استادانه بیرون می ریخت همین چیره دستی او در درک معانی گفتارهای حضرت ابوالمعانی مسرت دوستان را فزونی بخشید و نیاز شانرا بر آورده ساخت و صوفی عشقری ازین محافل عرفانی خیلی مستفیض گردیده علی رغم آنکه از نظر اقتصادی مصارف تاقت فرسای را متوجه موصوف کرده و لطمه ای بزرگی بر پیکر دارایی مادی او وارد نمود اما او با دردهای زندگی میسوخت و با روزگار میساخت به تشکیل چنین محافلی همه روزه دلخوش میکرد و این مجالس و شب نشینی های مداوم چنان بود که حتی شبها روز میشد و ایشان در طلوع آفتاب هم بی خبر از همه چیز سرگرم کار خود بودند تا اینکه چای صبح را به عقب دروازه آورده اعضای محفل را متوجه میکردند تا ایشان از بر آمدن آفتاب آگاه میشدند و حتی بعضی اوقات در مدت یک هفته از خانه بیرون نمی شدند و تمام حوایج و ما احتیاج شان تهیه شده و فقط میخوردند و میخواندند و تا آنجا این توائمیت رسیده بود که مطابق میل غذا فرمایش میدادند که شب و چاشت و صبح چه نوع غذا یی باید تعبیه شود، سرانجام در اثر همین مصارف کلیه بضاعت صوفی عشقرى یک قلم در راه عشق از دستش رفت و بکلی بدون اتکای مالی باقی ماند و بقول خودش آنچه داشت همه را در فلاش عشق باخت و در دو اول از دست داد:

دوی اول به نرد عشق بازی

گرو شد خانه یی بارانه من

در فلاش عشق بازی دین و دنیا باختم

جزو و تاکل هستیم یک دست در شن بوده است

فرصت روشستنم از دست غمهای تو نیست

با وجود آنکه چشمم نهر در سن بوده است


و بنا باین ادعا که کرده بود:

اگر سیم و زر عالم بدست عشقری افتد

شب دعوت به پای آن بت جانانه میریزد

واقعاً آنرا به کرسی نشاند و از قول بفعل آورد و سخن را بجایی رساند که این ندا را برای تثبیت ادعای خود طنین انداز کرد.

ز احوال خراب عشقری دیگر چه میپرسی

تجارت پیشه بود اما کنون بیچاره مزدور است

و سر انجام بعد از ایثار در پیشگاه محبوب خویش عرض حال خود را چنین تقدیم نمود:

چون کهر باشده است ز هجرت عذار ما

یاقوت ریزد از مژه اشکبار ما

جز بار غم ز کشت حیاتم نمیدهد

پرسی اگر ز فلسفه روزگار ما

اقدام دستگیری ما میکنی چه سود

وقتی که برد باد بگردون غبار ما

و حالات خود را بعد از انحطاط موقف اقتصادی چنین بازگو مینماید که:

بای بدم تاجر و سرمایه دار

هوتلی تاله شدم حیف حیف 

و پس از آنکه چهار منزل را در شهر کابل و پغمان از دست داد با فراغت هر چه مطمئن تر گفت: 

دیگر مرا بروی جهان سرپناه نیست

آتش فتاده در چیری و تواره ام 

در واقع گام هایکه در راه عشق برداشت هستی خود را دست خوش نابودی کرد بالاخره باین حقیقت انکار ناپذیر تن در داده ملامت کنندگان را چنین اقناع کرد:

تمیشه کوه کن میزد، سنگ این سخن میگفت

کار عشق دشوار است پشت گپ چه میگردی

آهوان صحرایی با عیادش آیند

چشم یار بیمار است پشت گپ چ میگردی



و از اثر مصارف زیاد و گزاف راجع به حال خود فرمود : 

اعتبار عشقری را بارها سنجیده ام 

در قطار شاعران بسیار مسکین بوده است

این شاعر از خود گذر و با ایثار سرانجام کارش بجای کشید که به بینوایی خود اعتراف کرد:

مپرس از سر و برگ من غریب دگر

که بینوایی شام و سحر نوایی من است

به پیری هم ز سر من هوای یار نرفت

خیال قدر سایش کنون عصای من است

صوفی عشقری در نتیجه شب نشینی های دوستان و تشکیل محافل عرفانی و بزمهای عشرت افزا و طرب زا همان موقفی را پیدا کرد که از زبان خودش تبیین گردید چون بیکار و بیچاره شد لذا دست به باز کردن دکان در چوک سنگ تراشی شور بازار و فرا گرفتن نصوار فروشی زده امیال خود را چنین سرزنش کرد:

گفتم که مشق عشق دلاکم کمک نما

یکباره باختی سروسامان چرا چرا ؟ 

عشقری در سال ۱۳۰۹ هـ ش دکان خود را کشود و به نصور فروشی آغاز کرد. اما ازین دکان منظور دیگری داشت که همانا نایل شدن به دیدار دوستش که همه روزه از همین چوک عبور و مرور میکرد، بود طوریکه خودش اعتراف مینماید: 

