عقاید و اخلاق عشقری

از کتاب: شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری

عقیده و اخلاق دو رکن اعظمی است که بر مبنای آن هر دو ارزش فردی و اجتماعی انسان پایه گذاری میشود وقتیکه یک فرد را چند بعدی مییابیم ارزیابی کامل شخصیت او پیرامون همین دو رکن صورت میگیرد. فارابی میگوید:

"اخلاق بکمال خود نمیرسد مگر در جامعه متدین" نظر باین گفته فارابی رکن عقیده متمم رکن اخلاق است و اخلاقی که در جامعه متدین تعمیم مییابد آنرا میتوان اخلاق اجتماعی نامید و اخلاق اجتماعی آنست که انسان موقف اخلاقی خود را بر وفق شرایط اجتماعی خویش عیار سازد و از خوبی های جامعه نصیبه فراوانی بگیرد باستناد همین شیوه بود که "ابن مسکویه" اظهار کرد "انسان بکمال خود نمیرسد مگر با هم جنسان و یاری ایشان بنابر آن واجب میشود که اخلاق انسانی اخلاق اجتماعی شود و اجتماع بر آن پایه دار باشد." فیلسوف بیشتر اخلاق را از دیدگاه اجتماعی اش بررسی میکند و معتقد است: که فهم احکام شریعت اگر بصورت صحیح انجام باید عبارت خواهد بود از یک مذهب اخلاقی بر اساس مهر و محبت انسان به انسان دیگر دین ریاضت و تربیت اخلاقی است برای مردم از نحوه بیان این اندیشمند بزرگ برمیاید که مبادی مذهب بیشتر صبغه اخلاق اجتماعی را دار است مثل نماز جماعت ادای فریضه حج، نماز عیدین و صدقات و نفقات، زکوة روابط نیک همسایگی حسن اخوة مودت و اجتناب از محرمات مثل ،زنا ،لواط قمار، قتل نفس، دزدی دروغ و عوام فریبی، شراب خواری ولگردی .... وغیره که هر کدام در نوع خود لطمه ای بزرگیست بر پیکر اخلاق اجتماعی با در نظر گرفتن این خصوصیات میتوان مذهب را به عقیده این مسکویه مکتب اخلاقی نامید: آرا و عقاید فلسفی، در زمینه های مختلف این بحث ارزنده را میکشاند و پهلوی های آنرا کاوش میکند و پیوندهایش را نمودار میسازد اما در اثر این همه تلاشهای فلسفی فقط یک مطلب روشنتر اهمیت خود را تبارز میدهد که احیاناً همان رابطه اجتماعی مذهب و چرخیدن اخلاق بر محور آن است. افلاطون مبادی اخلاقی را بر مبنای عدالت پیریزی میکند و عدالت را شیرازه اخلاق اجتماعی و فردی قلمداد مینماید وویلد ورانت، در توضیح این مطلب اظهار میدار: که اخلاق با همکاری و تعاون و تنظیم آغاز میشود. زندگی در اجتماع اقتضا میکند که هر کس قسمتی از اختیارات شخصی خود را فدای نظم و ترتیب جامعه .کند بالاخره اصل و قانون رفتار و کردار در آسایش دسته جمعی است که البته آسایش دسته جمعی بیشتر از رعایت کردن حد اعتدال که ارسطو آنرا معیار اخلاق اجتماعی قرار میدهد تامین میشود.

واقعاً خود داری از افراط و تفریط در کلیه امور زندگی متضمن سعادت فرد و اجتماع میباشد و دین مبین اسلام پذیرش حد وسطی را در امور زندگی تاکید مینماید اگر خوانندگان محترم این رساله - کتاب معروف فلسفی "حی بن یقظان" یا "زنده بیدار" نوشته "ابن طفیل اندلسی" ترجمه مرحوم "بدیع الزمان فروزانفر" را مطالعه کرده باشند بیاد خواهند داشت که دانشمند مزبور درین داستان شگفت انگیز بیشتر به روش عملی و ریاضت نفس توجه فرموده و مرحله اخلاقی را بعد از پر شدن کلیه خلاهای زندگی قرار میدهد از فحوای کلام فیلسوف اندلسی روشن میگردد که اخلاق ساخته و بافته فطرت است. بعد از انکه نفس انسانی از ماهیت کلیه ظواهر طبیعی و حدود خیر و شر آنها آگاهی کسب کرد. آنگاه شالوده اخلاقی خود را میریزد و برنامه اش را طرح میکند باین لحاظ میتوان اخلاق را در سطح تجارب فرد که از گزارشات زندگی خود انباشته است قرار داد که بدون شک دشواریهای دارد. گرچه ابن طفیل درین داستان فلسفی بیشتر نظرش به تطور نفس انسانی از حضیض به اوج معطوف گردیده و مراتب و مدارج انسان را از اسفل به اعلی میشمارد و بازگو میکند طوریکه مکتب تصوف نیز به شکلی در محتوای خود آنرا تبیین مینماید و حضرت مولانا بلخی در مثنوی معنوی شیوه های رسیدن بکمال را عارفانه تر بررسی کرده است اما به عقیده نگارنده اخلاق بیشتر از جامعه مایه دار میشود تا از فطرت و بنا به عقیده "اسپنسر" هر جامعه شیوه های اخلاقی خاص دارد و آنچه را که یک جامعه جنایت تصور نماید ممکن است در جامعه دیگر اخلاق و سعادت باشد مثالیکه در زمینه ویلدورانت می آورد خود مبین روشن این مطلب است. مثلا "زنان روسای قبیله فیجی وظیفه مقدس خود میدانند که فرار کرده و شناکنان از رود خانه گذشته تا پیش قبیله خود خود را پس از مرگ شوهرانشان خفه کنند، یکی ازین زنان را ویلیام نجات داده بود ولی این زن همیشه با و دشنام میداد و با کینه و بغض شدیدی به وی نگاه میکرد." از نحوه بیان بالاخوبتر واضح میگردد که قراردادهای اجتماعی تعیین کننده حدود اخلاقی است و نیچه بر همین شیوه های اخلاقی در جامعه دو ارزش متضاد قایل شد که عبارت اند از : "اخلاق اشراف یا مهتران و اخلاق عوام الناس یا کهتران" که معیارهای هر دو را از دیدگاه تاریخی دسته بندی میکند اما نباید انکار نمود که در هر جامعه یی این دو نوع اخلاق بملاحظه میرسد. اشراف نوعی اخلاق خاص خود را دارند در حالیکه اکثریتهای عظیم مردم اخلاق ویژه خود را رعایت میکنند، در بین این دو نوع اخلاق تضاد حادی به نظر میرسد که یک دیگر را حتی تا سرحد نفی میکشانند. اخلاق توده ها پیوند بلافصلی به فرهنگ و تاریخ شان دارد و در روند تکامل زمان از فرهنگ اصیل سرزمین شان مایه فراوان گرفته است که تأثیر بیگانه در آن دیده نمیشود. اما اخلاق اشراف و شهر نشینان مقلد اصالت فرهنگی و تاریخی خود را باخته و با صبغه غربی آمیخته و تا آنجا که حتى مسخ شده و در شکل و مضمون موقف تاریخی و مردمی خود را از دست داده است.

