114

اسلام و شمشیر

از کتاب: اسلام و شمشیر ، بخش ۳۸

«خدای تعالی پانزده جای در قرآن هر چهار یار مصطفی را بستوده است به هم : اول، یؤمنون بالغیب یعنی ابابکر، و یقیمون الصلوة یعنی عمر، و مما رزقناهم ینفقون یعنی عثمان، اولئک علی هدی من ربهم یعنی علی، رضوان الله علیهم. دیگر، و اتی المال علی حبه یعنی ابابکر، و اقام الصلوة عمر، و اتی الزکوة عثمان، و الموفون بعهدهم علی. سه دیگر، الصابرین المصطفی، و الصادقین ابابکر، والقانتین عمر، و المنفقین عثمان، و المستغفرین بالاسحار علی. چهارم، ربنا ما خلقت هذا باطلا دعاء النبی، ربنا انک من تدخل النار دعاء ابی بکر، ربنا اننا سمعنا دعای عمر، ربنا فاغفرلنا ذنوبنا دعای عثمان، ربنا و اتنا ما وعدتنا علی رسلک دعای علی. پنجم، یا ایها الذین امنوا اصبروا علی حب ابی بکر، و صابروا علی حب عمر، و رابطوا علی حب عثمان، و اتقوا الله فی حب علی. ششم، فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین یعنی المصطفی، والصدیقین یعنی ابی بکر، و الشهداء عمر، و الصالحین عثمان، و حسن اولئک رفیقا علی. هفتم، المص، الف الله، لام جبرئیل، میم محمد، صاد صحابه الاربع، معناه : قسم بدین که دوست دار خدای و جبرئیل و محمد و صحابه در دوزخ جاوید نبود. هشتم، التائبون العابدون یعنی ابابکر، الحامدون السائحون عمر، الراکعون الساجدون عثمان، الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله علی. نهم، و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما، یعنی ابابکر، و الذین یبیتون لربهم سجدا و قیاما، عمر، والذین یقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم، عثمان، والذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا، علی. دهم، محمد رسول الله و الذین معه یعنی ابابکر، اشداء علی الکفار عمر، رحماء بینهم عثمان، تریهم رکعا سجدا علی، یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی وجوههم من اثر السجود هر چهاریار. یازدهم، کزرع اخرج شطأء یعنی مصطفی، فازره ابابکر، فاستغلظ فاستوی علی سوقه عمر، یعجب الزراع عثمان، لیغیظ بهم الکفار علی. دوازدهم، والتین یعنی ابابکر، والزیتون یعنی عمر، و طور سینین یعنی عثمان، و هذا البلد الامین یعنی علی. سیزدهم، هم در این سوره الا الذین امنوا یعنی ابابکر، و عملوا الصالحات یعنی عمر، فلهم اجر غیر ممنون یعنی عثمان، فما یکذبک بعد بالدین یعنی علی. چهاردهم، در سوره والعصر، الا الذین امنوا یعنی ابابکر، و علموا الصالحات یعنی عمر، و تواصوا بالحق یعنی عثمان، و تواصوا بالصبر یعنی علی. پانزدهم، الذین ینفقون فی السراء و الضراء یعنی ابابکر، والکاظمین الغیظ یعنی عمر، و العافین عن الناس یعنی عثمان، و الله یحب المحسنین یعنی علی...». (ابوبکر عتیق نیشابوری، تفسیر سورآبادی، ص ۲۳۷۳)


این تهمت آفرینی و تیغ کشی آشکار و نامحدود بر کتاب خدا را، که سرمایه اصلی سورآبادی در تفسیرش بر قرآن مجید است، هیچ مسلمانی نمی پذیرد، الا قصد کرده باشد تا خود را در جای نازل کننده قرآن قرار دهد. اینک به مبنا و مقصد این تدارک اغتشاش نمی پردازم و تنها می خواهم نشان دهم که نمی توان صریح تر از این آیات خدا را به بازیچه گرفت و به حساب تفسیر آن گذارد. چنان که در سراسر تفسیر عتیق به کم سه هزار نام است که اندک ارتباطی با متن قرآن ندارد و صدها قصه، که فهرست کوتاهی از آن ها را چنین می خوانیم: قصه ی اسلام عبدالله سلام، قصه طالوت، قصه ی وفد نجران، قصه ی انصاری و ثقفی، قصه ی بهلول نباش، قصه ی کعب اشرف، قصه ی وفات مصطفی، قصه ی صدیق اکبر، قصه ی نجاشی، قصه ی حرب احد، قصه ی حرب بدر، قصه ی دار ندوه، قصه ی حرب حنین، قصه ی حرب تبوک، قصه ی معراج، قصه ی بخت النصر، قصه ی اصحاب رقیم، قصه ی یهودا و پطروس، قصه ی بولس، قصه ی اسلام عمر، قصه ی بئر معطله، قصه ی افک، قصه ی میزبانی جابر انصاری رسول خدا را، قصه ی دجال، قصه ی اسلام حمزه، قصه ی غلبه ی پارسیان بر رومیان، قصه ی حرب خندق، قصه ی حرب بنی قریظه، قصه ی فضل عایشه، قصه ی تزویج عایشه، قصه ی تزویج فاطمه، قصه ی حبیب نجار، قصه ی اسلام وحشی، قصه ی اصحاب صفه، قصه ی فتح خیبر، قصه ی حدیبیه، قصه ی مسیلمه ی کذاب، قصه ی حرب بنی نضیر، قصه ی برصیصا، قصه ی حاطب ابن ابی بلعته، قصه ی اصحاب الاخدود، قصه ی ارم ذات العماد، قصه ی شمسون بنی اسرائیلی و... هریک از این قصه ها را که اراده دارید، برگزینید، از متن تفسیر سورآبادی بیرون کشید و بخوانید تا به اعماق خیال پردازی های یهودانه در مغشوش کردن احوال مسلمین و تاریخ اسلام و ایجاد انحراف در متن اصلی و بیان مستقیم آیات قرآن پی ببرید، چنان که قصه کوچکی از بخش انتهایی شرح جنگی به نام خیبر را، به عنوان شاهد عرضه می کنم، که به بهانه ی تفسیر آیه ی «انا فتحنا لک فتحا مبینا» و بدون این که حتی نام چنین مکانی در قرآن مجید برده شده باشد، بر زبان و قلم عتیق نیشابوری گذشته است.


«مقداد و علی هر دو در کوشک ربیع بن ابی الحقیق شدند، صفیه را دیدند ـ وی خوب ترین زنان خیبر بود ـ علی چادر بر سر وی اوکند و او را به مقداد سپرد به نام مصطفی. چون وی را پیش مصطفی آوردند نشان زخم شوهرش بر روی وی بود. رسول وی را آزاد کرد و به خویشتن داد، و او را به وی میل تمام اوفتاد، گویند که عایشه را از آن رشک آمد گفت: «یا رسول الله، نکو بود که جهود بچه ای را بر ما اختیار کنی؟». رسول گفت: «یا عایشه، ندانسته ای که جهاد زنان صبر است بر رشک؟».


آن روز چون به نیمه رسید آن جهودان را همه مقهور کردند به کشتن و خستن و بستن و غنایم بسیار با هم آوردند. و یاران رسول همه مانده و گرسنه و تشنه ببودند، زنی نام اش زینب بنت الحارث ـ إمرأة سلام بن مشکم ـ بزغاله ای را بریان کرد و پرسید که «محمد از گوسپند کدام عضو دوست تر دارد؟». گفتند «دست». وی آن بزغاله را همه به زهر بیالود و دست او را به زهر بیاکند، آن گه پیش رسول آمد به میزبانی گفت: «یا رسول الله، دانم که تو و یارکان تو همه چه گونه مانده و گرسنه ببوده اند، طعامی ساخته ام به نام تو و خاصگان تو». رسول اجابت کرد، به خانه ی وی شد با گروهی از خاصگان خود. زینب آن بزغاله را پیش رسول آورد، رسول خدا دست فا کرد لقمه ای از آن باز کرد در دهان نهاد، همه زهر بود. بزغاله ی بریان به زبان فصیح با رسول به سخن آمد گفت «یا رسول الله، لا تأکلنی فانی مسمومة». رسول همی آن لقمه در دهان نهاده بود فرو برد، زهر در تن عزیز وی پراکند. خدای تعالی نظری به رحمت به وی نگریست، آن زهر را در تن او عرق گردانید از وی بیرون تراوید. به سهولت بگذشت. رسول مر آن زن را گفت که «این چرا کردی»؟ گفت «آزمایش کردم تا ملکی یا رسولی، اگر ملکی هلاک شوی تا خلق از تو باز رهند، وگر رسولی زهر تو را زیان نکند». رسول آن را از وی درگذاشت، آن زن مسلمان گشت. از پس آن هر سالی که بدان وقت رسیدی درد زهر در تن وی بخاستی، آخر مرگ رسول صلی الله علیه در آن بود.


