116

ز هجرانت کشیدم غم از این غباره تر بادا

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

ز هجرانت کشیدم غم از این غباره تر بادا

به ایثارت کنم جان ِ خود و ایثاره تر بادا

بهار عمرت ای جان و دلم بهاره تر بادا

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا

تنم از بی دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا


نگاهی گرم و شوخت در نگه بیماریی دارد

شکست قلب من در هر نفس دل داریی دارد

به خاک مقدمت گردی سرم همواریی دارد

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد

به خونریزی غریبان چشم تو عیاره تر بادا



خدنگ و تیر مژگانی تو بی اندازه تر خواهم

گلی روی تو در هر شهر پر آوازه تر خواهم

اگر انجام عشقت این بُوَد آغازه تر خواهم

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم

دلت خاره است و بهر کشتن من خاره تر بادا



دگر از بینوایی ها روم من تا به کی هر سو

خمیده قامت من چون کمان و تیغه ی ابرو

شدم از فرط بیماری ندانی این منم یا، مو

گر ای زاهد دعای خیر می گویی مرا این گو

که آن آواره از کوی بتان آواره تر بادا



سخن از صورت و از حسن او صد داستان آمد

چمن از رنگ لب هایش به رنگ ضیمران آمد

همه عشاق را بینی ز دستش در فغان آمد

همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد

من این گویم که بهر جان من خونخواره تر بادا



کمانش تا به کی سوی منی بیچاره زه گردد

ز غصه این گلوی من چو زلف او گره گردد

اگر این است عدالت هرچه ما خواهیم نه گردد

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد

و گر جانان بدین شاد است یارب پاره تر بادا



به بزم دیگران به من زنی تاکی می از ساغر

نمی ارزد که” محمود“ات کنی زین بیش خاکستر

ازین پیوسته بی باکی و از این خود سری بگذر

چو با تر دامنی خو کرد “خسرو”  با دو چشم تر

به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا