گفتار مولانای بلخ در کلّیات شمس ۵
لهجهء بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا
(قسمت پنجم)
گازر
رختشوی.
توبه شیشه عشق او چون گازر است
پیش گازر چیست کار شیشه گر
(غ1100)
زگازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
(غ1202)
گب
گپ، سخن.
وکیل عشق در آمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
(غ232)
گدارو
کسی که سیمایی گداوار دارد، گدامنش، آنکه با وجود رسیدن به مال و منال خوی گدایی و گدامنشی را ترک نگفته است.
از کاسۀ استارگان وزخوان گردون فارغم
بهرگدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
(غ1372)
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
(غ2501)
گرد
به گردنرسیدن یعنی بسیار عقب ماندن. از کسی بسیار پس ماندن.
هزار رستم دستان به گردما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
(غ 1747)
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
(غ917)
گرد او پیدا نیست
اثری ازاو نیست.
مروت را مگر سیلاب بردست
که پیدانیست گرد او بمیدان
(غ1901)
گر برانندت ز بام از در بیا
این مثل هنوز در بیشتر لهجه های دری و تاجیکی هست و کنایه از وفاداری و هم سماجت است و گویند که از در بزنی از بام می آیم.
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا
(غ 179)
گربگریزی ز خراجات شاه
بارکش غول بیابان شوی
(غ3299)
مثل است که به این صورت نیز گویند:
هرکه گریزد زخراجات شاه
بارکش غول بیابان شود
گردپیچ
محاصره.
گروسوسه کرد گردپیچم
درپیچش او چرا نشستم
(غ1557)
گردک
از مراسم نامزدی و ازدواج.
هرروز خطبه ای نو هرشام گردکی نو – هردم نثار گوهر نی قبضۀ فلوسی.
(غ2939)
گردن
تا به گردن کنایه از شدت و بسیاری.
بازازرضای رضوان درهای خلد واشد
هرروح تابگردن درحوض کوثرآمد
(غ841)
گردن مخار
گردن خاراندن و پس گردن خاراندن کنایه از تردید داشتن و خود را بی خبر افکندن.
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کاز گل بی خار آگهی
(غ3001)
گردنامه
دعا و طلسمی که چون به نام کسی نویسند، آنکس در جایی که مقیم است بماند و نتواند که به جایی سفر کند یا اگر در سفر است نتواند که به شهر خویش باز گردد. یا به عکس بی درنگ عزم سفر کند اگرچه نخواهد.
به گردنامۀ سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
(غ1203)
گردن با گردران آمیختن
از فنون قصابی که خریداران نیز با آن آشنایند.
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می کشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختن
(غ 2440)
گرده
از اندامهای داخلی بدن. در تهران کلیه گویند که نام عربی آنست.
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را
آن خار فرورفته درهر جگر و گرده
(غ 2303)
گرده
قرص، مخصوصاً یک قرص نان.
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
برگرد جهان گردان برطمع یکی گرده
(غ2304)
ضمنا در این بیت نفرینی است که تا هنوز در بلخ و هرات هست ( الهی به دنبال یک گرده نان سرگردان باشی – یا – نان سواره باشد و تو پیاده )
گرفتن نهال
گرفتن نهال یعنی سازگاری نهال غرس شده با خاک و زمین و آمیزش ریشه با خاک و دوام رشد نهال.
گفتی که نهال صبر در دل کشتی
گیرم که بکاشتم نگیرد هرگز
(ر951)
گرو پیش گازر
کنایه ای است مشهور به معنای اینکه ثروتی باشد ولی ازان استفاده نتوان نمود. مانند اینکه قبای زربفتی باشد، ولی رختشوی آن را در بدل مزد شستن به گرو نگهداشته است.
اگرت کار چون زراست نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهراست نه تو از پاریاد کن
(غ2098)
گریزد را با دوزد و سوزد هم قافیه ساختن
در لهجۀ کابل و بلخ، به جای آن که بگویند "می گریزد" می گویند "مـِگروزد"
ز سایۀ خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سر زلفش همی گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا سوزد ؟
(غ 566)
گز
ابزار پیمایش که از چوب یا فلز سازند و درازای آن یک گز باشد. اگر نیم گز باشد نیمگز گویند.
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
(غ1487)
گزکردن
اندازه کردن. نیز طی کردن. به کنایه گویند که تمام روز کوچه ها را گز می کرد، یعنی که در کوچه ها سرگردان بود.
گز می کنند جامۀ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
(غ 1268)
گسلیده
کنده، گسسته.