شده عمری که سودایم به یوسف طلعتی باشد

سربازار اگردکان نمیکردم چه میکردم

گداز عشق جانان صیقل آیینه ام گردید

برویش خویش را حیران نمیکردم چه میکر

اگرچه موتر شوقم سراپا پنچری ها داشت

بزور سینه ام چالان نمیکردم چه میکردم

در حقیقت شاعر ما موتر ذوق خود را که در اثر عوارض وارده زمان از پا در آمده بود بزور سینه چالان کرد و در دکان نشست اما دکان او چه متاعی بجز نصوار دیگر فاقد کلیه اقلام مورد نیاز بازار بود و سود مادی را ازین دکان نصیب نمی شد و تا حال هم مفاد مادی آن بکلی ناچیز و غیر قابل ذکر است طوری که میگوید: 

بیهوده صبح خود را شام عشقری نمائی

خاکی بدامن تو از این دکان نریزد 

اما همه روزه درین دکان بی متاع، گرانقدر ترین متاع ها دستیاب میگردید که عبارت از یک تعداد شعر او دانشمندان شهر کابل و سایر ولایات بود که با عشقری معرفتی داشتند و یا میخواستند با او معرفتی حاصل کنند این شیوه تا امروز هم دنبال گردیده و هنوز هم ادامه دارد و ما آروزمند هستیم که دروازه این دکان بروی همه علاقمندان و اخلاص مندان و دوست داران شعر و ادب گشوده باقی ماند تا بازهم از و فرت دوستان عشقری این ندا را طنین انداز سازد که:

دکان بی متاعم از رفیقان

دکان تاکر عطار واریست

تاکر عطار را از هندوهای کابل بود که در بازار مندوی دکان عطاری داشت و مشتریهای او به قدری زیاد بود که یک نفر برای بدست آوردن شئی مورد نیاز خود باید مدتها انتظار میکشید تا به گرفتن آن موفق میشد. گیر و دار دکان سخنور مردم دار ما نیز از ورود دوستان مثل همان عطاری تاکر بود. صوفی عشقری روی مجبوریت های که دامنگیرش شده بود حرفه نصوار فروشی را پذیرفت و برای رفع نیازمندیهای مادی بر آن قناعت کرد. 

چنانکه میفرماید:

از گردش زمانه و ادبار روزگار

سوداگر خریطه یی نصوار هم شدم

اما بعضی اوقات این نصوار فروشی را لطمه ای بر پیکر ادب شناسی و شاعری خویش تصور کرده "اقبال" وار میگوید:

ادیبم لیک نصوار دهن را

زبی قدری بکابل میفروشم

در بسیاری از جوامع مثل جامعه ما قدری از ادبا و سخنوران بلند پایه نشده است چنانکه محد اقبال لاهوری در پیام مشرق آنگاه که آنرا به اعلی حضرت امان الله خان تقدیم مینماید از جامعه ناقدرشناس هند بریتانیا چنین شکایت مینماید که:

از هنر سرمایه دارم کرده اند

در دیار هند خارم کرده اند

لاله و گل از نوایم بی نصیب

طایرم در گلستان خود غریب

بسکه گردون سفله و دون پرور است

وای بر مردی که صاحب جوهر است


و شاعری سالها قبل درین مورد گفته بود:

ادیب این دبستانم سروکارم به طفلان است

بزرگی را چه نقصان گر سخن طفلانه میگویم

بزرگی و عظمت چشم گیر شاعر از دیدگاه حرفه یا پیشه او در تاریخ فرهنگی و هنری و ادبی یک کشور تعیین نمیشود. بلکه سخن ملکوتی او در زمینه شناخت و شهرتش نقش قاطع دارد. که در مورد صوفی عشقری این مساله روشنتر صدق میکند زیرا که سخن سلیس و جزیل و در عین حال مردمی و شسته و ته دار او مقام ادبی اش را از کنار تغاره نصوار فروشی عروج داد و از شاعران پرادعای زمانش آنقدر بالا برد تا در ذروه علیای افتخار و بالندگی قرار گرفت و بمثابه ستاره تابناکی در آسمان ادب معاصر کشورش تبارز کرد. صوفی عشقری در حالات بسط حال و صفای روح و وسعت ذوق به بی متاعیهای دکان خود مباهات میکند و میگوید:

بر سربازار هستی سیر عبرت میکنم

بی متاعی ها جلوس رنگ دکانم بس است

و در بعض اوقات که حالت قبض او را دست میدهد. طوریکه این حالت بر همه عرفا در مکتب عرفان طاری شده است دکان را اسباب انزجار دانسته میفرماید:

این دکان بی متاع آخر سرت را میخورد

عشقری برخیز و بردار این کمایی خوب نیست

صوفی عشقری نصوار فروشی را در خلال گیرودار رفیقان و هموار بودن دسترخوان مدت بیست و شش سال یعنی تا سال ۱۳۳5 ادامه داد و در همین مدت سفرهای هم در ولایات کشور و هندوستان کرد که بعداً پیرامون مسافرت هایش سخن خواهم گفت ولی در مدت مسافرتهای طولانی همچنان دکانش باز بود تا اینکه خودش می آمد.

