153

رستم و سهراب

افسانه های قدیم شهر كابل

چنانکه در افسانه‌ها گفته‌اند افغانستان کنونی در روزگاران کهن به دو بخش پهناور شمالی و جنوبی منقسم بود. بخش شمالی را توران و بخش جنوبی را آریانا می‌گفتند. در توران که جایگاه ترکان بود پادشاهی بنام افراسیاب و در آریانا خسروی بنام کاووس فرمانروایی داشتند. پایتخت کاووس شهر زیبای بلخ بود. پادشاهان این دو بخش همواره با هم به جنگ و ستیز می‌بودند گاهی این بر آن و زمانی آن بر این می‌تاخت. به هنگام پیش‌آمد این افسانه قهرمان آریانا دلیر مردی بود بنام رستم که آوازه جنگاوری و حکایت پهلوانیش به همه کنج و کنار جهان سر کشیده بود. رستم نیرومندترین و دلیرترین مرد کشور بود. و هنگامه نبردش با دیو سفید در جنگل‌های مازندران و کشته شدنش به دست رستم در سراسر جهان پیچیده بود. گویند روزی رستم از بامداد به نخجیر برخاست و پای در رکاب رخش تنوند اندر آورد و سوی مرز توران روی نهاد، به نزدیک شهر سمنگان بیابان پر از گور دید، رخش را به چرا امر داد. نخجیر چند بفکند یکی را پخت و بخورد و در پای درختی به خواب اندر شد. چون از خواب برخاست بر هر سو که جست رخش را نیافت در پی رخش پیاده و سراسیمه به سوی سمنگان شتافت. به دروازه شهر او را یکتن از بزرگان دربار شاه دریافت و به نزدیک شاة سمنگان رسانید. رستم از ربوده شدن رخش به شاه سمنگان خبر داد و گفت که اگر اسپش را به وی باز نگردانند خاک سمنگان را به باد خواهد داد. شاه که رستم را می‌شناخت از این گفته‌اش به هراس افتاد او را به شب مهمان کرد و پیمان استوار بست که روز دیگر رخش نامور را به خداوندش باز دهد. رستم به کاخ شاه به مهمانی رفت، شاة سمنگان مهمان دلیر و نامدار را پذیره شد خنیاگران به هم نشستند و دختران سیاه چشم  و گلرخ به رامشگری برخاستند تا نیمه شب بخوردند و بنوشیدند، سرانجام مستی و خرمی بر رستم خواب غلبه‌ آورد و به جای نیکو و شایسته به خواب خوشی بیاسود. هنوز از شب چیزی نگذشته بود که مهرو دختری همچون خورشید تابان به خوابگاه رستم اندر آمد، رستم از دیدار وی خیره ماند و از نام و کامش بپرسید. دختر نازنین چنین پاسخ داد: من تهمینه دختر شاه سمنگانم. داستان جنگاوری و دلیری‌ات را شنیده‌ام مهرم بر تو بجنبیده است اکنون که ترا باز یافته‌ام اگرم بخواهی ترا باشم. رستم را از پری‌چهره خوش آمد و او را از پدر به کابین خواست، شاه از این ماجرا شاد شد و بفرمود تا موبدی کابین آنان را ببندد پهلوان شبی را با تهمینه بخفت. رستم مهرة به بازو داشت آن را به تهمینه داد و گفت که اگر دختری آرد به گیسویش آویزد و اگر پسر آرد به بازویش ببندد و او را به نزدیک پدر بفرستد. سحرگاه رخش رستم را بیاوردند. پهلوان سوار شد و به زابلستان رفت. پس از نه ماه تهمینه را پسری آمد به کردار ماه او را سهراب نام کرد. چون چهارده بهار بر وی گذشت سهراب را در سراسر زمین ترکان به دلیری و جنگاوری و شمشیرزنی مثال و همرنگی نبود. روزی به نزدیک مادر رفت و از نژاد و نام پدر خبر خواست، مادر گفت تو پور رستم زالی و او پهلوانیست که در جهان چون وی دیگری پدید نیامده است. سهراب از دانستن نشان پدر شاد شد و به مادر گفت به جستجوی پدر خواهد رفت. تخت و تاج آریانا را برای رستم، گنج و کلاه توران را برای خود خواهد گرفت. مادر سهراب از آن گونه سخنان پسر شاد شد مگر از خبر جداییش به رنج و هراس افتاد.

