باز هم در خدمت مولانا
خلاصۀ عرایض نگارنده در همایش ادبی فرهنگی فرهنگسرای زاگرس در شهر مونتریال کانادا
با ابراز سپاس و تشکر ویژه از کتابخانه نیما و برادران فضل
اینکه یک متن فارسی حدود هشت قرن پیش در دورترین نقطۀ باختری قلمرو زبان فارسی سروده و نوشته شده و امروز پیشنهاد می شود که برای دریافت بهتر آن متن، لازم است ما به گویشهای خاوری ترین نقاط آشنایی بهم رسانیم، نشانۀ عظمت زبان فارسی و گستردگی قلمرو آن است.
نظراتی هست که مولوی و پدرش در خود بلخ نبوده اند بلکه در وخش و نیز در سمرقند می زیسته اند و ازانجا به قونیه رفته اند. پس چرا ما به گویش بلخ تاکید داریم. در این مورد عرض می شود که نخست مقایسۀ ما چنین پیوندی را نشان می دهد و دوم اینکه یادکرد لهجۀ بلخ در این عرایض بی گمان به دلیل علاقۀ خاص گوینده است که چهل سال پیش در بلخ به این ارتباط پی برد، امّا در حقیقت منظور ازمجموعۀ شیوه های گفتار و گویشهای خاوری زبان فارسی دری است که با داشتن مشترکات فراوان و اندک تفاوتهایی در خاور سرزمینهای فارسی زبانان به آن لهجه ها تکلم می شود، و گستردگی آن در شمال از سمرقند و بخارا و در جنوب تا کابل و غزنی را دربر می گیرد که پروان، تخار، پنجشیر، بدخشان سمنگان، بلخ، جوزجان، فاریاب، ترمذ، حصار که مرکزیت را به دوشنبه سپرده است، خجند، اوش، اوزجند و بسیاری مناطق دیگر فرارود شامل این منطقه می شود.
دراینکه چرا سخن مولانا چنین با گویشهای فرارودی و خاوری فارسی گره خورده دو نکته قابل یادآوری است: نخست که کاروان عظیم خاندان مولانا و مریدان پدرش و خدم و حشم و هواداران او در سرزمینی که امروز به نام ایران یاد می شود توقف نکرده اند و در واقع زبان و فرهنگ بلخ و بخارا سمرقند را یکراست به لارنده و ازانجا به قونیه برده اند و آنجا نشیمن گزیده اند. دومی که اهمیت بیشتری دارد این است که زبان مردمان خاوری قلمرو زبان فارسی کمتر در معرض تهاجم و تاثیر و تحول بوده است. گویشهای مناطق مرکزی مانند خراسان قدیم کمتر و مناطق باختری که در قدیم به نامهای عراق عجم و فارس و طبرستان یاد می شده بیشتر در معرض تحول قرار گرفته است و گرنه شاید در عصر مولانا و روزگار نزدیک به او تفاوت چندانی میان گویشهای فارسی نبوده است. این تاثیرات و تحولات در مناطق غربی به ترتیب نخست از سوی عرب زبانان و سپس ترک زبانان و سرانجام غربیان یعنی انگلیسی زبانان و فرانسوی زبانان صورت گرفته است و این زبانهای انگلیسی و فرانسه بود که با انتقالات فرهنگ و مدنیت و دانش و صنعت زبان فارسی را در ایران امروز متاثر ساخت و شیوۀ بیان را چه در تحریر و چه در تقریر کـُلا ًًّ دگرگون کرد به گونه ای که آن را از دیگر گویشها و لهجه ها متفاوت و متمایز ساخت. همین تاثیر و تاثّر فرهنگی، سیاسی و مدنی است که اکنون در میان خود جوامع فارسی زبان در جریان است. یعنی ما که سی سال یا بیشتر از سرزمین خود دور بوده ایم وقتی به زادگاه و محلّ کار و زندگی قدیم خود برمی گردیم می بینیم که مردم به خصوص شهرنشینان زبان و گویشی بسیار متفاوت با گویش زمان ما یافته اند و در عوض می بینیم که مردم مناطق مختلف قلمرو زبان فارسی اکنون آسانتر زبان هم را می فهمند و مشترکاتشان بیشتر از مفترقاتشان شده است. واژه های بسیار از همدیگر دریافت می کنند. و حتی در صرف و نحو تفاوتها و اختلافات روز بروز کمتر و کمتر می شود.
تکنولژی اطلاعاتی نوین این امکان را به همه داده است که آزادانه با هم در سراسر گیتی تماس داشته باشند و هرزبان و گویش والفبا و هرگونه کلمات و عباراتی که مورد خواست و پسند شان است بکار برند. دیگر جبر زمان دوران جبر زبان را به سر آورده است و تحوّل زبانها و گویشها موضوعی تقریباً خارج از اختیارات سیاستگزاران شده است. حتی کسانی که متاعی برای عرضه دارند، می کوشند دریابند چه زبانی و چه گویشی برای عرضه و فروش متاعشان مناسب است که آن را به کار گیرند، به عکس گذشته که متقاضیان چه زبانی را و گویشی را بایست به کار می بستند تا می توانستند متاعی را به دست آرند.
مقصود از بیان این عرایض این است که مردمان فارسی زبان نیز در مقایسه با سی چهل سال پیش، باردیگر پس از یک دوسده دورماندگی و جدایی فرهنگی، بسیار آشناتر به گویشها و شیوۀ بیان یکدیگر شده اند هرچند که این حادثه پدیده ناگزیر و ناخوشایند از میان رفتن برخی از لهجه را باعث می شود.
آیا استفادۀ مولانا از زبان گفتاری بلخ، یا سمرقند یا وخش یک مسالۀ اتفاقی و عادی بوده است؟ و آیا درمیان دیگر سخنوران همدوره یا پیش از وی و پس از وی نیز این شیوه یعنی کاربرد زبان گفتار در آثار آنان به عین صورت و با چنین گستردگی مشاهده می شود؟ که پاسخ قطعاً منفی است.
چه در آثار استاد شاعران رودکی و چه در آثار شهید بلخی و ابوشکور بلخی یا ناصر خسرو وانوری و عمعق و دیگران البته می توان واژه های فرارودی و بلخی و بدخشی یافت، اما به هیچ صورت به گستردگی کاربرد زبان گفتار آن نواحی در سخن مولانا نیست. یکی از سخنوران همدورۀ مولانا، سیف فرغانی سخنور نقاد و عارف پرهیزنده از ستایشگری، هم از سرزمینی سر برآورده که دور از زادگاه مولانا نیست. سیف در فرغانه به دنیا آمده است و تقریبا تمام عمر خویش را، در نزدیک قونیه، در آقسرا سپری کرده است. شادروان استاد دکتر صفا در مقدمۀ بسیار ممتّع و مفیدی که بر دیوان نگاشته اند به مواردی معدود از کاربرد واژه ها و افعال فرارودی در سخن سیف اشاره فرموده اند که البته این موارد موجود در سخن سیف فرغانی انگشت شمار است. اما در سخن مولانا بخصوص در کلیات شمس، که اغلب در سماع خوانده می شده است، کاربرد واژه و شیوۀ صرف افعال و کاربرد نحوی و شیوۀ تلفظ بلخ و بخارا و سمرقند به پیمانه ایست که می توان گفت تقریباً در هر غزل مورد یا مواردی از کاربرد گویش بلخی و فرارودی را می توان یافت.
خوانده ایم که مولانا کودک یا نوجوانی بود که با کاروان بزرگ مهاجران به ریاست پدر بزرگوار و نامدارش سرزمین خویش را ترک کرد و یکراست به لارنده و قونیه که روم آن روز و ترکیۀ امروز است منزل کرد. به عبارت دیگر خانواده های آن کاروان مهاجران بلخی و سمرقندی و ترمذی و بدخشی و بخارایی و فرغانی همانگونه که امتعه و اقمشۀ خویش را با خود بردند، گنجینۀ فرهنگ خویش را نیز، مستقیما و دست نخورده، به قونیه بردند؛ حتّی بعید نیست که عدّه ای ترجیح داده بوده باشند که مایحتاج خویش را از اقامتگاه جدید به دست آرند اما فرهنگ وزبان و گویش و رسم و رواج خویش را از زادگاه و کهن بوم و بر خویش با خود برده اند. ازآنجا که یادها و خاطرات کودکی و نوجوانی ماندگارتر و گاهی گرامی تر و کاری تر و فراموش ناشدنی تر هستند، درسخن مولانا جلال الدین محمد نیز این نکته می تواند مورد توجه قرار گیرد.
آیا در یادکردن سمرقند چو قند و کوی غاتفر تنها بیان داستان آن کنیزک بیمار درنظر است یا یاد شهر و دیار گوینده نیز هست:
نبض او برحال خود بد بی گزند – تا بپرسید از سمرقند چو قند
چون ز رنجور آن حکیم این رازیافت – اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدامست و گذر – او سر پل گفت و کوی غاتفر
یا این بیت که به یاد بخاراست، آیا تنهازبان حال آن جوان عاشق است یا دل سخنور نیز به یادبخارا می تپد:
دل اگر از سنگ خارا می کند – باز جان عزم بخارا می کند
منظور از این عرایض این است که چنین می نماید که مولانا عمدی در کاربرد زبان گفتار زادگاه و سرزمین نیاکان خویش داشته است و اگر فرصت بازگشت به بلخ یا وخش و سمرقند از دست او رفته بوده است او به نوعی بخشی از قونیه را سمرقند چو قند خویش یا بلخ و بخارا و وخش خویش ساخته است.
در یکی دو مورد مولانا از تنگنای وزن و قافیه اظهار دلتنگی و ملال نموده است؛ مثلا:
رستم ازین نفس و بلا، زنده بلا، مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا...
یا این مورد:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قافیۀ دولت تویی در پیش من
حرف چبود تا تو اندیشی ازان
صوت چبود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هرسه باتو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان دمی را که نداند جبرئیل..
نخست اینکه مولانا از تنگنای وزن و قافیه شکایت می کند که عالم او بزرگتراز آن است که در این تنگنا بگنجد؛ اما هرگز خود ضوابط وزن و قافیه را برهم نزده است. دیگر اینکه در مثال دوم که بیشتر مورد استفادۀ تحلیلگران بوده باید متوجه بود که این شاعر یا ناظم نیست که صوت و حرف و گفت را برهم می زند. ناظم باز هم در اندیشۀ قافیه است اما دلدارش می گوید من اینها را برهم می زنم تا به زبان دل و زبان معنی با تو دم زنم و آنچه را باید گفت و خواهم گفت، بگویم.
اکنون اجازه بدهید به صورت مختصر ولی مشخص تر چند مورد معدود از کاربرد واژه ها و ترکیبات بلخی و فرارودی را در سخن حضرت مولانا، به صورت نمونه، مرور نماییم. این بررسی بسیار کوتاه را می توانیم حسب زیر ترتیب دهیم:
نخست کاربرد واژه ها و ترکیباتی که بر وزن شعر اثر می گذارد، دوم کاربرد واژه هایی که بر قافیه اثر می نهد، و سوم کاربرد واژه های مستقل که اندکی غریب می نماید.
بد نیست سخن را با سلام علیک آغاز کنیم. این ترکیب هم در میان دیگر عبارات داخل یک مصراع شده است و هم به صورت ردیف در غزلها آمده است؛ مثلاً این دو غزل:
مطلع و یک بیت غزل اول:
ایا هوای تو در جانها سلام علیک
غلام می خری ارزان بها؟ سلام علیک
ایا کسی که هزاران هزار جان و روان
همی کشند زهرسو ترا سلام علیک...
مطلع و یک بیت دیگر از غزل دوم:
ای ظریف جهان سلام علیک
ای غریب زمان سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیک...
در خواندن این دو غزل هیچ اشکال و ابهامی نیست. غزل اول بروزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات و غزل دوم بر وزن فاعلاتن مفاعلن فعلات و بعضا فاعلاتن مفاعلن فعلن است اما اکنون به این غزل توجه فرمایید:
هراول روز ای جان، صدبار سلام علیک
در گفتن و خامشی، ای یار سلام علیک
از جان همه قدّوسی، وز تن همه سالوسی
وز گل همه جبّاری، وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم، ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم، سالار سلام علیک..
