دود آهم بهموا برق شرر می ریزد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

دود آهم بهموا برق شرر می ریزد

بزمین چشم ترم خونجگر می ریزد

گر نگستت دلم خون زغم و درد فراق

اشکم از دیده چرا رنگ دیگر می ریزد

اگر از سینۀ ریشم بکشم نالل زار 

سرمه سان خود بخود این کوه و کمر می ریزد

ابتدا از نشود چارۀ سود از دگان

ریزش سربدل و دل له جگر می ریزد

هر شب از یاد کف پای نگارین کسی

خون دل از مژه ام تا به سحر می ریزد

عشقری بالب شیرین کی الفت داری

کاین قدر از سخنت شیر و شکرمی ریزد