دلا پژمرده می بینم ترا بسیار سرد هستی

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

دلا پژمرده می بینم ترا بسیار سرد هستی

مگر از گرم جوشیهای بزم یار طردهستی

بصنف گلرخان همتا نداری در نکوروئی

مگر در صفحه آفاق چون خورشید فردهستی

حرارت های عشق من بجانت کرده تاثیری

که امروزاندکی در پیش رویم زار و زرد هستی

بلا گردان خوی و خصلت مردانه ات گردم

تو خود هر چند معشوقی مگر از اهل درد هستی

بعین جنگی بودن همرهم جنگ دگر داری

ندیده آشتی ات جنگجویم در نبرد هستی

خدا خیر مرا پیش اورد ای دلستان من

که با من بعد مدتها حریف تخته نردهستی

ترا با حربه ای ازین جهان نا بود خوهم کرد

ببینم بعد ازین همرای یارم گردی مرد هستی

زمعدنهای الماس وجودت بیخبر ماندی

بغفلت روز و شب در فکر سنگ لاجورد هستی

نداری همرهم امروز آرای سخن گفتن

گمانم حیدری از ناز خوبان گرد گرد هستی

خدا از چشم بد باد نگهدارت نگار من

بخو شروئی و خوشبوئی خود یکدسته وردهستی

ز دلسوزی برای عشقری روشن ضمیری گفت

که در عشق مجازی پاکدامن باشی مرد هستی