ملاحظه می فرمایید که اینجا آشکارا وزن بهم می خورد. یعنی اگر اختصاصی تر شرح بدهیم، هربیت چهار پاره است که باید هرپاره با مفعول مفاعیلن سنجیده شود به قول عروضیان هزج اخرب است و می بینیم که نمی شود، بلکه پارۀ آخر یعنی سلام علیک بر وزن فعولن فعول است مانند این بیت مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی:
سلام علیک ای نبی مکرّم – مکرّم تر از آدم و نسل آدم
که هر مصراع آن با وزن فعولن فعولن فعولن فعولن برابر است. اینجاست که باید به سراغ گویش محلی رفت.
به تقریب می توان گفت که مردمان خاور قلمرو زبان فارسی، حروف خاص عربی را نپذیرفته اند و هرگاه کلمات برساخته ازاین حروف را به کار می برند آن را برابر با ضوابط خاص خویش تلفظ می کنند. ما در نوجوانی همیشه با دوستان و همدرسان کابلی شوخی و حتی دعوا ومنازعه داشتیم که چرا نمی گویند معلّم و می گویند: مالم و نمی گویند محمد حسن و می گویند: مادسن ؛ نمی گویند مأمور و می گویند: مامور؛ نمی گویند معمولی و می گویند مامولی؛ نمی گویند احمد و می گویند: آمد. وقتی اندکی برسر عقل آمدیم، دریافتیم که همین کار عزیزان کابل و بلخ یا بدخشان و سرقند، باعث بقای گویش کهن فارسی دری در بلخ و کابل و بدخشان و سمرقند و خجند و کجا و کجا شده است. مشکل قرائت این غزل هم با توجه به همین نکته برطرف می شود. بلخیها و کابلیها به جای سلام علیک سلامالیک می گویند که با حذف کاف آخر، بروزن مفاعیلن است.
هراول روز ای جان صدبار سلامالیک
در گفتن و خامشی ای یار سلامالیک
از جان همه قدّوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جبّاری وز خار سلامالیک
من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلامالیک..
در مثنوی نیز بارها سلام علیک به همین وزن و تلفظ آمده است؛ مثلاً:
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلامالیکشان کم جو امان (صـ103 )
موارد فراوانی نظیر این مورد است که با آگاهی از شیوۀ تلفظ مردمان سمرقند وبلخ و بدخشان مشکل وزن قطعاً احساس نمی شود؛ مثلا ً به این ابیات توجه فرمایید:
دیگران رفتند خانۀ خویش باز – ما بماندیم و تو و عشق دراز
که تلفظ آن به این صورت است:
دیگران رفتند خانی خویش باز...
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایۀ میش بود
که چون بخوانیم: آب و آتش صلح کرد و گرگ دایی میش بود... مشکل وزن نمی ماند.
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تﮧﮧواناییی
این بیت را هرگاه بدون توجه به گویش منطقه بخوانیم وزن سنگین می شود و یک سیلاب بیش از حد معمول است. اما باید توجه کنیم که حرف یا کانسوننت اول کلمۀ توانا و کلماتی مانند ان تقریبا ساکن است. این نکته را کاتب کهن ترین مثنوی نیز دریافته و روی حرف ت نشانۀ سکون مانده است که باید چنین بخوانیم:
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تـ۫واناییی
آن جایگه
ساعتی آن جایگه تشریف ده -- تزکیه مان کن زمان تعریف ده
(صـ 155)
خود تو را کاری نبود آن جایگاه -- که به بیهوده کنی این عزم راه
(صـ 546 )
اگر به گویش محلی آشنا نباشیم چنان خواهیم پنداشت که سراینده برای پرکردن خالیگاه عروضی به جای آنجا، آنجایگاه گفته است.
این کلمه در هرات هست به معنای آنجا، و تلفظ محلّی آن «اونجیگا» ست، که در برابر «اینجیگا» به معنای اینجا و این جایگاه است. سالها پیش در دوشنبه روزی رانندۀ اتوبوس ترمز کرد و دوستش را که پیاده روان بود صدا کرد و با صدای بلند گفت: اینجیگا چه کار می کنی؟ من از شنیدن این کلمه بی اندازه خوشحال شدم. در هرات هست ولی در قندهار و بلخ و کابل نیست. باز می بینیم که در دوشنبه، که نزدیک حصار قدیم و در 65 کیلومتری وخش واقع شده، هست. دوشنبه در میان وخش و سمرقند موقعیت دارد.