در آن هنگام شاة توران بار دیگر جنگ با آریانائیان را ساز کرده بود و چون از رزم و نیروی سهراب آگاهی یافت چنان رأی زد که او را از سوی خود به رزم رستم بفرستد. افراسیاب را از این رأی دو اندیشه در سر بود یکی آنکه مگر رستم به دست سهراب کشته گردد و سپس کار سهراب را نیز خودش بسازد و گنج و گاه آریانا و توران را از آن خود کند، دیگر آنکه از سهراب بر خویشتن می‌هراسید و اگر فرزند به دست پدر کشته می‌شد ناتوانی و ناامیدی رستم اندرین بود. و بدین هردو صورت بر دشمن پیروز می‌شد، مگر چون آرزوی سهراب یافتن پدر بود، نشان رستم را از او نهان داشتند تا پور و پدر نشناخته با هم درآویزند. از آن روز شاة توران سهراب را به طویله فرستاد تا اسپی برای خود انتخاب کند. سهراب چندین اسب تنومند و زیبا را به سواری بیازمود مگر از تحمل نیروی وی همه عاجز آمدند و پشت بسا اسپان نیرومند بشکست،  سرانجام دلیر مردی از بزرگان شاه اسپی بیاورد که از تخمه رخش بود که کسی یارای سوار شدن آن را نداشت. سهراب با آسانی رامش کرد و زین و لگام بر آن بنهاد و از برای سواری خودش بگزید. افراسیاب از سران و سواران آزموده، لشکری گران بساخت و در پیش روی گردان و سرداران سهراب را سپهدار ایشان کرد. سهراب و سپاهیانش به سوی آریانا بتاختند و پس از چند روزی به مرز آریانا دررسیدند، نگهبان دژ دلاوری بود بنام هجیر چون لشکر سهراب را بدید پای بر رکاب تکاور آورد و به کارزار رفت، دو لشکر به همدیگر آویختند، سهراب و هجیر بر یکدیگر نیزه انداختند و یکدیگر را به زور آزمودن گرفتند. سرانجام سهراب هجیر را با ضرب نیزه از باره بر خاک افگند. در آن دم سهراب سواری دیگر دید که به میدان تاخت می‌آورد، چون به نزدیک رسید سر و سینه سهراب را به باران تیر گرفت، سهراب از تندی سوار برآشفت نیزه بر دست گرفت و چنان بر کمربند جوان زد که زره یک به یک بر تنش بدرید و او را مانند کوه عظیم برگرفت و بر زمین افگند. سهراب از زین برجهیده تا سینه سوار را با خنجر بدرد چون خود از سرش برداشت خورشید روی دختری را دید که بر رسم مردان جوشن پوشیده و بیهوش بر زمین افتاده بود. این دختر گردآفرید نام داشت، مهر سهراب بر دختری که نزدیک بود به دستش کشته گردد بجنبید چون گردآفرید چشم بکشود سهراب دلیر را دید که خیره بر وی می‌نگرد، گردآفرید دختر یکتن از دلیران دژ بود و زخم نبرداشته بود سهراب او را به دژ برگردانید و به نزدیک دروازه دژ از عشق خودش آگاه کرد.

گرد‌آفرید به دژ اندر شد و در بربست چون آن روز بیگاه بود سهراب عنان به سراپرده خود برگردانید و در دل داشت که به شبگیر بر قلعه بتازد و گرد از آن باره برآورد. دلیران دژ به شاه آریانا نامه نوشتند و خود شب هنگام از راه پنهانی که به زیر دژ ساخته بودند سوی بلخ بگریختند، چون نامه به پادشاه بلخ رسید در اندیشه رستم شد، زیرا تهمتن یگانه پهلوانی بود که با سهراب جوان حمله آورده می‌توانست و او در آن هنگام به زابلستان بود. شاه به رستم نامه نوشت، پهلوان به پاسخ نوشت که چون کارها ساخته گردد به سوی بلخ روی خواهد نهاد. شاه رسولی دیگر به خشم فرستاد تا رستم هرچه زودتر به درگاه رود سرانجام رستم به نزدیک شاه آمد و شاه او را به جنگ سهراب فرمان داد.