اما با مراجعه بتاریخ و گذشته فرهنگی جامعه روی همرفته این نتیجه بیشتر دستیاب میگردد که فرقه جوانمردان خراسان که دنباله آن تا کاکه های کابل کشانیده شد، یگانه دسته ای بود که از حدود اخلاق اجتماعی این آب و خاک که مفاخر درخشان تاریخی موید آن است ، گام بیرون تنهاد و از خط السیر آن عدول نکرد مؤلف تاریخ نیشاپور در مورد اخلاق جوانمردان چنین مینگارد:

"در زمانهای قدیم در بیشتر شهرهای ایران گروهی بنام عیاران وجود داشته اند که آنها را فتیان و جوانمردان نیز میخواندند" تا آنجا که "خصوصیات اخلاقی آنها را مردم عامه میپسندیدند، مردانگی از خود گذشتگی و جوانمردی و دلیری جز و صفات ممیزه آنها بود و همیشه از مردم بینوا و ضعیف طرفداری میکردند و غالباً از آنچه از مردم ثروت مند و توانا میگرفتند سهمی از آن را به ناتوانان و ضعفاً اختصاص میدادند. به همین جهت در بین توده مردم طرفداران و هواخواهان بسیاری داشتند" که با در نظر گرفتن شرح و بیان بالا میتوان موقف اخلاقی صوفی عشقری را بخوبی درک کرد. 

به قبا و به ردایش نخوری هیچ فریب

عشقری رند و خراباتی و عیاری است 

اگر یکی از خوانندگان این زندگی نامه با صوفی عشقری معرفت قبلی داشته باشد بی گمان باین حقیقت اعتراف میکند که شیوه اخلاقی او موافق به خلق جوانمردان خراسان است این مرد که بدون شک در زندگی خود گام بگام جوانمردان نهاده است از ارزش اخلاقی آنها در عمل و نظر نصیبه ای فراوان گرفته است. او به همگان بدون امتیاز کهتر و مهتر احترام یکنواخت دارد. در حالیکه بعضی از بازار یابان روش خود را در برابر فقرا متکبرانه و در مقابل اربابان زور و زر خاشعانه و متملقانه تبارز میدهند عشقری چنین روشی را ابداً و هیچگاه در زندگی خود راه نداده است. او از آوانیکه این شیوه شریفاته را در زندگی اجتماعی خود پذیرفته تا امروز که از ضعف پیری یک مشت استخوان بیش نیست در برابر کلیه افراد اجتماع در هر نقطه ای از سرزمین خود بدون در نظر گرفتن موقف طبقاتی او، رعایت کرده است. حینیکه اشعار عشقری بار اول با آواز مرحوم استاد قاسم از طریق رادیو افغانستان در محافل رسمی دولتی انعکاس کرد و در فضای کشور طنین افگن شد. علاقه مردمان به دیدن شاعر غلبه یافت و همه روزه بزرگان دولت به غرفه اش رفته از او دیدن بعمل میآوردند روزی محمد ظاهر پادشاه افغانستان بدیدن او آمد. درین وقت در غرفه شاعر محمد انور بسمل با چشمان نابینا بربالشی تکیه کرده بود. شاه خواست که از صوفی دیدن کند اما موصوف برهمان روش که همگان را میپذیرد با اونیز پیشامد نمود. او که توقع احترام زیاد تر را داشت تبسمی شگفت انگیز کرد و هیچ نگفت و رفت. دکانداران چوک سنگتراشی که پادشاه را دیده بودند. بعد از رفتن وی صوفی عشقری را گفتند که پادشاه بدیدنت آمده بود، صوفی گفت: من ندانستم و فکر کردم که کدام لوی منصبدار است که اینجا آمده و من هم احترام کردم آنگاه که شهزاده محمد اکبر پسر بزرگ ظاهر شاه اسیر چنگال مرگ گردید وزارت دربار برای خوشآمد دودمان سلطنتی و ضمناً معلوم کردن اندازه تأثر مردم مکاتیبی عنوان شعرای سرشناس کابل ارسال فرمود و از ایشان تقاضای سرودن مرثیه های سوزناکی را در مرگ شهزاده جوان نمود و از آنجمله مکتوبی برای عشقری نیز فرستاد. یک تن از ماموران وزارت در بارکه وظیفه تشویق کردن سخنوران و بدست آوردن مرثیه ایشان به او محول شده بود سه روز پیهم جهت دست یاب کردن مرثیه مزبور به غرفه صوفی عشقری وارد شده اما از طرف صوفی جواب منفی یافت و روز سوم حینیکه مامور موصوف به غرفه صوفی آمده مرثیه را خواست. عشقری اندکی با حالت عصبانی برای او چنین پاسخ داد: "آقای محترم: من از اتاق زیبا بستر دیبا، پرده زریفت لباس پرنیان و ده ها امتیازات دیگر شهزاده چه معلوماتی دارم که اکنون محرومیتهای او را از آنها ذکر نمایم .از من مرثیه جوالی، سقو پینه دوز، طواف، چوب شکن، گازر و غیره کسان دیگر را تقاضا کن که من از طرز زندگی، گذاره روزمره لباس طعام و اتاق ایشان خبر دارم و با آنها در یک کشتی غرق هستم" مامور موصوف نحوه بیان عشقری را دیده غرفه او را برای همیش ترک گفت و رفت ازین رویدادهای خورد و بزرگ که در زندگی صوفی واقع گردیده بخوبی معلوم میشود که به اخلاق جوانمردان سخت پابندی دارد.


در مقاله "عشقری عشقری است" راجع به اخلاق شاعر چنین نیشته: 

"درمیان قشر تحصیل کرده، شاعران باستناد مدایح شان بیش از همه موضع گیری ناجوانمردانه داشته اند/ اما عشقری باستناد زندگی خود در عالم فقر صریحاً صاحب استغناست و در عین حال متکی به خود و اهل قناعت و صبر در سختی ها و غیره که اینها همه اصلهای از جوانمردی است." که به عقیده نگارنده این سطور نویسنده مقاله مزبور داد سخن را در مورد عشقری داده است.

صوفی عشقری در طول مدت هشتاد و پنج سال زندگی از وقتی که خود را شناخته و تکالیف زندگی خود را تشخیص داده هیچ کس را مکلف بانجام امور کار خود نساخته است مادام جوانمرد با همت در هر جائیکه بوده لباس خود را خود دوخته و شسته، غذای خود را خود پخته، اطاق خود را خود جاروب کرده و حتی بستره خواب و غیره را خود هم دوخته و هم شسته و گرد و جمع کرده است و تا حال که دوستان همه روزه در غرفه او حضور میداشته باشند او به هیچکس موقع دیگ پختن و کار کردن را نمیدهد و خود تمام تکالیف باز کردن و بسته کردن غرفه پرده زدن در دروازه جهت جلو گیری از نور آفتاب، آتش افروختن چای کردن و چای انداختن ... وغیره وغیره را انجام میدهد آن عده دوستانیکه به عادت او بلد استند. در موقف تماشاچی قرار دارند و کسانیکه به عادت او آشنای ندارند سعی میکنند که کاری را از دست او بگیرند و انجام دهند اما شگفت این است که از یکطرف وقت انجام دادن کار برای شان میسر نمیشود و از جانب دیگر خود صوفی عشقری از ایشان معذرت میخواهد و توصیه میکند که او را مخیر بگذارند و خود را زحمت ندهند.