از بولهب و حفتی (حطبی؟) او چونکه ببریم
بینیم ز خود حبل مدارا گسلیده
(ت3394)
گستاخمان تو کردی
به جای مارا تو گستاخ کردی. و این شیوۀ بیان در بلخ و کابل فراوان کاربرد دارد.
گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز دردما[ن] خبر کن
(غ2030)
گل پگاه بچینند
اشاره به چیدن گل گلاب در اول بامداد برای استفاده از بوی بیشتر آن.
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
(غ2075)
گل خواری و رنگ زرد
گویند طفلی که میل به گل خوردن دارد، و آن میلی طبیعی است بر اثر کمبود املاح در بدن، رنگ او به زردی گراید.
گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست
تو می خوری ازآن و رخت می کنند زرد
(غ864)
گل خوردن زن آبستن
اشاره به عادت آشنا که در خراسان و شاید در بسیاری جایها وجود دارد که بانوان آبستن میل به خوردن نوعی گل دارند.
گردن ز طمع خیزد زرخواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
(غ 1883)
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی
(غ3095)
گلشـــکر
گلقند – معجونی که از ترکیب گلبرگ گلاب با شکر سازند . خدا بیامرزد معلمی داشتیم که پیوسته این بیت را می خواند:
روی تو گل و لب تو قند است
گلقند علاج دردمند است
حافظ نیز از این معجون که نیروبخش دل است یاد می کند:
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه یی جند بیامیز یه دشنامی چند
شعر مولانا:
ای گل ز اصل شکّری تو با شکر لایق تری
شکّر خوش و گل هم خوش و از هردو شیرین تر وفا ...
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا این از کجا؟
(غ 13)
گلکاره
گلکار، معمار، بنّا.
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گلکارۀ ما کو
(غ 2176)
گلکاری
معماری و خانه سازی.
کاری ندارد این جهان تا چند گلکاری کنم
حاجت ندارد یار من تاکه منش یاری کنم
(غ1376)
گل کوبی
لگدکردن گل برای سرشتن و آماده ساختن آن برای معماری.
خدایگان جمال و خلاصۀ خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی
قدم بنه تو برآب و گلم که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
(غ3050)
گل گرفتن
سر خم و کندو را با گل بستن.
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
(غ1135)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ3088)
گنبدی کردن
مانند شیر جستن چنانکه مسیر خیز قوسی به صورت گنبد سازد.
چون براق عشق عرشی بود زیرران ما
گنبدی کردیم و زیر چرخ گردون تاختیم
(غ 1595)
گلیم – به گلیم برگرفتن
کنایه از می نوشیدن به افراط چنانکه نیروی حرکت نماند و نوشنده را مرده وار بر روی گلیم نهند و ببرند. در هرات گویند: باید او را به زنبر ببرند.
آنکه زین جرعه کشد، جمله جهانش نکشد
مگر اورا به گلیم از برما برگیرند
(غ785)
گنجا
گنجایش، ظرفیت.
سر بسر پرکن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
(غ1248)
گندنا و سربریدن
مثل است کنایه از بی ارزشی شخصی و آسانی کاری.
گویند سر بریم فلان را چو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
(غ1121)
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا برمنّ و سلوی برگزیدم
(غ1509)
گنده پیر کابلی
جالب است که در قونیه به یاد جادوگر کابلی می افتد.
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از جفا
(غ 17)
گنگ
اشاره به رود گنگ ( گنگا ) در هند است و این کاربرد، هر چند به ضرورت اقتفا ست اما دلبستگی مولانا را به کهن بوم بر خویش ، حتی دورترین نقاط آن، نشان می دهد.
اسحاق شو در نحر ما، خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
(غ 6)
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از رهروان
زین زه بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها
( غ 22)
گو
در برابر پشته. گودالی و فرورفتگی زمین.
هرنواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل
(غ1344)
به پیش شاه خوش می دو گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت که او چوگان و تو گویی
(غ2553)
گوارش گلشکر
گلقند. گوارش فارسی است به معنای هاضم ولی اکنون در طب قدیم هرات صورت معرب آن را بکار برند و جوارش گویند.
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه ست دوصد گلشکر درآن احسان
(غ 2078)
گواره
گهواره.
خاموش باش اگرچه ببشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم
(غ1709)
گود
گوید.
جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر
دل گـُو َد احسنت عیش خوب بی پایان ما
( غ 148)
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
(غ 609)
گوش خاراندن
گوش خاراندن، هنگامی که کسی سخنی گوید یا پندی دهد، نشانۀ بی علاقگی شنونده است.
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
(غ1411)
گوش خر
کنایه از کسی که نصیحت بر او بی اثر باشد. نیز گویند به گوش خر یاسین خواندن.
گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
(غ2046)
گوش دار
مراقب باش.
رفتم آنجا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
(غ 1103)
گوش داشتن
مراقب و مواظب بودن. اکنون گویند: هوش و گوش.
از حلقۀ گوش او چنین پندارم
کانجا که زراست گوش می باید داشت
(ر117)
گوش من در
درگوش من.
گفت بنگر گوش من در حلقه ایست
بستۀ آن حلقه شو چون گوشوار
(غ1103)
گوشه گشته
گوشه شدن و گوشه کردن: منزوی شدن، خود را به کناری کشیدن.
خوش است گوشه و با گوشه گشته ای چون من
بهرچه باشد ازین دو چو شهد و چون شیرم
(غ1738)
دلداده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نه چون تو گوشه گشته ای در گوشه ای افتاده ای
(غ2439)
گوشه گک
کنجی آرام.
چونکه ازو دفع شوم گوشه گکی سربنهم
آید عشق چله گر برسرمن با چله ای
(غ 2463)
گوهرستی
گوهری . این شیوۀّ خطاب در بلخ و کابل به جای خطاب و اخبار و استفهام با یا معمول تراست. مثلاً: مستُم: منم، کجاستی؟: کجایی؟ چرا چُپستی؟: چرا خاموشی؟
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
(غ 2946)
گیجگاه
در گویش هراتی خواب گوش می گویند و آن موضعی از سر و صورت و نزدیک گوش است که خوردن ضربه باعث بیهوشی می گردد:
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وا رهد به گیجی این عقل زامتحانها
( غ 192)
گیراندن
افروختن و روشن کردن. هیزم آسانسوزی را که در افروختن آتش استفاده کنند در گیران گویند.
درآن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه های و هوی برآید زمردگان قبور
(غ1145)
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ1746)
لاغ
لطیفه، فکاهی.
می مال پنهان گوش جان، می نه بهانه برکسان
جان ربّ خلّصنی زنان والله که لاغست ان کیا
(غ1)
لالا
للـه، نیز هندو: خدمتگار، درهرات لقبی است برای برادر.
او چو شکر بوده است دل چو شکر پر و لیک
در ادب کودکان باشد لالا ترُش
(غ1274)
تو را دنیا همی گوید چرا لالای من گشتی
تو سلطانزاده ای آخر نیی لایق به لالایی
(غ 2498)
لالایی هندو
خدمتگاری هندو.
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی وهندو راست لالایی
(غ2499)
لب شستن
کنایه از ننوشیدن و ترک کردن.
لب را ز شیر پستان می کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
(غ2029)
لب شکسته
کناره شکسته.
مثال کاسه های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
(غ1529)
لب لیسیدن
کنایه از افتادن به یاد چیزی خوشمزه.
هردم از یاد لبش جان لب خود می لیسد
ورسقط می رسدش از بن دندان کشدش
(غ1252)
لب و لنج
اکنون هم لب و لنج و هم لب و لانجه گویند به معنای اعتراض کردن و نارضایی نمودن. همان که در تهران لب و لوچه گویند.
من خوشم از گفت کسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
(غ1815)
لتخواره
کسی که بزنندش. کسی که لت خورد یعنی کتک خورد. لت زدن و لت خوردن هردو به کار می رود.
منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقّۀ علم باشم
(غ 1432)
خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
(غ 2291)
لتـّه
پارچهء کهنه
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لتّه بر پای بپیچ و کج و مج کن سر و پا
( غ 169)
لک لک
از ابزار تنظیم چرخ آسیاست. در هرات مثلی است که از قضای فلکی – چرخ افتاد بالای لکلکی
چون لک لک است منطق برآسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لک لک مقنّن
زان لک لک ای برادر طاحون ز دلو بجهد
درآسیا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبیّن
(غ2043)
لگن جامه شویی
ظرفی برای شستن، اکنون هم لگن و لگنچه گویند و هم تغار و تغاره و تغارچه.
لگن نهاد خیالش به چشمۀ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه می شویم
(غ1745)
لنج
اطراف دهان. در زبان گفتار لب و لنج موجود است و مخصوصاً جامه ای که به صورت نامتناسب کوتاه و بلند باشد می گویند لب و لنج دارد و به کسی که ناراحت است، گویند لب و لنجش آویزان است.
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق درین غبارم
(غ1564)
لنگانه
لنگان لنگان.
گفتا که خمش کن کاین خنگ فلک
لنگانه رود در محضر من
(غ2092)
لنگیدن
کنایه از سستی و بی توجهی.
درچنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
(غ2103)
لوت
لقمهء چرب و نرم، ضد آن لت است و لت و لوت در بسیاری از لهجه ها هنوز به کار می رود
ز تیه خوش موسی و زمائدهء عیسی
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
(غ 94)
مثلی است که گویند آن لوت به این لت می ارزد. نیز مثلی دیگر است در هرات که گویند غمخور را غم رسد و لوت خور را لوت.
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
( غ 186)
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
ترا که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
(غ 314)
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
(غ1058)
لوزینه
نوعی شیرینی که از شکر و بادام سازند. اکنون لوز گویند.
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و ترش
(غ1290)
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
(غ1227)
لولیدن
غلت زدن. غلتیدن. اکنون لول خوردن گویند.
گولی مگر ای لولی اینجا بچه می لولی
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
(غ1227)
لوند
بد و بدکاره.
بوی وصالت رسید روضۀ رضوان دمید
صلح کن الصلح خیر کوری دیو لوند
(ت3466)
مادرمرده را شیون میاموز
به آنکه در کار خویش استاد است معلم مشو.
تو مادر مرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز مارا
(غ 105)
ماده نر (هراتی: نرّماده)
ناقص الخلقه و دوجنسه باشد. مخنّث؟
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
(1274)
ماکو
از ابزار بافندگی.
بافیدۀ دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه ای وز دست و از ماکوی او
(غ 2130)
ماکیان و خروس داشتن
در تهران گویند: مرغ و خروس.
اگرچه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سرکن و بنگر که ما کیان داریم
(غ1743)
مانده شدن
خسته شدن ( در گویش تهران) از تکرار و سختی کاری ناتوان شدن و نیروباختن. ترکیب مانده شدن در تمام گویشهای افغانستان به کار می رود. به کسی که مشغول کاریست، از باب احوالپرسی و تعارف گویند: مانده نباشید. چنانکه در تهران گویند: خسته نباشید. ترکیب ماندگی کم شدن نیز هست، معادل خستگی درکردن و خستگی کم کردن.
مانده شدست گوش من ازپی انتظار آن
کزطرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
(غ1832
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
(غ2456)
مانده شدم از گفتن تا تو برما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
(غ2606)
مپا
منتظر مباش. نگران مباش. پاییدن به معنای ماندن بیشت در کابل و بلخ معمول است و پاییدن به معنای مراقب بودن بیشتر در تهران معمول است.
روز وصالست و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
( غ 253)
مجه
مگریز. درگویش هروی جستن به معنای گریختن و هنگام صرف صیغه های فعل جیم مشدد می شود؛ مثلاً مجّه: می گریزد، بجّه: بگریز. بجّه بجّه: حالتی که هرکس به فکر فرار است.
گرگنج خواهی سربنه ورعشق خواهی جان بده
در صف درآ و پس مجه ای حیدر کرّار من
(غ1798)
مرداربوی
بوی مردار. اضافۀ مقلوب که هم در بلخ و هم در کابل به کار می رود. از مثالهای دیگر. ترش بوی می دهد. یعنی بوی ترشی می دهد. شیرین بویک: بوی شیرین.
ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
(غ1211)
مرده کش
مرده کش کسی که کارش انتقال اموات است به سوی قبرستان. نیز به کنایه در موردی گویند که در کار کفن و دفن گرفتار گردند و از کار خویش باز مانند. گویند: به مرده کشی افتادیم.
آن سبدکش می کشد مر لقمه ها را تون بتون
می تواند مرده کش مر شاهدت را گورگور
(غ1079)
مرغ زیرک به پای آویخت
به کنایه در مورد کسی گویند که به زیرکی معروف باشد ولی در دامی که از آن پرهیز می کرد، افتد.
مرغ زیرک به پای آویخت
خوبست که ذوفنون نگشتی
(غ2726)
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی خوش بدو پا آمیزی
(2863)
مزاد
هل می من مزید یعنی کیست که بها را بیفزاید و گرانتر بخرد. در گویشهای افغانستان گویند: فلانکس شاگرد مارا یا کارگر مارا مزاد کرد. یعنی او را به وعده فریفت و از چنگ ما بیرون کرد.
چون یوسف آن عزیز مصریم
هرچند که در مزاد باشیم
(غ 1551)
مزوره
پرهیزانه.
جان را بده از مزورۀ خویش
تا نبود صحتش مزوّر
(غ1056)
مسکل
مکـَن، جدا مشو، مگسل. در گویشهای کابل و بلخ سکلیدن بیش از گسستن و به همان معنی به کار می رود.
بگوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی میکن ولی زما مسکل
(غ1358)
مسواک
چوبی از درخت مسواک که برای شستن دندانها بکار می رود و دهان را خوشبو می سازد.