رستم سپهدار سپاه آریانا از بلخ چند فرسخ برون رفته و سر راه لشکر سهراب را گرفت. فردای آن روز دو لشکر در برابر هم آراسته گردید، رستم و سهراب پیش روی لشکریان خود به رزم تن به تن برخاستند تا فرجام جنگ را تعیین کنند. سواران به رسم آن روزگار از نژاد و گهر جنگاوران سخن گفتند. پیش از آن دم نام سهراب را نشنیده بود و از آن روی پور جوان را درنیافت، مگر چون سهراب نام رستم را شنیده پرسید که مگر وی رستم تهمتن زابلی باشد. رستم نشان خویش را پنهان داشت و گفت مردان دلیر به باز گفتن نام و نشان خویش نیازی ندارند، سپس دو پرخاش کرد دلاور هر یک به کنار صف لشکر خویش آماده نبرد شدند. شیپور جنگ به نواخت درآمد و آوای کرنای آغاز نبرد را به گوش‌ها فرو خواند. دو شهسوار به دستی نیزه و به دست دیگر سپر برگرفتند دو مرد از یک گهر اسپانی را که از یک نژاد بودند به سوی هم بتازیدند  سرانجام از نیزه‌ها بند و سنان فروریخت، عنان به چپ بگردانیدند و دست به دسته شمشیرهای هندی بردند. زخم‌های فراوان تیغه‌های شمشیر از هم بپاشید چون از شمشیرکاری برنیامد، عمودهای گران چنان برهم کوفتن که دسته‌های آن خم گردید، سرانجام از اسپ‌ها پیاده شدند و از گرز و شمشیر دست برگرفتند و پیاده به کشتی درهم آویختند. آن دو دلاور از یکدیگر به ستوه آمدند و هردو این دانستند که رزمجویانی چون یکدیگر ندیده بودند به ناگاه سهراب کمربند رستم گرفت و از جایش درآورد و بر زمینش نهاد به سینه رستم پیلتن بنشت و خنجر برکشید تا سرش از تن جدا کند در آن دم رستم به نرمی گفت  ترا این سودی نباشد زیرا آیین ما چنانست که اگر پشت دشمن را نخستین‌بار بر زمین نهیم سرش را نبریم و اگر بار دوم دشمن را زیر آوریم آن وقت سر بریدنش روا باشد. سهراب چون خصم را کهنسال یافته بود از سینه‌اش برخاست و جانش را بر وی بخشید. دو پهلوان برای کشتی دیگر دم درگرفتند، رستم از سهراب جدا شد به آب چشمه‌یی‌ گرد و خاک از روی تن پاک کرد و از دادار فریاد برخواست تا نیروی بازداشته‌اش را به وی باز دهد. رستم و سهراب باردیگر به کشتی شدند و به دوال کمر یکدیگر چنگ زدند، سرانجام سهراب را برداشت و بر زمین زد تیغ تیز از میان برکشید و به سینه سهراب فرود کرد. سهراب بر خویشتن پیچید و چون بدانست که روانش به زودی از تن خواهد رفت به رستم گفت سرانجام به کیفر کردار خویش خواهی رسید، من فرزند رستم زالم هرگاه بداند که فرزندش سهراب به دست تو کشته شده است اگر در آب بسان ماهی و یا در دشت چون سیاهی شوی کین من از تو بخواهد. چون رستم این سخن بشنید جهان پیش چشمش تیره گشت، از تنش تاب و قوتش رفت و بیهوش شد با روان دژم از سهراب پرسید:

بگو تا از رستم چه نشانی داری که من خود رستمم سهراب مهره‌ای را که به بازو داشت به رستم نمود از نهاد رستم فریاد برخاست و گفت ای فرزند سرافراز و جوان من پیرانه سر، سر ترا بریدم خورشید و ماه دیگر بسان تو دلاوری نخواهد دید. سهراب گفت ای پدر گریه و زاری مکن تو مرا نشناخته کشتی برو دست از جنگ بازگیر و دو پادشاه را به صلح و آشتی آر تا دیگر رزم هم نجویند سهراب این بگفت و جان به جان آفرین سپرد. جوان را به جامة زرنگار پیچید و به تابوت اندر نهاد راه خانه پدر یعنی جد سهراب را به سوی زابلستان باز گرفت و در گورستان خانواده خویش در زابلستان به خاکش سپرد. چون تهمینه مادر سهراب از مرگ پسر آگاهی یافت زر و سیم و خاسته همه را به درویشان داد و پس از یک سال گریه و مویه از فراق پسر بمرد.