اما روح مطلب درین جاست که دکان صوفی عشقری از بدو گشوده شدن تا امروز از بی متاعی ارتباط به هیچ صنفی در رسته بازار بر وفق مقررات ناحیه پیدا کرده نتوانست زیرا تصنیف و مربوط شدن به یک وکیل صنفی ایجاب داشتن متاع را میکرد که دکان عشقری فاقد آن بود و خود شاعر هم به نداشتن صنف دکانش در شگفت شده میفرماید:

شد عمرها که دکان دارم و نمیدانم

که در قطار چه صنفم جواز من چند است

اما متاسفانه که در همین مدت مدید مدیرت ناحیه شهر کهنه همیشه مزاحمت بزرگی را برای عشقری نسبت گرفتن جواز، که همه ساله از طرف بلدیه برای دکانداران و اهل حرفه در بدل یک مقدار پول داده میشود، ایجاد میکند و ازین ناحیه او را همیشه تاکید مینماید که برای تعیین صنف دکان و گرفتن جواز و تجدید قرار داد باید به ناحیه آمده مکلفیت خود را بجا بنماید. اما شاعر که در دکان خود متاعی که ایجاب گرفتن جواز و تعیین صنف را بنماید نمی بیند در جواب میگوید:

جواز نامه دکان پرشنیدم لیک

ندیده ایم جواز دکان خالی ررا 

آنگاه برای تنبه بیشتر ناحیه این بیت طنز آمیز را اظهار میدارد: 

عشقری صابون مشک و روغن کاکل فروش

دور کن بهر خدا این وبله ئی نصوارر

و آنگاه که از بی متاعیها و اصرار لجاج آمیز پولیس ناحیه به ستوه می آید به گفتن این بیت مترنم میشود:

اجناس دیگری اگرت نیست عشقری 

خاشاک و خاک بر دهن این دکان بریز 

دکان بی متاع عشقری در مدت مدید همیشه محل ماجراهای عشقی و ادبی و مرکز گرد آمدن شعرا و سخنوران کابل بود و حتی بعضی اوقات ازدحام واردین بجای میرسید که راهی برای خریداران نصوار هم پیدا نمیشد زیرا همه کسانیکه به شنیدن شعر علاقه داشتند و هم عناصریکه جدیداً شعری گفته بودند میخواستند که آنرا به نظر شاعری برسانند و یا شاعرانیکه شعر نوی انشاد کرده با یک ولع آرزوی خواندن آنرا در نزد دوستان و ذوق مندان ادب شناسی داشتند که در دکان صوفی عشقری گرد میامدند و شاعر مردم دار ما با همگان دوستانه و شریفانه و مطابق میل هر کس پیش آمد میکرد. اما این از دحام در برخی موارد چنان زحمت دهنده بود که شاعر از انعکاس دادن آن حالت در شعر خود ناگزیر میشود:

سر این دکانک بی متاع نیم هیچ لحظه ای بی بلا

بمثال نوبت آسیا چو یکی رود دگری رسد

شهرت شاعری عشقری علاوه بر مطبوعات و موسیقی رایج سرزمین ما از همین دکانیکه اوصاف آن جسته جسته از لابلای اشعارش بازتاب میکند در سرتاسر کشور نسبت به هر سخنور دیگر گسترش می یابد موصوف از سال ١٣٣٥هـ . ش از نصوار فروشی دست کشیده صحافی را پیشه خود میسازد. وی وجود نداشتن وسایل کافی صحافی استادانه و بدون نقص و عیب کتابها را شیرازه بندی و وقایه میکرد کارش مضبوط و مقبول بود از آنرو علاقمندان از گوشه و کنار کشور میکوشیدند که کتابهای خویش را به عشقری برسانند و در نزد وی صحافی نمایند علتی که این همه علاقمندان را جلب کرده بود انصافی و عدالت شاعر بود وی مزد یک وقایه را پنجاه فیصد نسبت به سایر صحافان بازار کم میگرفت، در حالیکه کیفیت کارش پنجاه در صد نظر به کار ایشان مقبول و محکم بود و تلاش میکرد که کارش بازاری و سرسری و عوام فریبانه نباشد. نگارنده این سطور در سال ۱۳5۰هـ . ش که افتخار شاگردی پوهنتون کابل را داشتم ده جلد کتاب را برای صوفی عشقری جهت وقایه کردن آوردم موصوف بعد از چهار روز کتاب هایم را به شیوه های که داشت وقایه کرد و من که اندکی به کار صحافان دیگر بازار بلدیت داشتم از نداشتن پول کافی به تشویش بودم و تنها پنجاه افغانی در اختیارم بود که اگر کلیه آنرا مصرف میکردم برای یک ماه دیگر به افلاس دست و گریبان می شدم. لذا ترسیده رفتم و در حالیکه عرق خجالت سراپایم را تر کرده بود کتابها را از نزد مزبور گرفته پنجاه افغانی را بایشان دادم لیکن این اندیشه را کرده بودم که اگر بیشتر تقاضا کرد پنج جلد کتاب را در نزدشان گرو میگذارم و باز زمانیکه پولدار شدم کتابهای خود را بدست می آورم. اما خلاف توقع صوفی با مروت و انصاف مبلغ بیست افغانی را به من رد کرد و بعد از لحظه ای مکس پنج افغانی دیگر هم بمن داد و گفت همین قدر پول در بدل کار کتابهای شما برای من کافیست و من که این و انصاف نزدم بکلی سابقه نداشت در دریایی از حیرت فرو رفتم و از بزرگ منشی و مردم داری که توام با مروت و انصاف در فطرت و نهاد وی رسوب کرده بود یقین کردم و دانستم که این مرد نه از آن کسانیست که تا حال تصورش را داشتم. شاعر ما تا سال ۱۳5۲ هـ ش به حرفه صحافی ادامه داد اما نسبت ضعف جسمی و رعشه زیادیکه در دستهایش پدیدار گردید ازین حرفه دست کشید. عشقری در مدت چهل و هفت سال بحیث دکاندار در گوشه چوک سنگ تراشی در واقع عزلت گزین کوی محبوب شده است.

او در مدت متذکره فقط سی و پنج سال را در رسته جنوبی این چهار سوق در دکان گلی و چوب پوش و بیست و دو سال اخیر را در غرفه محقر چوبی که در سمت شرقی محل نامبرده گذاشته شده و ظاهراً بیشتر از چهار نفر دران گنجایش ندارد سپری کرده است و حالا که دوستان در آن غرفه به صحبت شاعر ما مفتخر میشوند هشت الی ده نفر مینشینند و علاوه بران صوفی عشقری در داخل غرفه تدابیری را بکار برده و طوری کلیه وسایل مورد ضرورت را جاه داده است که مانع نشستن دوستان نمیشود .

و هرکسی که خوردی غرفه و زیادی دوستان و وسایل مورد نیاز صوفی را ملاحظه بفرماید بدون تردید بکار معجز نمای او اذعان خواهد کرد. زیرا شاعر ما خانه ای بجز همین غرفه ندارد و از طلوع سپیده دم الى ظهور سیاهی شام در غرفه خود به سر میبرد اما شب را در منزل خواهر زاده خویش واقع در کوته سنگی که در آن جا نیز اتاقی منحصر بخود دارد میگذراند.

عشقری در اخیر فصل خزان سال ۱۳۱۰ هـ ش درست یکسال بعد از کشودن دکانک بی متاع خویش عزم مسافرت به هندوستان را کرد و حرکت را باین بیت آغاز نمود:

آرزویم بود که در حج روم 

عازم بنگاله شدم حیف حیف

او مدت سه ماه در اجمیر، پیشاور و دهلی و امرت سر به دیدن مزارات مشایخ و عرفا و علمای مشهور اشتغال ورزید و طی این سفر در امرت سر و پیشاور از بنی عمان خود نیز دیدن کرد پس بکابل مراجعت فرمود.

عشقری فقط دو سال دیگر در دکان بی متاع خویش که کانون تجمع دوستان بود آرام گرفت و خاطره های سفر هند را در لابلای اشعار خود انعکاس داد مثل این بیت:

بسکه از یاد سروتال وصالت بی لیم

ناله زارم گهی زیر و گهی بم میشود

سروتال از مقامات موسیقى کلاسیک است که در مزارات هند و آنهم در مزار شیخ معین الدین چشتی رحمت الله علیه زیادتر رعایت میشود و قوالها همیشه در مزارات مشایخ چشتیه در سازها و آوازها آنرا در نظر میگیرند و هم چنان در بیت ذیل: 


افسوس که مه پاره من گون ندارد

دستکول گرفته است مگر پون ندارد

گون پیراهن دامن کلان و زردوزی یی بود که رقاصان هند آنرا در حین رقص میپوشیدند و یا این بیت خیلیی زیبا که میگوید: 

دلم غبار رهش گشت و در پیش نرسید

ز بسکه چوکر یارم بخانه ی خیز است 

چوکر کلمه هندیست و گادی چار اسپه معنا میدهد. برداشت عشقری از فرهنگ هند به مثل سه بیت بالا خیلی زیاد است که نشاندادن آن همه تاثیرات مستلزم کاوشهای است که وقت زیادتری را ایجاب میکند و امید است که در جلد دوم این اثر مورد ارزیابی نگارنده قرار بگیرد.

