153

دریاچه صابری

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

هزاران سال پیش پادشاهی در زابلستان بنام صابرشاه و شهریاری در سیستان بنام میرانشاه سلطنت می‌کردند.

میرانشاه مرد نیک‌نهاد و با خدا بود. کهتر و  مهتر او را دوست داشتند، دختر او نیز به صورت و سیرت یگانه روزگار بود. شهزادگان کشورهای دور و نزدیک هوس وصال او را به سر می‌پرورانیدند. صابرشاه نیز پسری داشت که به جمال و کمال بی‌انباز بود، شاهزاده سیستان جز خود هیچ کس را شایسته همسری با او نمی‌دانست و عشق دختر میرانشاه چنان به دل جا داده بود که نه شب خواب داشت و نه روز آرام.

می‌گویند هرگاه دخت میرانشاه پنجره کاخ را باز می‌کرد و بیرون می‌نگریست تجلای حسنش به صدها میل می‌تافت و روشنی می‌داد و بسی دلها و چشم‌ها را از هیجان او خیره می‌کرد. اسپان رهوار از تک و تاز می‌افتاد و چنان به مهر او افسون می‌شدند که حتی در سرچشمه‌ها از نوشیدن آب باز می‌ماندند.

میرانشاه دختر خود را به عقد پسر صابرشاه درآورد و دیری نگذشت که کاروان عروس به سیستان فرا رسید، کاخ آراسته و باغ‌های پیراسته همه در انتظار عروس بودند. روزگاری به خوبی و شادی گذشتاندند. عروس آنقدر به زن و مرد سیستان محبت کرد که کشور دلها همه آن او شد. وقتی که دریافت که مردم سیستان نهایت بیچاره و ناتوان هستند به ملک پدر رفت و از شهریار زابل درخواست کرد که اجازت دهند نهری از رود هیرمند به سیستان بکشند و آن خاک بی‌آب را سرسبز گردانند، هرچند این کار مشکل و غیر عملی به نظر می‌آمد، اما شاه زابل به این امر تن در داد و چنان کرد که دخترش خواسته بود. این نهر به سرزمین سیستان سرازیر شد و دریاچه زیبا و عمیق را به میان آورد که تا کنون بنام دریاچه صابری معروف است. سرزمین از غزنی تا قندهار سیراب شده، مهرانشاه که مرد عارف و صاحب کرامت بود شبی در خواب به او الهام شد که اگر عصای خود را به هر زمین خشک و بایر بزند آب فوران می‌کند و رودها به جریان می‌افتد.

روز دیگر چنان کرد و دفعتاً نهر عظیم و خروشانی تشکیل شد. مردم به این رود نهرشاهی گفتند و از آن برای آبیاری زمین‌ها و باغهای خود استفاده کردند.

در این موقع اسکندر کبیر با سپاة گران به سوی کشورهای زابل و سیستان تاختن آورد. صابرشاه و مهرانشاه که از قدیم پیوستی استوار داشتند دست به هم داده و به این دشمن قوی به پیکار پرداختند و شش سال تمام جنگیدند. اسکندر دریافت که با زور و قوت نمی‌تواند بر آنان  پیروز گردد ناچار راه حیله و تزویر پیش گرفت.

روزی بیوه زن فرتوت نزدیک اسکندر آمد و گفت اگر می‌خواهی شاهد فتح را در آغوش بکشی، مقدار طلایی را که می‌خواهم به من بده آنگاه ببین که چگونه کار دشمن را می‌سازم. سکندر مبلغ معهود را به او داد، بیوه برفت و مقدار هنگفت زهر خرید و به رودخانه افگند، ولی همین‌که آخرین قطرات زهر را به آب می‌ریخت به سنگی سیاه مبدل شد. مهرانشاه با لشکریانش همگی مسموم و مقتول شدند و بالاخره اسکندر با حیله و تزویر شهر را کشود. هنوز رسم است که هر کس به مزار مهرانشاه و سپاه او برود در آغاز تف لعنت و سه سنگ بر مجسمه آن پیرزن نابکار پرتاب می‌کند و از آن روزگار تا کنون به قدری سنگ بر او انداخته شده است که تپة از سنگ در عقب آن تشکیل شده است.