ما در فصل گذشته تذکر دادیم که صوفی عشقری همه ساله درجشن نوروز وارد مزار شریف میشود تا در بر افراشتن علم حضرت سخی شاه مردان شرکت نماید و یکی از دوستان نویسنده این سطور که مدتهاست افتخار مصاحبت همیشگی شاعر را دارد و بعضی سالها همرای وی میباشد. در همین چند سال اخیر حینیکه وارد مزار شریف شدند یک مقدار اشیای مورد نیاز در قدیفه صوفی عشقری بود رفیقش برای اینکه مردم اهانت نکنند که جوانی با دست خالی و پیری ضعیف با یک مقدار بار در بازار طی طریق میکند اصرار و ابرام میورزد که تا موفق به حمل کردن بارداخل قدیفه شود، صوفی نمی پذیرد تا به همان شکل وارد خانه دوستی که هدفشان بود میشوند. بدین ترتیب صوفی عشقری تا امروز از هیچ لحاظ بار دوش کسی نبوده و کلیه حوایج زندگی و تکالیف شباروری خود را خود تعبیه مینماید و انجام میدهد. شاعر ما مردیست کم گوی و کم آزار ازین لحاظ تا امروز به هیچکس ضرری از وی نرسیده است . اما مردم از پهلویش خیلی مستفیض گردیده اند بدون سوال کردن سخن نمیگوید واگر پرسشی بمیان آمد پاهخی عالمانه مطابق سوال میدهد. و در اثر همین کم گوی بود که یک عده دوستانش به مصاحبت او علاقه مفرط داشتند. استاد بسمل که از مصاحبین صوفی بود بارها میگفت که : "صوفی من علاقمندان زیادی دارم اما صحبت تو را دوست دارم که بسیار کم گوی هستی و از همین سبب راه دوری را طی میکنم تا روز را در نزد تو بگذارنم و از صحبت بسیار گویان دور باشم و نفسی براحت بکشم."

عشقری در سخاوت و جوانمردی و جوادی از مردان پیشگام روزگار خود است و خاصیت مگس را ندارد که عنکبوت امساک و بخل به شکار او فایق آید. او در برابر بخل و امسال همیشه باین گفته مولانا مترنم است: 

عنکبوتی تو مگس داری شکار

من نیم ای سگ مگس زحمت میار 

باز اسپیدم شکارم شه کند

عنکبوتی کی بگرد من تند 

و همان رشد غریزه جوادی سبب شده که موصوف هستی مادی خود را در مقدم دوستان و عزیزان ایثار نماید در بعضی از همین روزها که مشغول نبشتن این سطور هستم غرفه صوفی جوانمرد میروم. اونان فراوانی را که برای چاشت ده نفر کافی میباشد تهیه مینماید و منتظر ورود دوستانی که همیشه دور خوان او را از وجود خود رنگین کرده اند میباشد و اگر یا الفرض همه دوستان حاضر نشدند آنعده که موجوداند شکم سیر غذای لذیذ و پرکیف را تناول مینمایند باقی مانده غذا را یا بخانه یکی از دوستان میفرستد و یا بفقرای بازار تقسیم میکند و درگذشت چهل و هفت سال عین عمل متذکره را انجام داده است و شگفت این است با وجود مجرد بودن هیچگاه تنها نان نخورده است زیرا از ایجابات جوادی و جوانمردی نیست که غذا را تنها صرف نمایی او روی همین عقیده که راجع به سخاوت و دستگیری از فقیران و بینوایان دارد، در خلال اشعار خویش ممسکان را سخت سرزنش کرده است مثل:

بر گدایی بینوایی نگذرند از یک دویی

نزد این سرمایه داران نوت خرمن بوده است

و جای دیگر خسیساترا که احسان خود را در برابر چشم مردم میشمارند چنین نفرین مینماید:

شیوه تلخ کریمان نیست بار خاطرم

لطف و احسان خسیسان خوش نمیاید مرا

و سخاوت جوانمردانه را برای مردمان عصر خود این طور توصیه میکند:

از اکل و شرب آنچه که داری مکن دریغ

امروز شاد ساز دل خاص و عام را

هر بینوا که از سرخوان تو سیر گشت

گویا که طوف کرده یی بیت الحرام را

این اندیشه عارفانه را حضرت مولانا بلخی در دفتر دوم مثنوی ضمن حکایت حج رفتن شیخ بایزید بسطامی و دیدن پیری را در راه و طواف کردن او و گفتن پیر که حج و عمره را دریافتی تبیین فرموده است. پیر به بایزید میگوید:

گفت عزم تو کجا ای بایزید

رخت غربت را کجا خواهی کشید

گفت قصد کعبه دارم از پکه

گفت هین با خود چه داری زادره

گفت دارم از درم نقره دویست

تک ببسته ست برگوشه ردیست

گفت طوفی کن بگردم هفت بار

وین نکوتر از طواف حج شمار

آن درمها پیشمن نه ای جواد

دان که حج کردی و حاصل شد مراد

تا آنجا که میگوید:

کعبه را یکبار بیتی گفت یار

گفت یا عبدی مرا هفتاد بار 

بایزیدا کعبه را در یافتی

صد بهار و عز و صد فریافتی

عرفا درین مورد خیلی تأکید کرده اند که بدست آوردن دل اجر بزرگی در نزد خداوند دارد عشقری که زبانش بیشتر طنز آمیز و معرفت بیزاست و به همان شیوه خود باز هم مردمان بی توجه اهل زمان خویش را که در خوشنود کردن دلی نقش عاطفی ندارند چنین مورد انتقاد قرار میدهد:

یک دل ویران بعالم روی آبادی ندید

بسکه افتاده است قاصر فکر این معمارها

عرض حال خود بدر بار خدا کن عشقری

مقصدت حاصل نمیگردد ازین دربارها

مبنی بر همین اندیشه جوادانه ایکه دارد حاجیان قلابی و تظاهر کننده را که خاص برای نام خود حج رفته و از حال برادران خویش اطلاع ندارند و ضمنا بعد از حج کردن میخواهند با استفاده از نام خود به مردم ارج فروشی کنند مردم را فریب دهند این طور متوجه حال شان میسازد: 

حاجی آنست که از راه وفا تادم مرگ

نشود از تن او جامه بی احرام جدا 

شاعر ما آنچه را که در محیط مخالف شیوه اخلاقی خود می بیند داهیانه انگشت انتقاد بر آنها میگذارد تا آنجا که از نحوه بیان خود او سجایای اخلاقی اش روشن میگردد. چنانکه راجع به قناعت از خود شروع

میکند:

ما حکمران مملکت بینوای ایم 

این بوریای فقر بود پایتخت ما

و درباره بخیلان تنگ نظر و ممسکان بی مایه این آرزور امسئلت مینماید:

تابکی پیچی بدنیا در کفن پیچد سرت 

عاقبت مانی سبیل این دالر و کلدار را

و واعظان عوامفریب را این طور تنبیه مینماید:

واعظ مخوان فسانه خلد و جحیم را

کردی خراب خانه امید و بیم را

و نیز:

از بهر خود نمای خود منبری شدند

این وعظ واعظان نه برای هدایت است 

و طمع را که برباد دهند آبروی فرد در اجتماع است چنین نکوهش میکند: 