در سال ١٣١٤ هـ ش حکومت تصمیمی اتخاذ کرد که کمیسارها که تا آنروز از ماموران ملکی مقرر میشدند بعد از آن تاریخ از صاحب منصبان عسکری بر تبه غند، مشر، مقرر شدند و عشقری که سالها آرزوی رفتن بدخشان را نسبت، شبیهه بودن لعلش بالعل خوبان، داشت طوریکه گفته بود:

دارد اندک نسبتى بالعل خوبان لعل او

زان سبب میل دلم سوی بدخشان بوده است

بر اثر تقاضای دوستانه کمیسار درواز سفر بدخشان را در پیش گرفت و این ندا را در فضای کابل طنین انداز کرد تا دوستان هدف را بدانند که: 

عشقری آرزوی لعل بدخشان دارد

میرود جانب درواز خدا خیر کند

در مسیر حرکت از آنجا که راه دشواریهای داشت عشقری برداشتهای شاعرانه یی از مظاهر طبیعی راه های پرفراز و نشیب و آب و هوای گوارا و دریاهای خروشان و قلل شامخ و نقره فام آبشارهای لرزان سبزه زارهای زیبا و آواز بلبلان خوش الحان وغیره وغیره که کلیه این نمودهای دلکش روح مواج و پر طلاطم او را بخود متوجه کرد تا آنجا که از دیدن دریای طغیانی و سرکش کوکچه که غرش کنان و موج زنان چون اشتری که از فرط مستی دهنش کف آلود باشد در مسیر پر پیچ و خم خود سرمست و بی پروا مانند عناصریکه بالای تعلقات زندگی و پابندی های حیات گام نهاده باشند، مسیر خود را تعقیب میکند چنین فریاد بر میدارد:

میان کوهساران مست گردم

بوجد آیم چوبینم موج دریا 

اما بی باکان دریا را چنین اندرز میدهد: 

کام نهنگ باز است نزدیک او نگردی

گردابهای که بینی باشد گلوی دریا 

و آنگاه که منظره دلکش و هیجان انگیز مهتاب را که از عقب قلل شامخ با نور زرفام خود سر بیرون کرده بر پیکر ظلمت راه گم گر صحرا شلاق عبرت میزند، عشقری میبیند مهیجانه این سرود زیبا را سر میدهد:

دامن صحرا شده یک عالم نور وضیاء

تیغ های کوه را داده است جوهر ماهتاب

تربت فرهاد بیکس هم نماند بی چراغ

میکشد از قله های بیستون سر ماهتاب

او در واقع در راه عشق گام میبردارد و از مناظر قشنگ و فریبنده برداشت عاشقانه میکند و همیشه این ترانه را زمزمه مینماید:

ایدل قدم گذار ز منزل مکن سراغ

در راه عشق فرسخ و میل و کرور نیست

و در دامنه کوهساران شامخ دست بدامن عشق میزند و این آیده آل زیبا را مادام بمثابه بزرگترین هدف انسانی در فکر خود مایه دار میسازد، و در پرتو اندیشه عاشقانه و شاعرانه ای خویش قلب خون آلود عشاق را در بین قاده سنگها میجوید:

از بن هر قاده سنگی لاله میروید هنوز

تانگوی داغ شیرین از دل فرهاد رفت 

عشقری در مسیریکه رهنورد درواز است زیادتر به مناظر شگفت انگیز مواجه میشود. هر پدیده را به نحوی موقف شاعرانه میدهد و حتی مشکلات عبور از روفکهای راه درواز را که میگویند در قسمتی ازین راه آنجا که دریا با کوه شامخی که بستر خود را در کنار آن حفر کرده است یک وجب هم فاصله ندارد و مردم در کمر همان کوه میخهای کوبیده و با خمچه های (شاخچه) کدام نبات که ماهیت آن برای نگارنده معلوم نیست بافته اند روندگان درواز از عبور آن راه مهلک ناگزیرند اما نهایت خطرناک و وهم انگیز است و اگر کسی یافتد دیگر بساط زندگی اش در دریای مواج آمو برچیده میشود عشقری شاعر چیره دست زمان که ازین رفکهای مخوف در سفرش گذشته است راجع به آن این طور ابراز نظر میفرماید:

نیست اکنون در دلم چندان تکانی از سرک

دیده تا چشمم رفکهای ره درواز را

صوفی عشقری مدت یکسال در درواز اقامت کرد و در آنجا به یک تعداد ادبا، علما و دانشمندان معرفت حاصل نمود و در محافل ادبی سهم فعال داشت و هر شبی که مجلس مشاعره تشکیل میشد حاکم، کمیسار، معاریف و شعراء و ادبای درواز اشتراک میکردند. یکی از شعرای معروف و شناخته شده درواز مولانا اولیا حسین مغموم بود که با صوفی عشقری طرح دوستی ریخت، با وجود کبر سن و موی سفید و جذابیت کلام، باز هم با عشقری اظهار احترام میکرد و قدردانی در خور اهلیت خود مینمود مولانا مغموم مسدس معروف:


ماه ارمنی زاده یک یک دمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن 

را که در بزم عبدالاحد پادشاه بخارا، در حالیکه رقاصه زیبای روسی با هنرنمای خود مجلس عشرت را پیرایه و گرمی داده بود انشاد فرمود و بکرات در همان مجلس خوانده شد، این مسدس شایع گردید و بزم آرایان به خواندن و شنیدن آن علاقه نشان دادند، روزی در یک مجلس ادبیکه حاکم و کمیسار و ادبا حضور داشتند آن مسدس خوانده شد و از صوفی عشقری خواهش بعمل آمد که نظیر آن مسدسی ترتیب دهد، شاعر ما باثر تقاضای دوستان مسدسی به همین شیوه انشاد کرد که آغازش این است.

ای بت فرنگ آیین رحم بر دل ما کن 

می طپم بخاک و خون حال من تماشا کن 

یا رضای خود میجو یا بگفته ما کن 

شوخ ارمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

صوفی مدت یکسال در درواز مهمان کمیسار بود، طفل یتیمی بنام محمد سلیمان که پدر و مادر را از دست داده بود و از اقربا هیچکس را نداشت به نزد او میامد و موصوف هم همانطوریکه خاصیت یتیم پروران است با او نهایت شفقت میکرد و نان و آب تهیه نموده مورد تفقد و روفت قرارش میداد. تا آنجا که این طفل یتیم با صوفی مانوس شد و الفت گرفت جوانمردان در تاریخ چنان رویه ای را در برابر اطفال یتیم از خود بروز داده اند، باستانی پاریزی در کتاب یعقوب لیث صفار مینگارد که یعقوب آن ابر مرد تاریخ و آن راد مرد بزرگ و جوانمرد والا مقام را خاصیت چنان بود که همیشه یتیمان را در سیستان گرد خود جمع کرده در پرتو عطوفت خود ایشانرا نوازش میداد، مؤلف محترم مینویسد کسانیکه فرزند نداشته باشند به فرزند دیگران اظهار لطف و شفقت زیاد از فرزند داران مینمایند و صوفی عشقری نیز که خصلت جوانمردانه را دارا بوده و در عمل گام برگام عیاران و جوانمردان گذاشته است . چنانکه نگارنده این سطور درباره اش گفته است: (مجله ژوندون شماره ۸ سال ۱۳56)

از فتوت بهره ها اندوخته

در ره یعقوب جان را سوخته

راز عیاران ز کارش آشکار

چون جوانمردان سراپا اعتبار

بنا بهمان خصلت جوانمردانه محمد سلیمان یتیم را در سایه الطاف و مروت خود قرار داد پس از آنکه تصمیم اتخاذ کرد تا بکابل مراجعت نماید طفلک یتیم دامنگیرش شد و تا او را با خود بیاورد و به فرزندی قبول نماید حینیکه بکابل رسیده ره آورد سفر یکساله اش علاوه بر اندوخته ها ادبی همین طفل

بود.


صوفی، محمد سلیمان فرزند خود را شامل مکتب کرد و در اثر مساعی پیگیرش آن طفل یتیم صاحب قلم و سواد شد و در شرکت روشان بحیث محرر دفتر شامل کار گردید و مدتی در کابل امور کتابت دفتر شرکت نامبرده را عهده دار بود.

سپس مدت یکسال در گمرک اندخوی و خماب ایفای وظیفه نمود پس به سمنگان وظیفه دار شد. چون زیبا با اخلاق، رشید، مستعد و خوش خط و تیز هوش بود و صوفی عشقری از آنجا که در تربیه او زحماتی کشیده بود محبت زایدالوصفی به فرزند دست پرور خود داشت زیرا باو با ستناد این بیت خود:

بسیار احتیاط نمائی ز رنجشش

برقی است آب دیده طفل یتیم را 

چون او را در اوج مهربانی و ناز پرورش داده بود، به او خیلی اظهار محبت میکرد اما متأسفانه که این جوان زیبا و رشید به مرض توبر کلوز گرفتار گردیده بالاخره بروز سه شنبه سوم جدی سال ۱۳۲5 هـ.ش داعی اجل را لبیک گفت و داغ جبران ناپذیر و فراموش ناشدنی دیگری بر داغهای قلب درد دیده صوفی عشقری گذاشت و صوفی عشقری در مرگ فرزند خود به حدى المناک و اندوهگین شد که بنا بگفته خودش آتش غم اشک چشمش را خشک گردانید.