یکی دیگر از مواردی که خوانندۀ ناآشنا به گویش محلی، می پندارد که به خاطر وزن فعل را اینگونه به کار برده، کاربرد فعل امر بدون بای پیشینه است. این مورد را هم بنده ابتدا در بلخ متوجه شدم که میزبان اصرار به نشستن من داشت و می گفت: شینید!
یعنی در بلخ به جای آنکه بگویند: بنشینید، می گویند: شینید. و به جای آنکه گویند: بنشین، می گویند: شین.
درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند (غ938)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم (غ1448)
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید (غ 645)
یکی دیگر از نکاتی که با وزن عروضی و گویش محلی ارتباط دارد ساکن شدن حرف اول فعل با آمدن نون نفی یا بای تاکید است.
بکشدbekshad
بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تلفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله (غ2280)
نکنیم naknem
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید.
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها (غ 84)
دیگر مورد تقدیم اسم بر حرف اضافه یا پریپوزیشن است. که در ابتدا تصور می کنیم که گوینده به اجبار به خاطر تنگنای وزن چنین کرده است اما با آشناشدن به گویشهای بلخ و سمرقند می بینیم که این یک شیوۀ بسیارمعمول سخن گفتن آنان است. بنده بار اول این نکته را نیز در بلخ متوجه شدم. از شاگردی پرسیدم: استاد شما کجاست؟ گفت: خانه به ؛ یعنی در خانه یا به خانه. در گویش بلخ و بخارا و توابع ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
آب سیاه در مرو: در آب سیاه مرو.
آینه در: در آینه
این جوال اندر
این باغ د ر: در این باغ
بر –
آتش بر: برآتش
زمین بر می زنم: بر زمین می زنم
بام برا: بر بام آ
بام بر رو: بر بام رو
به چند مثال در این مورد توجه فرمایید:
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب در انداز میا
(غ 182)
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانکه اندیشه چو زنبور بود، من عورم
(غ1629)
آب سیاه در مرو
در آب سیاه مرو.
پنبه ز گوش دور کن یانگ نجات می رسد
آب سیاه در مرو کاب حیات می رسد
(غ551)
آینه در: در آینه
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو کاینه در تو ننگری
(غ 2489) یعنی قسمت می دهم که در آینه ننگری
این جوال اندر : در این جوال
بدین خواری و خفریقی، غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی، چرایی این جوال اندر
(غ1025)... چرا اندر این جوالی
این باغ د ر: در این باغ
دل می گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر1232) نقد در این باغیم، حال در این باغیم.
بازاردر: در بازار جهان
این سرچو کدو برسر وین دلق تن من
بازار جهان در بکی مانم بکی مانم
(غ1486) ... در بازار جهان به کی می مانم
باغ خدایی درآ: در باغ خدایی آی
ای رخ خندان تو، مایۀ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خاربده، گل ستان
(غ2063
بحر اندر: اندر بحر
چون نیی بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غرّۀ دریا مکن
(غ2018)
مورد دیگر ترکیب امر و نهی است. در کابل به جای آن که بگویند میا! یا نیا! می گویند: نبیا که این مورد را می توانیم با موارد ذیل از شعر مولانا مقایسه کنیم:
بممانید
ممانید. نیز گویند: نبمانید.
مباش کاهل کین قافله روانه شدست
زقافله بممانید و زودبارکنید (غ956)
بنپیچی
نپیچی. نیز گویند نبپیچی.
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی (غ 2630)
افزودن بای تاکید در حال نفی یا تحذیر
بنگرداند
نگرداند.