خامش که اندر عاشقی غرقه تری در بیهشی
گرچه دهان خوش می شوی زین حرف چون مسواک من (غ1799)
مشک
به گمان اغلب تصغیر موش و گونه ای از موشک است.
مشکی را مشکی را مشک پر هوسی را
چه کشانی چه کشانی به مطارات هوایی
(غ2824)
مشک باده
ظرفی از پوست برای مایعات. هنوز هم مشک، که نام دیگر آن خیک است برای انتقال مایعات و روغن به کار می رود. و در قصابی و گوسفندکشی اصطلاحی است که گویند: این گوسفند را خیکی پوست کنید. و خیکی پوست کردن صورتی از پوست کندن است که پوست را سالم و بدون پارگی و درز از لاشه جدا می کنند.
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
(غ2744)
مشین
منشین. امروز می گویند: نـَـشین
ای یار قمر سیما، این مطرب شکرخ
آواز تو جان افزا، تاروز مشین از پا
(غ 83)
آمده ای بیگه خامش مشین
یک قدح مردفگن برگزین
(غ 2116)
معاش
حقوق و هزینۀ خرج.
معاش خانۀ جانم اگرنز قرص خورشید است
چرا ای خانه بی خورشید تو روشن نمی آیی
(غ2560)
معلق زدن
لهجه: ملاّق زدن
پیش روزن ذرّه ها بین خو ش معلق می زنند
هرکرا خورشید شد قبه چنین باشد نماز
(غ 1195)
مغز خر خوردن
کنایه از بسیار بی خرد بودن
مغر پالوده و بر هیج نه در خواب شدی
گوییا لقمهء هر روزهء تو مغز خر است
(غ 410)
مکوک
ماکو.
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
(غ 2588)
مکیس
چانه زدن. تلاش در ارزان خریدن یا گران فروختن.
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
(غ 2483)
مگس دوغ
اکنون مگس میان دوغ کنایه از شخصی است که در کار دو یا چند تن مداخلۀ بی جا کند.
مگس روح درافتاد درین دوغ ابد
نه مسلمان و ترساونه گبرونه جهود
هله می گوکه سخن پرزدن آن مگس است
پرزند نیز نماند چه رود دوغ فرود
(غ794)
منبر
تریبون. سکوی سخنرانی. در گویش تاجیکی تریبون و سکّوی سخنرانی را منبر گویند.
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
(ت3475)
مو
میو. صدای گربه.
گرچه شود خانۀ دین رخنه ز موش حسدی
موش کی باشد برمد از دم گربه به موی
(غ 2457)
موبند
موی بلند عاریتی که زنان بر موی خویش می بستند و فرو می هشتند. سرمویی نیز می گویند.
باتارک کل آمد موبند فروهشته
ابروی خود ازوسمه آن کور سیه کرده
(غ 2303)
موزه
کفش ساق بلند که در تهران چکمه گویند. مثلی است در بلخ و کابل که: آب را ندیده موزه کشیدن. یعنی کاری بدون اطلاع و بدون مقدمه کردن.
وانگه که مرهم آری سر را به عذر خواری
بر موزۀ محبت افتد هزار پینه
(غ 2386)
موی از خمیر کشیدن
بسیار دقیق بودن. شدت نازک بینی. برخی گویند موی را از ماست می کشد.
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز
(غ1203)
موی سپید و آسیا
مثلی است که گویند: من این موی را در آسیا سفید نکرده ام . کنایه از کسب تجربه به مرور زمان است
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گنده نیم، چون آمدم در آسیا؟
(غ8)
موی گرفتن
تراشیدن
جانا قبول گردان این جست و جوی مارا
بنده و مرید عشقیم برگیر موی مارا
(غ 193)
می بپراند
همی بپراند، می پراند
در گویش کابل و بلخ گفته می شود: می براید یعنی بر می آید و می بیایم یعنی می آیم و خواهم آمد
زاول امروزم او می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا ؟
(غ 208)
می برایم
برمی آیم.
گرچرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هردم مستانه می برایم
(غ1700)
می برون آمد
برون می آمد. آوردن می استمرار در اول کلمه امروز نیز در لهجۀ بلخ و کابل معمول است. نیز گویند می بیاید، یعنی می آید و خواهد آمد.
لحظه لحظه می برون آمد زپرده شهریار
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
(غ1076)
می بروی
می روی، یا می خواهی بروی.
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو که چرا دیر دیر می آیی
(غ3097)
می بیفتی
می افتی، نیز: خواهی افتاد. گویند: می بیایه، یعنی خواهد آمد.