اندوه چون زیاد بود در دل حزین 

از دیده برق می جهد و تر نمیشود 

عشقری در خلال این درد بی دوا و این غم فراموش نشدنی بگفتن چندین مرثیه در قالبهای غزل، رباعی و مثنوی خود را تسکین داده است. اما قراریکه خود اعتراف مینماید هیچ گاه یاد آن یگانه فرزند خود را فراموش نمیکند:

اگر چندی که چندین سال شد از مرگ فرزندم

فراموشم نگردیده است یاد قد و بالایش

و در غزلی دیگر از ملاحت و زیبایی او چنین یاد کرده است: 

زموی خامه بی تصویر کج شد بیت ابرویش

پریشان ساخت از بس خاطر او فکر مانی را

و مثنوی ایکه صوفی عشقری در یاد مرگ فرزند خود انشاد فرموده خیلی طویل است اما در مرثیه آن مرحوم غزلی دارد که واقعاً اندوه یک فرزند مرده از خلال آن بازتاب میکند:

گر چه رفتی در نظر روی تو میآید هنوز

در مشام جان من بوی تو میاید هنوز

پوره میدانم که جسم نازنینت خاک شد

در خیالم چشم جادوی تو میاید هنوز

کاکل عنبر فشانت ریخت در بین لحد

حلقه حلقه در نظر موی تو میاید هنوز

کوزه ها از خاک تو کوزه گران دانم که ساخت

یاد من لعل سخنگوی تو میاید هنوز

پنجه خطاط تو با خاک یکسان گشت و ریخت

در گمانم نامه از سوی تو میاید هنوز

چون حنا شد پاش پاش و ریخت دست و پای تو

در نظر برق شب طوی تو میاید هنوز

ماه رویت را بزیر خاک مارو مور خورد

پیش چشمم تیغ ابروی تو میاید هنوز

گرچه از ناز و نیاز ما و تو عمری گذشت

یاد من از گرمی خوی تو میاید هنوز

گل نگشته داغ تو ای نور چشم عشقری

هر نفس دل در هیاهوی تو میاید هنوز

عشقری را گرچه نشمردی ز خیل بندگان

از وفاداری سر کوی تو میاید هنوز

صوفی عشقری مدت بیست روز بعد از آمدن درواز در کابل استراحت کرد وهنوز خستگی سفر درواز رفع نشده بود که مکتوب سید احمد خان علاقه دار جوی نوی هرات بدست مزبور مواصلت کرد و دران مکتوب خواهش بعمل آمده بود که صوفی عشقری فامیلش را به هرات برساند زیرا وی از دوستان مورد اعتماد علاقه دار بود و میدانست که عشقری شاعر جوانمرد است و جوانمردان در ناموس داری و پاس داری از ناموس دوستان شهرت نیک تاریخی دارند. بنا بران با اطمینان خواهش خود را کرده بود صوفی با فرزند خود (که در جوانی رهسپار دیار عدم گردید) وفامیل علاقه دار در سال ۱۳۱5هـ . ش جانب هرات را قصد کرد و در جوی نوی هرات مدت یکسال دیگر ماند. او از هرات آن شهر فرهنگی و باستانی که کانون فرهنگ و هنر خراسان بود و مکتب های که قبلا در خراسان اساس شان مانده شده بود مثل: نقاشی و معماری، تاریخ نویسی و عرفانی و ادبی و غیره را مکتب هنری هرات به پایه اکمال رسانید لحاظ از همین دوره تیموریان هرات را در مسیر تاریخ جهش ها و جنبش های هنری و ادبی، رسانس شرق مینامند ازین دوره پرافتخار آثار گرانقدر و ارزشمندی در هرات باقیست که هر یک ممثل زنده ای از جاه و جلال همان دوره شکوهمند میباشد. عشقری عظمت و شکوه تاریخی و هنری هرات را درک کرده و آنرا در تراوشات ذهنی خود شاعرانه انعکاس داده است. او از تخت صفر شکوه مندی شهر هرات را ارزیابی کرده و از مشاهدات خود چنین نتیجه گیری میکند: 


رفته بودم ای عزیزان بر سر تخت صفر

جانب شهر هرات و وسعتش کردم نظر

عالمی تور و جهانی فیض دیدم موج زن

کوه و دشت و خاک و سنگش نیست خالی از اثر

بس سیاحتها نمودم سیر کردم عالمی

من ندیدم این چنین آب و هوای خوبتر

یک دو بیتی عشقری در وصف آن گفت و گذشت

گر از او باور نداری رو بچشم خود نگر

عشقری در وصف دیگری که از هرات میکند بزرگی و عظمت شهر هرات را از فیوضات حضرت پیر هرات میداند:

شام کشور هرات از چه رو سحر زار است

هر کسی نمیداند فیض خواجه انصار است

از بلاد ترکستان من کجا و وصف او

این قدر همی گویم روز و شب پر آثار است

شاعر ما با علاقه ایکه به هرات وصنایع دستی آن دارد از کرک هرات برای محبوب خود لباس آرزو میکند:

کرک هرات هم خوش است بهر لباس دلبرم

گر بقد بلند او تان درب نمیرسد

عشقری بنا به شناختی که از محیط و مردم خود دارد و رواج صنایع دستی داخلی را آرزومند است کرک هرات را هم سنگ درب روسی میشمارد (درب تکه ای پشمی) از محصولات روسیه تزاری بود که برای ساختن بالا پوش و دریشی در همان زمان از آن استفاده میکردند اما یگانه تکه ای که میتواند به عقیده عشقری جای آن تکه روسی را پر نماید کرک هرات است.