چون خیبر را فتح کردند اهل فدک بترسیدند از بأس رسول و شوکت وی گردن نهادند اسلام را و از پیش قصد داشتند که اهل خیبر را نصرت کنند اگر اجابت اوفتد. چون نصرت خدای مر رسول او را بدیدند بدانستند که کار محمد آسمانی است، کس با خدا برنیاید، کس فرستادند به سمع و طاعت پیش رسول آمدند و فدک را به رسول تسلیم کردند. پیغامبر علیه السلام غنایم خیبر را بر غازیان قسمت کرد و فدک را نگه داشت در شمار بیت المال. در خبر است که رسول را از خمس غنایم خیبر خری رسید، خر با رسول به سخن آمد بر رسول سلام کرد. رسول او را گفت «تو چه نامی؟». گفت «من عفیر نام ام». گفت «تو آن که بودی؟». گفت «من آن جهودی بودم، هیچ چیز باقی نگذاشتم از بد کردن با وی از آن که دشمن خدای و رسول بود، به دندان اش می گزیدمی و لگدش می زدمی و هر گه بر نشستی او را بیوکندمی و حرونی کردمی با وی و وی نیز با من بد بودی مرا می زدی و بار گران بر من نهادی و مرا نیکو نداشتی او با من درمانده و من با وی درمانده تا اکنون که خدای تعالی مرا فرج آورد به رسول خدا اوکند». رسول گفت «خواهی که تو را جفتی بود؟». گفت «نخواهم یا رسول الله». گفت «چرا؟». گفت «زیرا که خبر به من رسیدست از اجداد من که از نسل ما هفتاد مرکب باشند پیغامبران خدای را، آخر ما مرکب آخر پیغامبران بود، نیز از ما نسل نماند». رسول آن خر را نیکو داشتی، چون خواستی که یاری را بخواند و کس حاضر نبودی آن عفیر را بفرستادی، وی به در سرای آن کس شدی و سر به در وازدی آن کس فرا درآمدی، خر به سر اشارت کردی که رسول تو را می خواند. و حدیث آن خر یکی بود از معجزات رسول». (همان، ص ۲۳۴۳)


همان مانده بود تا خری، در میان غوغای جنگی، لاف دشمنی با یهود را زند، تا تالی دشمنان یهود معلوم شده باشد؟ آیا در وسعت میدان حیله گری های این صاحب به اصطلاح تفسیر سرگردان نمی شوید؟ آن گاه همان خر است که به جای پیک رسول اکرم عمل می کند و مردم را به حضور می خواند و رسول خدا، که قرآن او را بی نیاز از عرضه ی معجزه می گوید، در خیال عتیق، با نمایش شیرین کاری های این خر، معجزه می کرده است! اینک در محافل و بر منابر ما، در جای آیات قرآن، غالبا چنین ضمائم تفسیری و حکایات بی بنیان دور از قرآن را برجسته می کنند، بی این که لااقل لحظه ای به درنگ افتند که چنین آگاهی های بیرون از قرآن را، عتیق نیشابوری، ۵۰۰ سال پس از ماجرا، از کدام منبع به دست آورده و به احوال آن خر چه گونه پی برده است که پرده سازی های او، گاه در حد بیان ریزترین روابط خصوصی و یا حتی افکار بر زبان نیامده ی اشخاص باریک می شود؟


«قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله: بگو یا محمد آن بندگان من که گزاف کردند بر خویشتن در گناه نومید مباشید از بخشایش خدای ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم: به درستی که خدا بیامرزد گناهان همه زیرا که او است آمرزگار و بخشاینده. این آیت امیدوارترین آیت است در قرآن و در شأن وحشی آمده است، غلام جیبر بن معطم قاتل حمزه.