ازحیله خواب رفتی، هرسوی می بیفتی
والله که گربخسبی این باده برتو ریزم
(غ1697)
می دانم
شیوۀ تلفظ شخص اول فعل حال، در بلخ، کابل و هرات، به ضم ماقبل الآ خر.
سربرمزن ازهستی تا راه نگردد گم
دربادیۀ مردان محوست تورا جم جم...
کی روید ازاین صحرا جزلقمۀ پرصفرا
کی تازد بربالا این مرکب پشمین سم
شورپرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هرچیز به اصل خود بازآید می دانم
(غ1464)
میراب
ناظر آب بخشی در محلات و مزارع. این منصب در بسیاری از شهرها هنوز هست و میراب را میرآو گویند
ای میر آب بگشا آن چشمهء روان را
تا چشمها گشاید زاشکوفه بوستان را
( غ 186)
بندۀ این آبم و این میرآب
بنده تر از من دل حیران من
(غ2114)
میشه
میشه : میش است. نیز میشه شکل دیگری از تلفظ میش برای گوسفند ماده.
بود اندیشه چون بیشه درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه که من زاندیشه ده مستم
(غ1419)
می ورشد
برمی شد.
شمعها می ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
(غ 1095)
ناخورده و نابرده
مثلی است معروف که گویند: نه خورده و نه برده گرفته درد گرده. و در موردی گویند کسی بی سبب و بی بردن مفادی در موضوعی مورد عتاب و باز خواست قرار گیرد و زیان بیند.
ناگاه درافتادم زان قصر وسراپرده
درقعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
(غ2303)
نا خوش
اندوهگین، بیمار
یاران نو گرفتی و مارا گذاشتی
ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی زما
(غ 200)
نازباز
ناز و نوازش.
هریکی با نازباز و هریکی عاشق نواز
هریکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
( غ 386)
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزو ست
(غ 441)
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل نازوباز کرده و دلدار آمده
(غ 2400)
ناشتاب
گرسنه، کسی که از بامداد چیزی نخورده باشد.
زبامداد کسی غلملیج می کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
(غ1740)
ناشکری
کفران نعمت، ناسپاسی.
با هیچ دل مست او تقصیر نکردست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی
(غ2585)
ناشی
کم دان و بی تجربه.
چونکه دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان
(غ1935)
چو دربزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار از اوباشی کند با تو همین دستان
(غ2119)
ناف به نام کسی یا چیزی بریدن
رسمی کهن است میان خراسانیان که نوزادان را هنگام بریدن ناف به نام کودک دیگری نامزد می کرده اند و یا درآن هنگام آرزوی نیکی برای نوزاد می داشته اند و معتقد تأثیر این کار بوده اند.
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
(غ1284)
مادر چو داغ عشقت می دیدید در رخ من
نافم برآن برید او آن دم که من بزادم
(غ1688)
ناف به خنده بریدن:
همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می خندی
(غ2868)
ناف به مستی بریدن:
مرا چون ناف برمستی بریدی
زمن چه ساقیا دامن کشیدی
(غ2663)
نالش
درپی سرنای عشق تیزرو و دلنواز
کزرگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
(غ1721)
نانبا
نانوا، نان پز.
چه روزیهاست پنهانی جزین روزی که می جویی
چه نانها پخته اند ای جان برون از صنعت نانبا
(غ 54)
ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا مستانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
(غ 683)
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
(غ1202)
نان ریزه از خاک چیدن
چیدن نان از زمین و از جایی که امکان پای نهادن برآن باشد هنوز یکی از سنن نیک و از آداب ضروری شمرده می شود.
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
(غ2084)
نان گندم گرنداری کو حدیث گندمین
مثل معروف دربیان خوش زبانی و با مهر و محبت سخن گفتن. هراتی: نان گندمی نداری زبان مردمی که داری!
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گرنداری گو حدیث گندمین
(غ1937)
نان کم در مهمانی
معروف است که در مهمانی نباید نان کم باشد، چنانکه صدا کنند که نان اینجا کم است.
انبوه بیار نان که زشتست
کاواز دهد کسی که نان نه
(غ2359)
نان و نمک
نان و نمک کسی را خوردن خورنده را به حقشناسی و رعایت میزبان وامی دارد.
تابر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
(غ1490)
ناو آسیا
ابزاری به شکل ناودان که آب را از جوی بر پرّه های چرخ آسیا می ریزاند.
تا آب ز ناو آسیا می ریزد
می گردد سنگ و می زند در پستی
(ر1825)
نبات ریز
نبات ریز به دومعنی، یکی افشاندن و ریختن نبات بر سرکسی یا به مناسبتی نثار کردن، دیگر پختن و ساختن نبات که آن را نیز نبات ریزی گویند.
