دختر امپراطور چین
در روزگار قدیم پادشاه کامگاری حکمفرمایی داشت که بزمش چون جمشید و رزمش چون اسفندیار بود. روزی سروشی از غیب به گوش جان او فرو خواند که دیر یا زود کوکب اقبال تو واژگون خواهد شد و آن همه شکوه و خواسته از کفت بیرون خواهد رفت.
همان بود که پس از زمانی دچار طغیان دزدان شد و سلطنتش به دست رهزنی افتاد.
شهریار بخت برگشته پیرانهسر آوارة یار و دیار گردید و با دل پرغصه کوهها و دشتها را گذر کرد و بالاخره در سرزمین خوبی مسکن گرفت. پسرش که یگانه بازوی او بود هر روز به کوه میرفت پشتة خار گرد میکرد و به بازار میآورد و از آن وجه پرستاری پدر را میکرد. روزی از روزها که پسر شاه میخواست بار گرانی بر دوش نهد چشمش به مرد برومندی افتاد بیاختیار از او التماس کرد تا باری در حمل آن بار با او همکاری کند. آن مرد شانه تهی کرد و گفت من وظیفه مهمتری در پیش دارم و این کار از من ساخته نیست، جوان بیمحابا پرسید کارت چیست؟ مرد جواب داد: من قلم زن هستم سرنوشت کسان به دست من است و از حال و آینده همه انسانها آگاهم. جوان با بیصبری تمام سوال کرد، آیا میتوانید گفت که تقدیر من بر چه رفته است. قلم زن پاسخ داد: بلی، همین فردا با دختر امپراطور چین عروسی میکنی هنوز حرفش تمام نشده بود که عقابی به سرعت تمام از اوج آسمان به زمین فرو شد و آن جوان را به چنگال گرفت و به آسمان پرواز داد. جوان از حال برفت و همینکه پس از مدتی چشم باز کرد خود را در باغ زیبا و بزرگی یافت، به حیرت فرورفت که کجا و چگونه آمده است، این باغ از آن وزیر امپراطور چین بود و در همین لحظه خود وزیر در آن باغ غرق اندیشه بود که عقاب و جوان را دید که چگونه فرود آمدند. یک روز پیش امپراطور به وزیر گفته بود که من دختر خود را به پسر تو به زنی میدهم، باید به زودترین فرصت ترتیب کار را بدهی. چون وزیر میدانست که دختر امپراطور چین به این ازدواج راضی نیست، و نیک میدانست که پسر او زشت و کچل است از این جهت غصه میخورد و چاره میجست. در همین اوان فکری تازهای به سرش زد و با خود گفت: این جوان ره آورد را که هیچکس از وجود او اطلاع ندارد به دختر شهنشاه نشان میدهم مسلماً میپسندد. وقتی که عروسی صورت گرفت او را نابود میکنم و فرزند خود را به جایش قرار میدهم. سپس موضوع را با جوان خراسانی در میان نهاد او به ناچار تن در داد. فردای آن روز به دختر امپراطور پیغام داد که باری از پسرش دیدن کند، راستی همینکه چشم دختر به جمال شهزاده خراسانی افتاد دل به مهر او بست، فوراً امر داد تا مراسم عروسی برگزار شود. پس از مدتی جوان که جهان را به کام خود دید به دختر شاه آنچه را که رفته بود حکایت کرد و او را از قصه و کید وزیر آگاه ساخت. همسرش گفت من موضوع را به پدرم روشن میکنم و این وزیر نابکار را به سزای اعمالش میرسانم.
فردای همان روز باز همان عقاب تیزپر پدیدار شد و داماد امپراطور را به چنگ گرفت و سوی آسمان بالا برد و بالاخره در سرزمین خشک و بیثمری فروگذاشت. جوان که حال را بدین منوال دید به کار ناچیزی مشغول شد و آن همه ناز و تنعم را به فراموشی سپرد.
دختر شاه از غیبت نابهنگام محبوبش غمی و اندوهگین شد و جریان را بیکم و کاست به پدر گفت. شاه وزیر را از مقام وزارت خلع و به شدیدترین مجازات رسانید، دختر امپراطور که نمیتوانست عشق همسر گمشده را بر خود هموار کند از پدر خواهش کرد تا به سراغ او برآید، پدر به ناچار موافقت کرد و خیل و حشمی با او همراه ساخت.
دختر امپراطور با حشم خود دشتها و کوهها را برید تا بالاخره به خاکی رسید. همان روز در آنجا جوانی را دید که با پیرهن ژولیده و چهرة آفتاب زده و دست و پای ترکیده مشغول کار است، رقتی در دل دختر تولید شد و او را به خیمه خواست، تا آب و نان دهد سپس به جوان گفت بسیار ماجراها شنیدهام دلم میخواهد تا سرگذشت ترا نیز بشنوم. جوان بدون تأمل داستان خود را قصه کرد که چگونه از شهزادگی به ناتوانی افتاد و به چه صورت گذارش به خاک چین شد و چطور از همبالینی دختر شاه چین به چنین خواری افتاد، دختر شاه زود دریافت که گوینده همان همسر اوست. فردای صبح ندیمهها را طلب کرد و موضوع را گفت سپس خود را به هفت قلم آراست و جوان را بار دیگر دعوت کرد، اینبار که جوان دختر امپراطور را با زلف پیراسته و لباس آراسته دید کاملاً شناخت، وقتی بر خود و احوال او نگریست خجل شد و تصمیم گرفت فرار اختیار کند. کنیزکان همه از نیت و نقشه او آگاه شدند راه را بر او بستند و نگذاشتند تا گوهر مقصود رایگان از دست برود؛ در جمله هردو بار دیگر به مراد رسیدند و به امپراطور بشارت دادند.
امپراطور چین به افتخار این پیروزی خوازهها بست و طاقهای نصرت افراشت و جشن مفصلی برگزار کرد و در ضمن کسانی فرستاد تا پدر داماد را نیز بیابند و به چین بیارند. پس از چندی خود از شهریاری دست کشید و سلطنت را به شهزاده خراسانی سپرد و او نیز چنان به نیکی و داد پادشاهی کرد که چینیان میگفتند که ما هرگز چنین امپراطوری نداشتیم.