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند (غ 615)
بنهشت
نهشت، نگذاشت
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را ( غ 131)
حالت نهی با نهادن نـَ بر سر فعل امر
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی (غ 3163)
تلفظ برخی از واژه ها که با قافیه ارتباط می گیرد
ضمیری به نام تو
تلفظ واژۀ تو، یعنی ضمیر مفرد مخاطب، بر وزن او و سو تا چندی پیش در فارسی معیار تهران کاملاً ناآشنا و غریب بود؛ چنانکه در سال 1345 یا 1346 خورشیدی که ما سال دوم دانشگاه را می گذراندیم، مقاله ای در مجلّۀ والا و ماندگار سخن به قلم یکی محققان چاپ شد که نویسندۀ آن تقریباً با شگفتی اظهار داشته بود که ایهالناس ببینید که سخنوری به نام شمس الدین اوزجندی در حدود هزارسال پیش یا دیرتر چه کاری شگفت کرده و ضمیر تو را با سو و زانو همقافیه ساخته است؛ و بعداً ابیاتی را نقل کرده بو د که هنوز دو بیت آن به یاد من است:
برخیز که شمع است و شراب است و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین که نشستست صراحی به دو زانو
این مقاله را درکابل خواندیم و تعجب همدرسان کابلی البته بیش از تعجب آن نویسندۀ گرامی بود، به این دلیل که در کابل جز تو با واو معروف بر وزن او و سو رو دیگر تلفظی برای این ضمیر وجود نداشت.
مولانا بارها و بارها، چه در مثنوی و چه در کلیات شمس، این واژه را با همان تلفظ آورده است؛ مثلاً:
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
هربار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هرآرزو که باشدت، پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بردرم، چون لب نهم برگوش تو
(غ2139)
تا بود کاز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هردو عالم کان تو را بی تو کند
(غ 742)
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مراپرسید چونی تو؟ بگفتم بی تو بس مضطر
(غ1025)
چو زد فراق تو برسر مرا بنیرو سنگ
رسید برسر من بعدازان زهرسوسنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل می دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
(غ1329)
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بندۀ طرّار من
(غ1798)
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته ای صحبت هرخام مجو
(غ 2218)
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرۀ من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من اینقدر که به ترکیست آب سو
(غ2233)
بنشسته بگوشه ای دوسه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر شده مهمان عنده
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
ودر مثنوی:
این نگه که مبتلا شد جان او --در چهی افتاد تا شد پند تو
کشت ایشان را که ما ترسیم ازاو -- ور خود این برعکس کردی وای تو
(صـ 160 )
ماضی و مستقبلش نسبت به توست -- هردو یک چیزند پنداری که دوست
(صـ 207)
کسب را همچون زراعت دان عمو -- تا نکاری دخل نبود آن تو
(صـ 236)
هیچ بازرگانیی ناید ز تو -- زانکه در غیبست سر این دو رو
(صـ 252 )
قوم گفتند ای امیر افزون مگو-- چیست حجّت بر فزون جویی تو
(صـ362 )
دیفتانگ (ا َو aw)به جای واو کشیده (اُوoo )
بلور belawr
به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد (غ 602)
افزودن نون در آخر کلمات مختوم به او که در کابل وبلخ هنوز مروج است:
افزودن نون درآخر کلمات مختوم به او
سون به جای سو
بی سون
بی سوی، بی سمت و جهت.
برفرق گرفت موج خونش
می برد ز هرسویی به بی سون (غ1931)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری (غ3088)
چند واژه که در نواحی خاوری قلمرو زبان فارسی معمول است، برای صرفه جویی در وقت، فهرست وار یاد می شود و مثالهای آن را در سخن مولانا می توانید در صفحۀ یاده یا آن روزها به تفصیل ملاحظه فرمایید:
آبدست: وضو، آدمچه: بچۀ آدم، اشتاب: شتاب، باشنده: مقیم، پاغنده: تکه های بزرگ پنبه یا برف، پاییدن: مانده و مقیم شدن، پگاه: بامداد زود، نیز فردا صبح، تندور: تنور، تیرماه: پاییز یا خزان، جوجو: ریزه ریزه، جوله: بافنده و نیز عنکبود، چربو: پیه و چربی، چله: حلقه، حوالی: حویلی یا خانه و سرا، خمره: خم کوچک یا کوزۀ سفالین، دست نماز: وضو، دومو: فلفل نمکی یا جو گندم یعنی کسی که موی سیاه و سفید بهم آمیخته دارد، دینه: دیروزی یا دیشبی، سکلیدن: کندن و گسستن، شاباش: احسنت، شوربا: آبگوشت، طوی: عروسی و جشن، قابله: ماما، گرده: کلیه، لت: کتک، لتّه: پارچه و کهنه، یله: ول و رها.