ای عشقری سلام طمع با کسی مده

الفت بهر که میکنی بی مدعا خوش است

و حرص را که منافی بزرگ اخلاقی است مورد نکوهش قرار میدهد حریصان را نفرین مینماید مانند: 

دیگران بجهان نیستم حریص

در گوشه ای نشسته لبی نانم آرزوست 

و بکسانیکه ارج فروشی میکنند و دیگران را مورد اهانت قرار میدهند چنین میگوید:

کم مبین کس را و حکم نا کسی یا کس منه

هیچکس در زیر گردون بی نشان و نام نیست

او زماینکه محدویتهای اخلاقی را در محیط خود مطالعه میکند این ندای حسرت بار را طنین انداز میسازد:

در عمر یک دو روزه خود آمدم بتنگ

صد آفرین به خضر که در هر زمانه ساخت

اوضاع و شرایط محیط و وضع بازار و عدم انصاف در خرید و فروش و فقدان عدالت در تعیین قیم اشیا عشقری را به ستوه آورده باین گفته وا میدارد:

دلم زین بی تمییز و ندوند است

قروت وردکی هم وزن قندا است

به مارکیت جهان بسیار گشتم

ندانستم که شغلم سیر چند است

فقدان مروت و انصاف و مرعی نداشتن آداب اجتماعی او را به فغان میاورد تا این ندا از نهادش بر میخیزد:

داد ازین عصریکه انصاف و مروت باب نیست

وای ازین خلقی که واقف از ره آداب نیست

رشوه خواران و اختلاس گرانی که کاخهای منقش را مالک گردیدند چنین نفرین مینماید:

از خون خلق صاحب باغ و زمین شدی

بس کن دگر که این قدرت اخذ و جر بس است

چون رشوه خواران از جنایت کاران بزرگ اند شاعر ماروی احساس وطن دوستانه نفرین خود را متوجه ایشان نموده گوشزد مینماید که این مردار خواران جیفه جو این عمل شنیع را نسبت پلیدی نفس خود هر گز ترک نمیگویند زیرا از مال مردار و حرام خود را فربه کرده اند:

رشوه خواران جهان منع نگردند زسود

قسمت زاغ و زغن طعمه مرداری هست

حینیکه آزمندان را میگوید عالم فقر و مقام قناعت را چنین ستایش میکند:

منم که سایه من فرش بوریای من است

خرابه های جهان جمله گی سرای من است

کسیکه از سر راهی و رانبر دارد

همان متاع قلیل گران ردای من است

بها اگر نهمش مفت هم کسی نخرد

زچوک کهنه فروشی خجل قبای منست

دم خوش ارطلبی رنجه کن قدم سویم

که راحت دو جهان چتر بوریای من است

اغنیای بی عاطفه و مروت را که غافل از کلیه مسولیتهای زندگی بساط عیش و عشرت را گسترده اند عشقری ندا میکند و نتیجه یی عواقب کارشانرا اینطور باز گومینماید:

ای اغنیا برای خدا این چه همت است

آسوده خفته اید فقیران بزحمت است

این چشم پوشی از فقرا تا بکی کنید

دین است ادا نمای که آخر قیامت است

و جای دیگر نهایت غفلت و بی احساسی و عدم مردمی غارتگران را اینطور مورد اهانت و نفرین قرار میدهد:

آید چسان زحال دل بینوای عور

آن بی حسیکه خفته بصد نازو نعمت است

وقاحت طمع را به طرز دیگری باز هم تبیین میفرماید:

ای عشقری هشکن دهنت رانه نمانی

از بهر طمع باز چو کجکول گدا کج

چون شاعر ما جواد و سخی است لذا خست و دنانیت را یک قلم نفرین میکند و جبین خسیسان را ترش تر از آچار میباید:

از جبین ترش پرچین خسیسانم مپرس

میخورد دور طبق چون کاسه آچار چرخ

زهد ربایی را همیشه زاهدان ریاکار و قریبنده تعقیب میکنند تا به دسایس زاهدی مردم را بفریبند و در راه منافع خود استعمال کنند، شاعر بلند نظر و با همت ما این عناصر زاهد نما و ریا کار را این طور سرزنش مینماید:

ای زاهد مکاره عجب حیله  ور هستی

جال هر طرف افگنده یی از نوک ردایت

پیمان شکنی تضاد حادی با اخلاق اجتماعی دارد عشقری با آگاهی و شناختیکه از وضع مقلوب محیط خود دارد، درد درونی خود را با تاثر تبارز میدهد :

مختلف افتاده از بس رسم و اوضاع جهان

نیست منظور نظر آنکس که پمیان نشکند

گرایشهای منفی در اجتماع گروهی را به مراتبی که نازل تر از مقام انسانیشان است بنابر عللی میرساند عشقری آن عوامل را ظاهر میسازد:

اهل زمانه دیدم تا جامه تو نباشد

کس یار کس نگردد تا مرغ پلو نباشد

امروز قدر هر کس با فسق و با فجور است

عزت نمیدهندش تا. . . نباشد

و سر انجام حرکات خلاف اخلاق را که در بین مردم محیط و اجتماع خود مشاهده میکند منافی آن همه عادات و حرکات ضد سجایای اخلاقی را یک یک بازگو مینماید:

هر ماده غج بلاف زدن نر نمیشود

نوشد اگر شراب دلاور نمیشود

لایق بروز جنگ جوانان سالمند

هر لنگ و لاش داخل عسکر نمیشود

از چرت و فرت موش و پشک بزدلی مکن

از غر زدن شغال غضنفر نمیشود

آیینه دلت بعبادت بکن صفا

از فسق و از فجور منور نمیشود

و از ساری شدن یک سلسله سرگرمیهای خرافاتی که سرانجام منجر به فساد و عدم اخلاق اجتماعی میشود جوانان را توصیه پدرانه مینماید و از ضایع شدن عمر شان افسوس میکند:

ای نور دیده حیف حیاتت که رایگان

 در فیس کوت و بازی نو رنگ میرود

چون سرمایه داران غارتگر و بی احساس و ناجوانمرد را به ناز و نعمت می بیند و غریبان را در حالت رقت بار که از سر ما پای برهنه شان یخ بسته است و همه غمهای زند بر دوش ناتوانشان بار است چنین اظهار همدردی و همنوایی مینماید:

عاشوره و عید و برات از هم ندارد امتیاز

از بکه غم بالای غم زین چرخ گردان میچکد

سرمایه داران جهان در چله مستند بیشتر

از سردی سرما مگر پای غریبان میچکد

و احجاف گران و ظالمان و چپاول گران جامعه را که همیشه از خون مظلومان سیرند به وخامت کارشان آگاه میکرداند و عواقب عمل شنیع شانرا اینطور بازگو میکند:

ظلم مکن به عاجزان خوف نماز آه شان

شعله بخرمن جهان گر نزدست میزند 

ولگردی و بیکاری و بالاخره نداشتن کسب و کمال منتج به در ماندگی و بیچاره گی میشود. عشقری این وضع را در هر جای که دیده دردمند گردیده و برای عبرت دیگران حالت اندوه بار بی کمالان را در شعر خود انعکاس داده است:

بی کسب و کمال هر قدری سعی نماید

هر روز وی از بی هنری بدبتر هستش

بی علم و کمالی که د چارم شده هر جا

کندی بسر و قوت زخون جگر هستش

انحرافات اخلاقی در هر محیطی که رایج گردد جامعه را الز لحاظ اخلاقی بطرف زوال سوق میدهد شاعر ما ازین وضع آگاهست لذا با حالت حسرت بار وضع محیط خود را تبیین میفرماید و در اشعار خود انعکاس میدهد. جوانانیکه به پدر و مادر خود احترام ندارند و متمایل به زینت دادن ظاهری خود اند و از نظر اهلیت و استعداد و هنر و لیاقت فاقد همه مزیت ها اند در واقع موقف اخلاقی جامعه را متزلزل میسازند، شاعر ما این وضع را در پرتو تجارب اندوخته شده خویش برملا میسازد و جوانان را برای اجتناب کردن از حالات ذیل اندرز میدهد و میگوید:

ای پسر با پودر و صابون میارا خویش را 

زیب و زینت جان من از بهر مادام است و بس

ونیز:

از تنبلی و کاهلی در خانه نشستی

واقف نشدی حیف زعلم و هنر خویش 

من پوره شناسم که ترا لاف رسیده 

از سر گذری نگذری اما زپر خویش 

و نیز:

گله یی از پسر و دختر این عصر مکن

نشناسند حقوق پدر و مادر خویش

شاعر ما آنگاه که وفرت پول و عدم عطوفت و تعاون سرمایه داران را میبیند بر آشفته میشود چون میداند که امساک در نهاد آزمندان ثروت پرست طوری رسوب کرده است که صفای ضمیرشان را مکدر گردانیده بنا بران از راه مروت و جوانمردی فرسنگها فاصله دارند، لذا کیسه بر را برای غارتکردن ثروت شان دعوت مینماید که از طریق دستبرد زدن اندکی از ثروت بسیار ایشانرا برباید.

ای کیسه بر کجائی کین بای پر خساست

نوت صدی خود را یک یک شمار دارد

این خوجهئین که بینی قارون چونو کرش نیست

گنجینه های دولت یک بر هزار دارد

اهانت خود را باز هم متوجه سرمایه داران بخیل میکند:

نه بیند خواجه خیر از دولت خویش

که در سر فکر جوادی ندارد

دزدی و قاچاقبری که یک شیوه نامشروع و نفرین شده است در زمان عشقری زیادتر شایع گردید و شاعر آن چهره ها را باشماتت شان معرفی مینماید:

زبسکه مردم این شهر دزد قاچاق است

همیشه قافله را از ره نهان ببرد

اگر ملازم گمرک کند جلو گیری

بود محال که از دست دزد جان ببرد

ز تیز بالی شاگرد من چه میپرسی

به یک مژه زدنی بوتم از دکان ببرد

مرتشی و رشوه خوار را شاعر ما با رها نفرین کرده است و در بیت ذیل باز هم متوجه این چپاولگران بضاعت اجتماع گردیده اعمال زشت و قابل توهین شانرا چنین میشمارد:

چون پول رشوه خواریش از حد بلند رفت

بر دادن اجاره و در فکر سود شد

و بدست آوردن پول از طریق نامشروع و غیر اخلاقی معیار انسانیت و آدمیت نیست گرچه این غارتگران از پول مردم صاحب لباس های قشنگ قصرهای شکوهمند باشند باز هم نظر به گفته عشقری در حلقه انسانیت شامل شده نمیتوانند زیرا معیار آدمیت پول و لباس و کروفر ظاهری نیست.

با لباس فاخره آدم گری وابسته نیست

گاو و خرکی از جل کمخاب آدم میشود

شاعر زمانیکه بی تاثیری و صایای خود را برای العین مینگرد میگوید:

بر مردم خسیس نصیحت ضرور نیست

گر کس چان زطعمه مردار بگذرد

تحلیل انحرافت اخلاقی و رشد مفاسد جین آمیز مردم در برابر جامعه و نحوه موقف گیری تاخت و تاز غارتگران و رشوه خواران بی احساس که ما دام به نحوی از انحا جامعه را می چاپند، شاعر ما را و امیدارد که چنین ندای را در فضای محیط خویش طنین انداز سازد:

همه افتاده در تلاش فلاش

صحبت شان دوی قمار بود 

منشین با کسی که رشوه خورست

اختلاطش چو زهر مار بود 

از لب و روی جمله غم بارد

مگر این قوم مرده دار بود 

مرده ای را چوبینی فاتحه خوان

همچو لوح سر مزار بود 

شاعر ما نسبت به هر شاعر زمان خویش اوضاع محیط و انحرافات اخلاقی جامعه را بیشتر در اشعار خود انعکاس داده است و علت آنهم همان آمیزش مستدام او با مردم این آب و خاک است زیرا شعرای دیگر راه های بیرون شدن از حلقه مردم را کم و بیش برای خود هموار کردند و قسما خود را ازین حلقه بیرون کشیدند و یگانه شاعریکه با مردم خود باقی ماند فقط همین سخنور ماست. از انرو شناخت اجتماعی او خیلی ژرفنگرانه و عارفانه است او فقط از دیدگاه اخلاق اجتماعی همه سجایا را بررسی میکند و چون حرکات ضد اخلاق اجتماعی در نظرش جلوه گر میشود آنها را مورد انتقاد قرار میدهد مثلا آشنایان دو رنگ جامعه را که راستی و صداقت از اطراف شان رخت بسته است این چنین معرفی مینماید:

خیری ندیدم عشقری از دوستی کس 

با هر که آشنا شدم آخر دو رنگ بود 

وعدم التفات مردم را به ادب، که یک پدیده اصیل فرهنگی است هنرمندانه تبیین مینماید:

جنس سخن آورده ام از عالم دیگر 

افسوس درین شهر خریدار نباشد 

و بلهوسان بی مایه و هوس بازان رسوا را که فقط نقد عمر را درسر بازار ولگردی هوا و هوس و بی اعتنای بامور زندگی صرف کرده و تنها با جامه و دستار کلان و فش در از خود را تبارز داده اند چنین انتقاد میکند: 

نه محتسب نه ملا بر خری سوارم کرد 

همین هوا و هوس رفته رفته کارم کرد

ویا:

هر بلهوسی صاحب اسرار نباشد

آدم گری با جامه و دستار نباشد

در جهان شاعر شدم ایکاش آدم میشدم

زین فضولی ها طبع خویش بی غم میشدم

و عللی که اکثریت مردم حالت درویشانه پیدا میکنند و به فقر و افلاس دست و گریبان میشوند و علاوه بران یک عده عناصر دیگر در جامعه بدوه داشتن کدام مدرک مشروع در آمد از طریق رشوه و غارت گری صاحب شکوه و جلال مادی میگردند، هر یک را شاعر ما در پرتو تجارب انباشته شده اجتماعی خویش درک کرده و دانسته است که از چه راهی مردم ثروت میاندوزند و چرا به لجن زار فقر پرتاب میشوند: 

کس آب رخ خویش تریزد بدر کس

تا مفلس و در مانده و لا چار نباشد

دارایی دنیا بکسی رخ ننماید

تا خائن و رشوت خور و غدار نباشد


شاعر ما در خلال شناخت همه جانبه خود از محیط در صدد آنست که خلاهای اخلاقی را تا آنجا که ممکن است نقد نماید بگوش مردم پیام راستین خود را برساند و جامعه را آگاه سازد که به چه مصیبتی گرفتارند. این مطالب را بزیان طنز ماهرانه و عارفانه چنین ابراز مینماید: 

کاواک گشته بود زپیری چو مغز من

در گوش من همیشه صدای تغاره بود

دیدم زبسکه خورد و کلان از سرش فتاد

معلوم شد که بام زمین بی کتاره بود

با جزوی کار رفته بدم بر وزارتی 

کاغذ پرانی بر سر میز ادره بود

از خشک سالی دانه چو نگرفت خوشه ای

امسال حاصل همه مردم سواره بود

شاعر ما چون در جامعه خویش عاشقان دروغین را که ما اوصاف شانرا در فصول گذشته نبشتیم بوفرت مییابد و اما آثار عشق را درو جنات ایشان ملاحظه نمیکند و درد و غمی را در نهادشان نمیبیند. بناء به سینه گوشت آلوده ایشان مشت انتقاد را اینطور حواله میکند که:

بود اهل محبت زعفران رنگ

اگر من عاشقم چشم ترم کو 

کمالی من ندارم جز خور و خواب

غمم گر هست جسم لاغرم کو

خدا داند که من جوره ندارم

بفن شاعری ها هم پرم کو 

صوفی عشقری شاعریست راست اندیش و واقع بین و همه چیز را در آیینه صفای ضمیر خویش مینگرد و اندرزهای سودمندانه خود را از مردم خویش دریغ نمیکند چون میبیند که ماجراهای زندگی بساط وسیعی را بروی مردم گسترده است و مردم که شاعر ما سعادت و نیک بختی شان را همیشه آرزو میکرد درین گیرودار سخت گرفتارند طوریکه حتی یک گام هم فراتر از حدود آن گذاشته نمیتوانند به تائید قول مولانا که در مثنوی مهربانی میکند:

گوش خر بفروش گوش کر بخر

گوش کر بهتر بود از گوش خر 

زیرا بفرموده مولانا گوش بی احساس و بی درک که نداهای رقت بار و درد انگیز و المناک را میشنود اما گاهی از حیط غفلت و بی خبری بیرون نمیگذارد هزار بار بدتر از گوش کر است. زیرا گوش کر در اصل معذرت نشنیدن دارد و اطلاق به بی خبری غفلت و بی احساس و بی شعوری اش نمیشود لذا عشقری هم از کر شدن گوش خود اظهار شکران مینماید و میگوید:

هزاران شکر ایزد این زمان گردید کر گوشم

که فارغ از شنیدن شد زحرف خیر و شر گوشم

سجایای اخلاقی صوفی عشقری را میتوان از لابلای اندیشه او که در اشعارش بازتاب کرده و ما برخی از آنها را ذکر کردیم دریافت اما برای جلو گیری از تطویل کلام جانب اختضار را گرفتیم زیرا مجال فراهم آوری بیشتر از آنچه که نگارش یافت درین مختصر سراغ نمی شد، لذا بهمان قدر اکتفاشد تا قادر به تبیین معیارهای اخلاقی خود شاعر شده بتوانیم.

صوفی عشقری تا هم اکنون مجرد زیسته و از دواج نکرده است و علت ازدواج نکردن او هم برای نگارنده بصورت موثق معلوم نیست. زیرا موصوف در جوانمردی پیروی ابر مرد بزرگ تاریخ، یعقوب لیث صفار است و نظر به شرح حال عشقری اظهار مؤرخان آن را دمرد بزرگ و جوانمرد وطن دوست. هیچ وقت را زخود را بکس نمیگفت. شاعر ما نیز از افشای واقعی این راز خود داری کرده است و حتى نزدیک ترین دوستش هم آگاهی ندارد و به سوالاتی هم که خبرنگاران مطبوعات از وی کردهاند پاسخ قناعت بخش نداده است. مثلاً در مصاحبه ایکه با خبرنگار مجله ژوندون بعمل آورده و در شماره ۷ سال ۱۳5۱ آن مجله نشر شده است راجع به ازدواج نکردن خود چنین ابراز نظر فرموده است؛ در جوانی بی نهایت مصروف شعر و شاعری بودم و ازدواج را فراموش نموده بودم و گذشته ازان بیشتر ایام جوانی ام را به مسافرت در ولایات کشور بسر بردم زمینه ازدواج کردن مساعد نگردید این دلیل به عقیده نگارنده قناعت بخش نیست. اما روح مطلب درین جاست که بعضی معضله های فکرش را مسحور کرده بود که ممکن است در ازدواج نکردن شاعر نقش داشته باشد و تا جائیکه از اشعارش معلوم میگردد این ادعا به واقعیت نزدیک تر است. مثلاً درین بیت:

بسکه برهم خورده رنگ و رونق ناموس و ننگ

میخورد بر سینه ام خنجر ز نام ازدواج

ناموس داری یک اصل عمده مکتب جوانمردان خراسان است و این گروه مجرد بودن را بر ازدواج کردن بدین ملحوظ رجحان میدادند که ازدواج گرایش های اجتماعی انسان را به گرایشهای فردی مبدل میسازد، احساس را پایان میاورد و شعور اجتماعی را ضعیف میکند و منافع فردی را بر منافع همگانی ترجیح میدهد و سر انجام انسائیکه پابند حلقه ازدواج شد برسالتهای تاریخی خود پشت پا میزند زیرا غم زن و فرزند و تهیه حوایج و خوار و بار ایشان و با خبر بودن مستدام از وضع فامیل ترسب و تمرکز کردن تشاویش در ضمیر و غیره همه موانعی اند که یک فرد را از راه نیل به هدف غائی باز میدارند و آرمان های اجتماعی او را نابود میکنند روی همین علت بود که پیشوایان بزرگ جوانمردان خراسان مثل یعقوب لیث صفار و بعضی از کاکه های کابل مثل کاکه تیغون (که در فصل گذشته ذکرش یافت) و غیره خود را پابند ازدواج نکردند در داستان سمک عیار ما بدو قهرمان این داستان جوانمردان مواجه میشونم یک مرد است یعنی سمک عیار و یک زن یعنی روز افزون که هر دو نخواستند ازدواج کنند و تا آخر عمر مجرد مانده و کارهای جوانمردانه را پیروزمندانه بفرجام رسانیدند گرچه سمک عیار سرخ ورد را به نامزدی پذیرفت اما تا پایان کتاب با او ازدواج نکرد، لیکن روز افزون شیره زن بنا بقول معروف "اگر زنی جوانمردی کند مرد آن است" نه کسی را به نامزدی پذیرفت ونه اندیشه ازدواج را در خاطر خود راه .داد عشقری نیز که از جوانمردان روزگار خود است. همان شیوه را احترام کرده از ازدواج سرباز زد و نخواست که جفتی برای خود انتخاب کند علت دیگری که سد راه ازدواج کردن عشقری شد احیاناً شدت عشق بود زیرا لذت عشق بیشتر در فراق و هجران است نه در وصل و علاوه بران عاشق هیچ وقت در کانون اسرار خود که همان دل است بیگانه را راه نمیدهد و نمیخواهد که بجز معشوق کسی کرسی نشین آن بارگاه باشد. بنا بر آن عشقری که عاشق راستین بود فقط عشق را با همه درد و سوزش برخود گوارا دانسته و از ازدواج کردن خود داری نمود. صوفی عشقری مردی متدین، متقی و پای بند کلیه شرایط دینی است به اوامر و مناهى التفات جدی داشته و از ارتکاب گناه کبیره اجتناب ورزیده از آنرو عفت و عصمت و جدانی خود را تا هم اکنون مردوار حفظ کرده است، در رعایت کردن مقدسات دینی و احترام گذاشتن به آنها سخت پابندی دارد و کلیه بزرگان صدر اسلام را یکسان و نظر بمدارج شان احترام میگذارد و در فراگیری عقاید مذهبی و انجام دادن اعمال دینی پابند مذهب حنفی (ابو حنیفه رح نعمان ابن ثابت بن زوطی کابلی متوفی ١٥۰هـ) است. بنابه اعتقادیکه به بزرگان اسلام در مسیر تاریخ دارد تا آنجا که برایش مقدور بوده از بخارا تا هند و از هرات تا درواز بدخشان جهت تقدیم احترام و اتحاف دعا بروحانیت بزرگ آنها در مزارات شان رنج سفر را برخود هموار کرده و رفته است که ما در فصل مسافرت هایش ازان سخن گفتیم و روی همین عقیده است که هیچگاه آرام نمیگیرد تا در اول نوروز در مزار شریف نباشد.