قصه ی وحشی. وحشی چون حمزه را بکشت با مکه شد، هند آن ضمان ها که او را کرده بود که تو را بخرم و آزاد کنم و هر زیور که بر تن دارم تو را دهم و دختر خویش را به تو دهم گر حمزه را یا علی را یا محمد را بکشی، وفا به جا نیاورد. وی بر آن کشتن حمزه پشیمان شد، نزد آن مستضعفان آمد که به مکه بودند ـ و ایشان مسلمان بودند ـ گفت «اگر من به آشتی باز آیم خدای محمد مرا بپذیرد؟». آیت آمد که: ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون الله لمن یشاء. گفت : «این شرط گران است، زیرا که می گوید لمن یشاء، مگر مرا نخواهد که جرم من عظیم است». آیت آمد: و انی لغفار لمن تاب. وی گفت «این شرط هم گران است، زیرا که می گوید و عمل صالحا، باشد که از من کار نیک نیاید». آن گه این آیت فرود آمد که: قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله. چون وحشی این بشنید همی دوید سر برهنه و پای برهنه از مکه تا به مدینه یکسر نزد رسول آمد گفت : «یا محمد عاصی که به صلح باز آید خدیا تو او را بپذیرد؟». گفت «نهمار پذیرد». وحشی گفت «وگر چه گناهکار بود؟». گفت «گرچه گناهکار بود». و رسول خود ندانست که او وحشی است. وحشی گفت «گرچه وحشی باشد قاتل حمزه؟». رسول علیه السلام بدانست که او وحشی است قاتل عم وی، رسول فرو ماند نتوانست گفت که نه. وحشی همی از دل شهادت آورد. چون شهادت بگفت، رسول گفت «بگو تا عم مرا چه گونه کشتی؟». وحشی گفت «یا رسول الله، آن حدیث یاد مکن که گر من بگویم آن مصیبت بر دل تو تازه گردد، دل تو برنتابد، مرا زیان داد». رسول گفت «ناچار بباید گفت». وحشی بگفت. رسول را مصیبت عم بر دل تازه گشت، با خویشتن برنیامد تا زار بگریست آن گه بانگی بر وحشی زد که «دور شو از من، قلبی لا یحبک ابدا». وحشی همی نومید برخاست از پیش رسول با دلی پر از حسرت و چشم پر اشک بازگشت، گفت: این چه بود که من کردم به خویشتن صد فرسنگ راه به اومید بدویدم، چون آمدم بدین خواری مرا براند، انا لله. در ساعت جبرئیل آمد و عتاب آورد رسول را از خدای که : چرا او را بداندی؟ من تو را فرستاده ام تا بازخوانی نه که برانی، وحشی آورده من است، او را بازخوان و بنواز و مژدگان ده به اومید رحمت. رسول علیه السلام وحشی را بازخواند و اسلام او را پذیرفت و وی را تقریب کرد». (همان، ص ۲۱۷۰)


بر جنگی که اثبات اصل آن نیز نیازمند بازبینی و بازخوانی دقیق آیات قرآنی است و شرح دل به خواه آن را وسیله کرده اند تا اسلام را به شمشیرکشی و آدم کشی و گردن بری و طمع به غنائم، در حکایتی دیگر منسوب کنند، و اندک تاییدی در متن کبیر قرآن ندارد، عتیق نیشابوری، این قصه ساختگی را برای تفریح ما نساخته است، اگر در محتوا و مقصد آن سخت گیر شویم. زیرا می گوید در محفلی از مستضعفین مکه و در حضور وحشی نامی، که شخص او هم ساختگی و بی سند است، خداوند برای ایجاد تسکین قلب و باور آن وحشی، پیاپی آیه فرو می فرستد، بی نیاز به پیامبر اکرم، که در اسلام تنها دریافت کننده وحی است، تا سرانجام یکی از آن آیه ها به پسند وحشی درآید و مابقی داستان دویدن وحشی از مکه به مدینه، چنان که خود گوید: صد فرسنگ و غیره و غیره، که تماما با قصد تخفیف تاریخ و سرگذشت اسلام فراهم آمده است.