مدت یکسال را عشقری در جوی توی هرات مهمان عزیز سید احمد خان علاقه دار بود پس از سپری کردن مدت مزبور در سال ۱۳۱6هـ . ش با فرزند خود دوباره بکابل مراجعت کرد.

صوفی عشقری همرای سید احمد خان علاقه دار که که دوست داشت همیشه با وی نزدیک باشد مدت چهارده سال در اکثر ولایات کشور به سیر و سفر و مشاهدات خود ادامه داد. مدتی را در الیشنگ الینگار کنر و جلال آباد که دو سال بعد از سفر هندو دوسال قبل از سفر درواز تصادف نمود. 

شاعر ما یکسال را در تاوه بارکزائی ها نزدیک گرم سیر قندهار با علاقه دار سپری کرد ازین سفر خاطرات خوبی سخن پیرایی عصر ما را نصیب شد او نقش خانخانی و شیوه های خان شدن و بدست آوردن نفوذ را برای العین دید و ضمنا اهمیت شترهای بادی را در سرنوشت مردمان صحرانشین بکلی درک کرده و دانست که چطور متنفذین در فراگیری فن چاپیدن مردم تلاش میکنند و باصول آن خود را آگاه میسازند و از آن برای نفع خویش استفاده مینمایند بقول بیدل:

کمال هر فنی در عالم خود معجزی دارد

غلام ناز یوسف بنده عجز زلیخایم

و برداشت عشقری را ازین سفر میتوان دریک طنز آن دانست که میگوید:

رجب خان گرچه باشد خان نوزاد

و لیکن اشتر بادی ندارد 

کسانیکه در راه خان شدن قدم میگذاشتند جهت نشاندادن عظمت خویش به یک سلسله و سایلی متوسل میشدند که اشتر بادی یکی ازان همه وسایل بود. 

صوفی عشقری در اندخوی، وقتیکه پسر دست پروردش در آنجا مامور گمرک بود، زمانی چند را گذشتاند سپس به خماب آمد - در خماب نیز چند گاهی با فرزند خویش ماند او چند بار به کوهستان فاریاب و به دره سوف سان چارک (سنگ چارک) وانبار (سرپل) قندهار ولشکرگاه وغیره مناطق کشور خویش جهت مشاهده عادات و عنعنات ومروجات مردم و اندوختن اصطلاحات قبایل و عشایر مختلف ولایات این سرزمین و غیره اهداف فرهنگی و ادبی سفر کرد او در مناطق متذکره گذشته از ملاحظات ادبی و فرهنگی از جوهر حسن گذشتاند مجموع مسافرت شاعر در ولایات شرقی چهار سال را احتوا میکند شاهدان دل آرای آن برداشت ادبی و شاعرانه کرد که این برداشت را در بیت ذیل تبیین هنرمندانه مینماید:

دلم آزرده از خوبان کابل

رضامند از بتان قندهارم

مفاد این سفرهای زود و دیر در ولایات کشور و گشت و گام زیاد و مصاحبتها و آمیزشها با ادبار شعر و سایر مردم عشقری را وسعت نظر بخشید. او از لهجه ها و خصوصیتهای ادبی هر منطقه اندوخته های گرانقدری برای خود به ارمغان آورد و از آن ذخایر در غنا بخشیدن اشعار خویش استفاده شایانی کرد روی همین علت است که امروز شعر عشقری صبغه مردمی خود را نسبت به هر دفتر مدون شعری زمان او بیشتر و بهتر و روشنتر نشان میدهد. از همین روست که شعر این شاعر را علاوه برانکه شعر ممتاز زمانش قلمداد ،میکنیم تبیین هنرمندانه زبان مردم نیز میگوئیم. او از درواز تا هرات و از خماب تا تورخم عرضاً و طولاً سرزمین باستانی خود را وجب وجب پیموده و از آب و هوا و ویژه گیهای فرهنگی خصوصیت های فلکلوری و عنعنوی طرزلباس خوراک و پوشاک نوعیت زندگی کردن در سطوح مختلف حیات تاثیرات فصول و عکس العمل مردم در برابر حوادث جوی و طبیعی و رابطه متنفذین، ملاکان زمیندار با دهقانان مردمان، بینوا و غیره و غیره پدیدههای اجتماعی و طبیعی را یک یک ملاحظه کرده و از آنها - نتیجه گیری نموده و در اشعار خویش انعکاس داده است.