صوفی عشقری همانطوریکه گرویده مذهب اهل سنت و جماعت بوده و از امام اعظم پیروی میکند در مسلک عارفانه خویش مشرب اویسی دارد و تما یلش بطرف مجذو بیت بیشتر است. بنا بران بارها زحمات سفر گلبهار را با خود گرفته از کابل جهت دیدن بابا خال محمد مجذوب که از عرفای معروف زمان امانیه بود و متشرعان اسباب اهانت او را نسبت کارهای ظاهرا خلاف شرعی اش فراهم میکردند میرفت. و سه الی چار شب را باوی میگذشتاند و اینکه بابا خال محمد صوفی را چه میگفت تا حال معلوم نیست و این راز را آشکارا نکرده است و همچنان این راز که، صوفی عشقری تا چه اندازه از مجالس و فیوضات عرفانی و معنوی عارف موصوف مستفیض شده و برای تصفیه باطن خویش بهره ها اندوخته است بنگارنده واضح نیست. اما از اوضاع شاعر میتوان بوضاحت درک کرد ،که آن صحبتهای عارفانه در تعیین مشی تصوفی و عرفانی عشقری اثر عمیقی کرده است زیرا پس از فوت عارف مزبور پیوند صوفی عشقری با مریدان او نیز طور بلافصل باقی ماند و یکی از مریدان معروف بابا خال محمد که عشقری با وی رابطه روحانی داشت بابا میر فقیر پنجشیری بود که هم اکنون قبرش در اعنابه پنجشیر معروف است. این مرد که از مسند نشینان پیر خود بود و به همان شیوه پیر خویش (برهنه بودن و ظاهراً رعایت نکردن و پابند نبودن به اعمال و احکام شریعی) تا آخرین لحظات حیات پابندی نشان داد با آنکه فشارهای متشرعان همیشه متوجه او بود و او را منزجر و نا آرام میساخت.

از مجذوبان طرف علاقه صوفی عشقری یکی هم مولوی شاه عباس معروف به مولوی سرای زرداد کابل منسوب به دودمان شاهای دهلی است. او فرزند برادر شاه ولی الله دهلوی بخاری از محدثان و مفسران و علمای برجسته عهد مغلی هند است. مولوی صاحب سرای زرداد طوریکه در شرح حال او نبشته اند علیر غم ثروت هنگفتی که در دهلی داشت. آن همه را پشت پا زده ترک گفت. او در سال ١٢٤١ هـ ق مطابق ۱۲۰5 هـ ش (۱۸۲٦ میلادی) وارد کابل شد و در سرای زرداد منزل اختیار نمود و مدت هشتاد و هشت سال به اتاق و یا خانهای دیگری نقل نکرد تا اینکه در سال ۱۳۳۰ هـ ق مطابق ۱۲۹۳ هـ ش به عمر یکصد و پانزده سالگی داعی اجل را لبیک گفت و بدیار جاودانی شتافت این مرد از مجذوبانی بود که با آمدنش بابا خال محمد مجذوب کابل را ترک گفت و رفت صوفی عشقری در همان آران شباب که همه ادراکات در تحت تاثیر امیال آن دوره سرمستی قرار میگیرد. با ذوقی مملو از حرارت محبت به محضر مجذوب معروف بابا خال محمد در گلبهار میرفت و بعد از آن بامیر فقیر پنجشیری مرید او طرح محبت افگند همان طور روزها و شبها در محضر مولوی صاحب سرای زر داد حضور می یافت و از صحبت ایشان کسب فیض مینمود. مولوی صاحب سرای زر داد که مرد عارف و مجذوب بلند مرتبه و عالی مقامی بود صوفی عشقری را مورد روفت و عطوفت عارفانه قرار میداد و باو اظهار علاقه و محبت مینمود توجه خاصی به شاعر ما داشت. صوفی عشقری بعد از فوت مولوی صاحب مذکور پیوند معنوی خود را با شاگرد و مرید سرسپرده و مجذوب او بابا داود که در شب جمعه اول محرم سال ۱۳۸۱ هـ ق مطابق بیست و پنج جوزا سال ١٣٤٠ هـ ش سفر آخرت را در پیش گرفت استوار حفظ کرد بابا داود مثل میر فقیر پنجشیری قدم بقدم پیر خود نهاد و مشرب او را دنبال کرد و مجذوبانه در شهر کابل گشت و گام مینمود اما هر جا ایکه صوفی عشقری را میدید او را با خود به اتاق خویش که در همان سرای زر داد بود میبرد و ساعتها با وی صحبت میکرد. و بعضی اوقات صوفی خود به دیدن او میرفت و از صحبت و ارشادات او برای تقویه معنویات خویش استفاده مینمود و این شیوه را تا حین مرگ بابا داود ادامه داد که گاهی او صوفی را با خود میبرد و زمانی هم صوفی به سراغ او میرفت و هم اکنون مدفن هر دو مجذب عالی شان یعنی مولوی سرای زر داد و مریدش بابا داود در جناح شمالی پارک تیمور شاهی در محوطه ای موجود و زیارتگاه خاص و عام است صوفی عشقری با یک تعداد مشایخ دیگر زمان خویش نیز صحبتها کرده و فیض گرفته است که از آن جمله از خواجه اسحاق درویش عارف متشرع و صاحب ارشاد مدفون در شاه دو شمشیره (رح) که پیر شاعر شهیر شایق جمال بود، میتوان نام برد صوفی باین عارف عالی مقام

به سلسله دوستی شایق جمال معرفت پیدا کرد و از مجالس عرفانی او همه وقت استفاده شایانی نمود اما جان سخن درین جاست که با همه حرص و ولعی که صوفی بدیدن و صحبت مشایخ و عرفای زمانش داشت از هیچکس کسب ارشاد نکرد و هیچ کدام را مرشد نگرفت و دست ارادت به هیچ یک نداد. او مرید هیچ کس نیست و هم پیر کسی تا حال نشده است و چون اویس قرنی مشرب خاص خود را دارد طوریکه درین معنی میفرماید:

گل خود رو شنیدستی من هستم 

نه شاگرد کسی باشم نه استاد 

همه عمرم سر آمد با تجرد

ندارم یک قلم اولاد و بنیاد 

صوفی عشقری شاگرد فطرت و مرید مرشد عشق است دیگر به چیزی پابندی ندارد زیرا همه ارزشهای خود را فقط از فیض عشق میداند و الحق که واقعیت هم دارد، چنانکه میگوید:


سابق درین هو سکده شهرت نداشتم

عشق تو این قدر به جهانم قسانه ساخت

با همین درک و سوز از وفاداران سرسپرده عشق شده است بقول خودش:

چراغ لاله به صحرا و دل به سینه من

ز داغ عشق تو دائم بسوختن باشد

ز رسم و راه وفا اندکی برد بویی

هر آنکه پیر و مجنون و کوهکن باشد

و جای دیگر این سرسپردگی را فصیح تر باز گو مینماید:

فرهاد وار عشقری در بیستون غم

کندم جگریه ناخن و دندان کمک کمک

و از ایثار خود در راه عشق باز هم صدای رسا دارد: 

صدای گر بخواب آید بگوشت

یقین میدان از گربال دل ماست 

مپیچ ای عشقری سر از ره عشق

که این میدان فتبال دل ماست 

چون در عرصه عشق ظاهرا شکوه و جلال مادی نیست شاعر این وضع را خوب درک کرده می گوید:

در دیار بی کسی از بینوایی ها متال

بی وقاریها به مجنون محبت منصب است

شاعر که مرید مرشد عشق است درین راه مردانه گام برمیدارد و توسن سرکش امیال را چنان تازیانهای میزند که از حرکت حرونی خود باز میماند و می فرماید:

کوه کن در سنگ میزد تیشه و میگفت این

مرد بی مردانه گیها در صف زن بوده است

و همان طوریکه مریدان باوفا خود را به پیر خویش میسپارند عشقری این توقع را از محبوب خود دارد و میخواهد که تا بروز حشر سرش زیر قدمهای او باشد روی همین آرزو میگوید:

بعد از وفات هم سرما زیر پای تست

نقش قد تو بر سر لوح مزار ماست 


و یا باین عبارت:

بر لوح تربت خود نقش قد تو کندم

یعنی که تا قیامت پای تو بر سر ماست

عشقری معتقد است که محبت انگیزنده تر از هر عامل جهند دیگر است و در پرتو محبت است که انسان میتواند در طریق معنوی کلیه مقامات را بدون پیر و ارشاد طی نماید مشروط بر اینکه دامن خود را از گرد ملوثات پاک نگهدارد آن وقت است که سیر حرکت او بجانب هدف سریعتر از زاهدان خشک میباشد و زودتر به مطلب میرسد:

رسد تا پای زاهد بر لب گور

بجنت میرسد لنگ محبت

و از پابندی که به شیوههای عشق دارد، میبالد و با مباهات میگوید: 

هست سر بازان راه عشق بیرون از شمار

بر سردار محبت یک سر منصور نیست

عشقری همه چیز را در راه عشق میجوید و کسانیکه ازین نعمت عظما محرومند ایشانرا نیز به نحو محرکانه تشویق کرده میگوید: 

فرهاد اگر نهی تو زلیخای عشق باش

گر مردیت نمانده باطوار زن بیا 

حالش قیاس کن تو ز احوال خویشتن

ای خسرو آخر از دلک کوه کن بیا 

هر چند نسبتی دگری نیست با منت

مردم سر جنازه ام ای هم وطن بیا 

صوفی عشقری در سیر و سفر معنوی خود علاوه بر آنکه در پرتو عشق گام برمیدارد، از مشرب حضرت ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل پیروی میکند برداشت معنوی شاعر ما از بیدل آنقدر عمیق و ژرف است که کاوشهای دامنه دار و همه جانبه آن ایجاب کتاب قطوری را مینماید. او همان طوریکه در عشق فانی شده در بیدل نیز فنا میباشد. چنانکه در همین روزهای که سخت مشغول نگارش این رساله هستم برای کسب معلومات و قتافوقتا به غرفه صوفی میروم و باوی طرح صحبت می افکنم گرچه بنابه احترامیکه باو دارم جسارت سوالات زیادی را هم در خود سراغ کرده نمیتوانم با آنهم به بسیار مشکل برای درک بعضی رموزات و دستیاب کردن موازین شخصیت او سوالاتی را پیریزی میکنم، جوابهای شفقت آمیز اورا میشنوم. در خلال صحبت روزی از وی راجع به مشربش پرسیدم در پاسخ مطالبی گفت که نگارش یافت اما ضمن صحبت فرمود که "من تسبح را دوست ندارم و در طول زندگی آنرا استعمال نکرده ام زیرا برای معرفت ذات واجب الوجود که تنها و منفرد و منزه از کلیه تعلقات است فقط شناختن کافیست. لذا شمار کردن آن درست نیست و ازین لحاظ تسبیح را باید بدعت حسنه گفت: و همین که خداوند را شناختی و با و صاف ذاتی و کمالی او ایمان آوردی دیگر ضرورت به تکرار نیست طوریکه بیدل میگوید" :

گر عمرا بد یابم یکبار برم نامش

در مزرعه وحدت تکرار نمی گنجد 

از شرح بالا دانستم که شاعر سخت پابند مشرب بیدل است و نمیخواهد از آن طریق پابیرون سازد. چنانکه خود میگوید:

کوه کندن سرسری کاریست اندر راه عشق

جان من این جان کنی ها نیست آسان زیر پوست

عشقری را گر مددگار حضرت بیدل نشد

از کجا آورده است این موج طوفان زیر پوست 

و جای دیگر فرمانروایی اقلیم سخن بیدل را میشناسد.

هر دیار و شهر را فرمان روایی دیگر است

لیک اقلیم سخن با حضرت بیدل رسید

از مجاز و از حقیقت فکرم آگاهی نداشت

بهر ارشاد این جوان چون مرشد کامل رسید

و جای دیگر به تاثیر بیدل صراحتاً اعتراف میکند.

ز فیض خواندن آثار عبدالقادر بیدل

بخود پیدا نمودم این قدر گنج معانی را

و در مشرب بیدل عشق را رهنمای خود قرار داده و محبوب را وسیله اصلی قطع منزلها میشناسد و عشق را بخاطر محبوب میپذیرد و میخواهد که از فیوضات پرتو جمال او به بال عشق پرواز ملکوتی نماید. از آنرو باب امید را بمنظور دیدار محبوب بروی خود باز گذاشته و چراغ انتظار خود را روشن مانده

است:

پیر گردیدم دو تا شد پیکرم لیکن هنوز

همچو مینای می از شوق تو قلقل می کنم

سر زند هر فرصتی بیتی ز طبع ناقصم

لفظ و مضمون و را صد بار شاول میکنم


تا امید از مقدم جانان تیم تا شام مرگ

کی چراغ انتظار خویش را گل میکنم

این است اخلاق جوانمردانه و مشرب مجذوبانه عشقری که از فطرت جان میگیرد و از عشق مایه دار میشود و سرانجام در پرتو ارشادات معنوی یکمال میرسد و سیر ملکوتی خود را می پیماید او عارف است عارف به همه رموزات عشق و کمال و سیر و سلوک عرفانی و از خود گذری در راه هدف عالی که تقاضای دل و متکای نفس مطمئنه است به قول خودش: 

جز دل من که بی صدا بشکست

هر شکستی بخود صدا دارد.