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
(غ1021)
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
(غ 2483)
نباشد عیب پرسیدن
پرسیدن عیبی ندارد. این عبارت هنوز برای آنکه پرسشی را عذرآمیز سازند به کار می رود:
نباشد عیب پرسیدن، تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
(غ 567)
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی
(غ 3163)
نبو
نبود.
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
(غ2237)
نتان دویدن
دویدن نتوان. نتوان دوید.
آنجا نتان دویدن ای دوست برقدم
پر نیز می بسوزد گرزانک می پری
(غ3113)
نتان کردن و نتان بودن
نتوان کردن و نتوان بودن.
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
(غ2304)
نر
کنایه از دلیر و بی باک
من بندۀ آن عاشق کاو نر بود و صادق
کاز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
(غ 599)
گر تو شراب خواره و نرّی و اوستاد
چون گل مباش کو قدحی خورد و اوفتاد
(ت 3500)
نرگدا
گدای پررو، در مورد بیماری که خوش خورد و خوش خسبد و خود را به بیماری زند نیز گویند: نرّه بیمار.
خوان روانم ازکرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد، از خان عشقم زلّه ای
(غ2431)
نرگس تر بر
بر نرگس تر.
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
(غ1035)
نشانی
1.رمز. این نشانی جز نشانی به معنای آدرس است. نشانی رمز و سرّ میان دو کس.
2. نشانۀ یادبود
گر از وی درفشان گردی، ز نورش بی نشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
(غ577)
نشینم
ننشینم.
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
(غ1718)
نغنغه
آهنگ در موسیقی. شاید آهنگی ملایم و آرام بوده است که صدای کودک را که نه آرام است و نه هم گریه می کند بلکه آهسته آهسته صدایی می کشد می گویند نغننغ می کند و البته این غیر از نق زدن است.
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغۀ دگر بزن پردۀ تازه برگزین
(غ 1840)
نقل ریختن
هم نقل افشانی و نقل پاشی مقصود تواند بود و هم پختن و ساختن نقل که آن را نیز نقل ریزی گویند.
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هرکجا گدا سیر
(غ1058)
نکنیم
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
(غ 84)
نمد زدن
کنایه از نداشتن حس و روح. نیز اگر کسی دیگری را بی رحمانه بزند، به کنایه گویند: به نمد می زنی؟
از قالب نمد وش رفت آینۀ خرد خوش
چندان که خواهی اکنون می زن تو این نمد را
(غ 191)
نمرد
بروزن نخورد، یعنی نمیرد.
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ1746)
نمی دانم
این اصطلاحی قدیمی است که هنوز معمول است که گویند نامم «نمی دانم» است یا نام این شخص یا این چیز «نام نداره» است.
من آن کسم که تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
(غ 1746)
نهالین
نالین.
چه آساید به هرپهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین
(غ 1898)
نه سیخ بسوزد نه کباب
مثلی است در مورد رعایت دو سوی معامله را داشتن.
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
(غ1622)
نیت کردن
عزم و آهنگ کردن.
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید (غ754)
نیل پز
کسی که برگ درختن نیل را برای ساختن نیل می پزد.
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ3361)
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
به کنایه در مورد کوتاه نمودن راه از شوق دیدار.
بیگهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
(غ2117)
نیم کاره
نا تمام. اکنون در بلخ و کابل نیم کله و در هرات نیم کاله گویند
رو ترک این گو ای مُصِر آن خواجه و این منتظر
کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید صلا
(غ 27)
این نیمکاره ماند و دل ما ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
(غ 203)
چو نیمکاره شد این قصه چون دهان بستی
زبیم ولوله و شرّ و فتنه و فریاد
(غ918)
نیمه ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ1598)
من نیمکاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
(غ1708)
وابریده از شیر
از شیر گرفته شده. کودک برگرفته شده از شیر مادر.
لاغر چو هلال مانده طفلم
سه ماهه ز شیر وابریده
(ت3404)
واروم
باز روم ، برگردم.
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت برو!
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا!
( غ 5)
واپرسم
بازپرسم. هنوز اصطلاح پرس و واپرس به معنای تحقیق و تجسس به کار می رود.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ 60)
وارود
باز رود.
آن که ز روم زاده بـُد جانب روم وارود
وانکه ز غور زاده بـُد هم سوی غور می رود (غ552)
واری
سان، گونه، همچون. باید توجه داشت که این واری غیر از وار- - - > واره است و این واری بیشتر به صورت پسوند تشبیهی در گویشهای کابل بلخ و هرات به کار می رود.
