153

زیارت ریگ ‌روان

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

در نزدیکی شهر باستان بگرام که گویند از آبادی‌های اسکندر است، تپه‌های زیبایی وجود دارد. یکی از این تپه‌ها با ریگ زرد رنگ پوشیده است که در برابر شعاع آفتاب چون اوراق طلا می‌درخشند. مردم عقیده دارند که هرگز ریگ تپه نقصان نمی‌پذیرد. و حتی اگر کسی آن را با خود به نقاط دور ببرد. آن ریگ دوباره به جای خودش برمی‌گردد. به همین مناسبت آن را ریگ روان می‌گویند. اطفال ده روزها روی آن تپه سرجی می‌خورند و با ریگ‌های خوشرنگ و بی‌خاک آن بازی می‌کنند. مردم این همه شگفتی را از کرامات امام ابوحنیفه غازی می‌دانند.

ابوحنیفه سردسته بزرگترین فرقه اسلامی و ظاهراً از مردم آن نواحی است. می‌گویند: حضرت امام در میان آن تپه با حشم و لشکر خود زندگی می‌کند و سعی دارد هرچه زودتر برون آید و جهان را پر از عدل و داد کند. باز می‌گویند: هرگاه کسی گوش بر تپه فرا دهد شیهه اسپان و تک تک صنعتگران را به خوبی می‌شنوند. در پای تپه غار عمیق و تاریکی است که بنابر گفته مردم منتهی به جایگاه حضرت امام می‌شود. و از سالیان دراز به این طرف هیچ‌کس جرأت آن نداشته است که در آن غار فرو رود.

روزی دختران ده بر طبق معمول با هم‌سالان خود به سبزه چیدن برآمدند،‌ یکی از آن دختران سبزه چیده و به چادر گره زد و راه غار پیش گرفت. این دختر مایندر ظالم و بی‌رحمی داشت خواست داخل غار گردد تا باشد کشایشی یابد، در آغاز با تأنی قدم می‌گذاشت، ولی هرقدر که فروتر می‌رفت به جرأتش افزوده می‌شد تا بالاخره به قسمت‌های روشن غار رسید. آنجا انواع اصناف و اهل کسبه را دید که همگان مشغول تهیه ساز و برگ جهاد هستند. همین‌که جلوتر رفت چشمش به تخت باشکوهی افتاد که بر آن مرد نورانی و ملکوتی تکیه زده بود. درباریان و سپاهیان در دو طرف تختگاه صف بسته بودند، دخترک محو تماشای این منظره عالی بود که ناگاه صدای دلپذیری او را به خود آورد. این آواز امام بود که دخترک را فرا می‌خواند. دخترک گام پیش نهاد و به نزد امام شد، حضرت از او پرسید چگونه به اینجا آمده‌ای، آیا آرزو داری با ما بمانی؟ دخترک پاسخ داد: متأسفانه نمی‌توانم در خدمت شما باشم، زیرا مایندری ستمگاری دارم که باید هرچه زودتر نزد او برگردم، فقط برای التماس دعا آمده‌ام. امام در جواب گفت: من برای سعادت تو دعا می‌کنم،‌ولی در عوض از تو می‌خواهم وقتی بیرون رفتی به کس از آنچه دیدی نگویی. دخترک قبول کرد و خداحافظی نمود. همین‌که از غار بیرون می‌شد به چادر خود نگاه کرد دید که سبزه او هنوز تازه است خوشوخت شد و سوی خانه روان گشت. حینی که وارد منزل گردید مایندرش که پیرتر می‌نمود با تعجب پرسید این همه وقت کجا بودی؟ دخترک جواب داد که: برای سبزه چیدن رفته بودم. مادرش عصبانی ‌شد و با خشم  هرچه تمامتر گفت: همسالان تو عروسی کرده و صاحب فرزند شده‌اند و تو می‌گویی از سبزه چیدن برگشته‌ام. دخترک ساکت و متحیر ماند و درک کرد که سالهای متمادی گذشته است. مادر که فهمیده بود طوری شده دختر را مجبور کرد تا ماجرای خود را حکایت کند. دختر به ناچار قصه کرد آنچه را رفته بود هنوز سرگذشت او تمام نشده بود که دفعتاً احساس کرد پای‌های او سنگین می‌شود... ناگزیر شروع به گریه و زاری کرد، ولی مایندرش اصرار نمود که حکایت را تمام کند. دختر راضی نمی‌شد به قصه ادامه دهد، تا اینکه او را تهدید به مرگ کرد. دخترک  ناچار دنباله قصه را گرفت تا به پایان برد، ولی همین‌که داستان خاتمه یافت دخترک کاملاً به سنگ تبدیل شده بود.