«الم نشرح لک صدرک: مگر نه ما گشاده کردیم دل تو را یا محمد به نبوت و رسالت. کلبی گوید شان نزول این آیت آن بود که پیغامبر گفت علیه السلام: سالت ربی مسئلة وددت انی ام اسئله، با خدای خویش گستاخی بکردم، کاش نکردمی. گفتم بارخدایا آدم را صفوت دادی، نوح را عمر دراز دادی با طاعت، ابراهیم را خلت دادی، موسی را قربت دادی، داود را خلافت دادی، سلیمان را ملکت دادی، عیسی را رفعت دادی، معنی این آن بود که مرا چه دادی؟... کلبی گوید: شرح صدر مصطفی آن بود که وی دو ماهه بود که از پدر باز اند، جد وی عبدالمطلب او را نیکو می داشت و قریش عادت داشتندی که فرزندان خویش شیر ندادندی از احتشام و فرادایگان دادندی، از حوالی مکه دایگان آمدندی فرزندان ایشان را به دایگی فراستدندی. آن سال زنان بنی سعد بن بکر بیامدند، در میان ایشان زنی بود نام وی ام حلیمه، نزدیک عبدالمطلب آمد، وی محمد را بر وی عرضه کرد... محمد را بر ربود و روی بر روی وی نهاد و همی دوید ... آمد نزدیک همراهان خویش، پیر خرکی داشت، چون محمد را بر آن نشاند در ساعت خرک جوان گشت از برکت مصطفی علیه السلام و چون آهو در پیش کاروان می دوید، و میغی برآمد بر سر ایشان سایه می داشت. دیگر همراهان آواز می دادند که «فازان نگر». چون به قبیله رسید، وی زنی بود ضعیف حال، بزکی چند داشت پیر و لاغر و بی شیر، از برکت مصطفی جوان گشتند و با شیر بسیار و بار می گرفتند و می زادند. سرسال را رمه ی وی از آن تمام قبیله افزون گشت، چنان شد که همه قبیله را به وی حاجت افتادی و ی را به کسی حاجت نبودی. و عادت آن دایگان آن بودی که هر سال دو بار به مکه آمدندی تا مادران و پدران فرزندان با ایشان نیکو کردندی، وی هیچ نیامدی، گفتی: مرا به مبرت کسی حاجت نیست. چون محمد دو ساله گشت وی را از شیر باز کرد، پسرکی داشت، روزی با مصطفی علیه السلام بر کنار قبیله بر سر توده ای ریگ بازی می کردند. آن کودک بدوید و نزد مادر آمد گفت «یا اماه ادرکی محمدا فانه قد صرع، مادر محمد را دریاب که صرع اش عود کرده». مادرش بدوید آن جا رسید، محمد را دید ایستاده دو چشم در آسمان نهاده، گفت «یا محمد مالک؟ محمد، چه شده؟». گفت «لا بأس، همی دو تن را دیدم بر هیئت دو برنا از آسمان فرو آمدند، یکی طشت زرین به دست و یکی آب دستانی سیمین به دست، مرا بخوابانیدند و دل من از سینه بیرون گرفتند و در آن طشت بشستند چنان که مرا هیچ الم نرسید و آگاهی نبود و اینک سوی آسمان می روند و من هنوز می بینم». و ایشان جبرئیل و میکایل بودند، و آن آب حیوان بود که دل وی را بدان بشستند از آن بود که پیغمبر را علیه السلام پس از خواب دست و روی نبایستی شست که دل او را به آب حیوان بشسته بودند، و هر چه آب حیوان بدان رسید آن را مرگ نبود و خواب نبود، فان النوم اخ الموت. چون ام حلیمه آن سخن از مصطفی علیه السلام بشنید باورش نبود که آن چیست، بترسید که مبادا که وی را صرع همی افتد. وی را برگرفت و نزد عبدالمطلب آورد گفت: «این پسر را از شیر باز کردم، وی را از خویشتن جدا کردن بر من همی از آن سخت تر آید که دست خود را از خویشتن جدا کنم، لکن بر وی از صرع همی ترسم که آن زمین ما پری ستان است مبادا که وی را چشم رسد». جد وی را باز استد، می داشت. چون وی را وفات آمد، ابوطالب وی را برداشت تا به چهل سالگی رسید بر وی وحی آمد. خدای تعالی آن حال را با یاد وی داد گفت الم نشرح لک صدرک؟». (همان، ۲۸۳۳)


بدین ترتیب معنا و مفهوم و پیام بسیار مهم و اصلی یکی از زیبا ترین، عمیق ترین و آموزاننده ترین سوره های قرآن، یعنی سوره ی انشراح، در میان قصصی بی اساس پنهان می ماند و در جای آن صاحب پیامبری می شویم که چون از کودکی دچار صرع بود، از همان دوران گمان می کرد که با فرشتگان مرتبط است، باخدا بر سر مقام بالاتر چانه می زد و دایه اش به نشانه سخنان پریشانی که بر اثر صرع بر زبان می آورد، او را به عبدالمطلب پس داده بود. آیا این مطالب را بر چه اساس می توان تفسیر آیات الهی گرفت و مگر سوره انشراح، اندک نشانه ای برای هدایت عتیق به این پرونده سازی ها و ادعاها دارد و سر انجام همان سئوال نخستین که عتیق چنین اطلاعات ریز دانه ای را، که شامل پر شیر شدن دوباره ی پستان های ام حلیمه و بزهای او هم می شود، پانصد سال پس از هجرت، از کدام منبع برداشته است؟