ای نازنین شود که تقاضا کنی مرا
ای نازنین شود که تقاضا کنی مرا
در جوی عشق سرو سمن سا کنی مرا
با نام خویش اسم ِ مسما کنی مرا
گر آشنای یک شبی یلدا کنی مرا
شاید غزلسرای غزلها کنی مرا
چون اشک در دو چشم گهر پرورت منم
یعنی چو جسم و جان همه وقت در برت منم
آیینه دار عشقم و روشنگرت منم
در خون فتاده بسمل پشت درت منم
ای کاش خنده کرده تماشا کنی مرا
میثاق عشق من بوفا سخت محکم است
روزی ببینمت بدلم شور عالم است
خاک رهی تو در نگه ی من محرم است
جان را هزار بار فدایت کنم کم است
آندم که مُست ساغر و مینا کنی مرا
دار و ندارِ زندگی بر باد می کنم
تا اوج چرخ همهمه ایجاد می کنم
مرغ شکسته بال خود آزاد می کنم
ای بخت بد ز دست تو فریاد می کنم
بیرون اگر ز کوچه ی لیلا کنی مرا
با عطر عشق مهر تو را بوسه میزنم
جادوی چشم و سحِر تو را بوسه میزنم
سرو ِ روان و چهر تو را بوسه میزنم
برگ بهار شعر تو را بوسه میزنم
تا آشنای رنگ تمنا کنی مرا
می از صبوحی دیگری هرگز نمی چشم
من ناز تو بجان و دل خود همی کشم
ای جان من به بی گنه خود چرا خشم
هرگز ز سینه آتش عشقت نمی کشم
گر خاک پای مردم دنیا کنی مرا
شانه زند نسیم سحر کاکل ترا
صوت هزار نغمه سراید گل ترا
خوبان کجا توان برسد محفل ترا
شاید بسوزد آتش شعرم دل ترا
گر در دل زمانه تو رسوا کنی مرا
اندر دیار غربت و دور از نظر منم
از فرقت تو ریخته خونی جگر منم
در باغ آرزو شجری بی ثمر منم
در کار عشق از دو جهان بی خبر منم
دیوانه گشته ام چه دل آسا کنی مرا
شور دو عالم است بخدا شور و محشرت
خندیدن ها و، جلوه و ناز مکررت
چون من هر آنکه دید شود او قلندرت
بر قطره های اشک پریشان گوهرت
خواهم که آشنا، دل دریا کنی مرا
گوهر بریز می بکف ات از دُر دری
سرو من و بهار من ای زاده ی پری
دیگر بس است بهر خدا فکرِ خود سری
خواندم ز نرگس تو معمای سروری
بی پرده کاش راز معما کنی مرا
محمود تا به کی بشمد بوی پیرهن
ای شمع محفل من و خورشید انجمن
ای یار من ، عزیز من، ای دلبر کهن
بی پرده گر ز”جوهر”عشقم زنی سخن
سنگسار شیخ و قاضی و ملا کنی مر