بی نقش بوریایم یاد از گلم ندارم

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بی نقش بوریایم یاد از گلم ندارم

از بی علایقیها بگذره غم ندارم

ار سیل اشک اخر غلتید خانۀ من

فارغ ز ظرف  چایم دود چلم ندارم

ماش و برنج و روغن گردانده روای از من

یعنی ز خوردنی ها غیر از قسم ندارم

از همرهی بجائی شاید که می رسیدم

در این جهان رفیق ثابت ثدم ندارم

در بین سینۀ من داغ کی آتش افروخت

گرید دلم شب و روز بردیده نم ندارم

جانم بلرزه افتد هوشم به سر نماند

در پیش روی خوبان گوئی که دم ندارم

یکرنگ با زعشقم نیرنگ دیگرم نیست

ای عشقری حزاین فن دیگر رقم ندارم