تو پـرّ و بال داری مرغ واری
به پـرّ و بال مردان را چه پرواست ؟
(غ 355)
آصفی هروی غزلی با ردیف واری دارد که مطلع آن این است:
دل که در نالهء زار آمده بلبل واری
وصف روی تو ادا کرده به ما گل واری
-
بدان نشان که دمم داده ای که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
(غ3068)
چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا در شدم مرغاب واری
(غ 2689)
نگارونقش چون گلبرگ شود
گدازیده شود چون آب واری
(غ2695)
ز تبریز آفتابی رونمودم
بشد رقاص جانم ذرّه واری
(غ2716)
واشو
بازگرد( قس. ازسرواکردن)
یا عاشق شیداشو یا از برما واشو
درپرده میا باخود تا پرده نگردانم
ورجست
برجست، سرزد.
زان روز که دیدیمیش ما روزفزونیم
خاریم که ورجست گلستان یقین شد
(غ644)
ورگنج
برخیز.
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ3129)
ورزدی: برزدی
ای سرو برسرورزدی تا از زمین سرورزدی
سردرچه سیر اموختت تا ما دران سیران کنیم
(غ1386)
وریشم تاب
ابریشم تاب. قابل یاد آوری است که در زبان پشتو ابریشم را وریشم گویند.
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
ترا گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن
(غ1847)
هرباری
همیشه. دفعات سابقه.
نکو بنگر بروی من نه آنم که هرباری
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
(غ2526)
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هرباری
زهی صورت بدان صورت نمی مانی که هرباری
(غ2527)
هرچه بکاری بروید
مثل و کنایه. نیز گویند: هرچه کشتی درو می کنی.
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هرچه بکاری
(غ 3034)
هرکاره
کسی که کارهای مختلفی به او محول کنند. کسی که کارهای مختلفی انجام دهد.
تویی فرزند جان کار تو عشقست
چرا رفتی و تو هرکاره گشتی
(غ2660)
هریسه
هلیم/حلیم. غذایی که بسیار پخته و نرم شده باشد.
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسۀ رسیده
(غ 2355)
نیز هرچه مانند هلیم مهرا و نرم پخته شود گویند: هریسه شده است. هریسه پای روغن ندارد، یعنی روغن می دود به هرکنج هریسه اما هریسه برجای ایستاده است.
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه پای روغن
(غ1908)
هستانه
وجودی.
دانا شده ای لیکن از دانش هستانه
بی دیدۀ هستانه رو دیده تو بینا کن
(غ1876)
هفت آب شستن
خوب و به دقت شستن و پاک کردن.
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
(غ 2131)
هل
(بهل)، بمان، بگذار.
جانوری لاجرم از فرقت جان می لرزی
ری بهل واو بهل شو همگی جان و مترس
(غ 1204)
هلپند
هپند. کودن و خرف.
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
(غ 638)
هله
یالله، زود باش. بشتاب.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ2280)
هله
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
(غ1017)
هلد
نهد، گذارد؛ واهلد: واگذارد
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد درحال و زلفش بو کند
(غ740)
همچنین
(اشاره)، جالب است که فهم این بیت بی تمثیل میسر نیست.
سرهمی پیچی به هرسو همچنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
(غ1659)
همچین
بیان تمثیلی.
درمن که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نورزسرتاپا از پای مگو وز سر
(غ1030)
همستاره
سازگار. امروز نیز گویند ستاره های آنها به هم نزدیک است.
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
(غ 1899)
همشیره
برادر یا خواهر رضاعی، نیز دو شیرینی که از یک شیره ساخته باشند.
مرا همشیره است اندیشۀ تو
از این شیره بسی مل می توان کرد
(غ 684)
هش به سوی چیزی چیزی بودن
توجه و اندیشه به چیزی و سوی داشتن.
او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
(1036)
هنگام
زهنگام بردن: از موقع معین غافل ماندن.
ای برده نماز من ز هنگام
هین وقت نماز شد بیارام
(غ1556)
هنوزا
هنوز. اکنون نیز هنوزا و هنوزه گویند.
تو هنوزا که جنینی نه بدانی مارا
آنکه زادست بداند که کجا افتادیم
(ت3450)
هیزم بنه چو خرمن
مثلی است معروف در مورد سرمای شدید آخر بهمن ماه یا برج دلو. که گویند (چنانکه در هرات معمول است): امن، بهمن، کنده کن خرمن، ذغال بخر صد من، هر چه چله کلان و چله خورد نکرد عهده اش بر من.
دیدی چه گفت بهممن هیزم بنه چو خرمن
گردی نکرد سرما، سرمای هردو برمن
(غ 2034)
هی هی
احسنت، آفرین.
چه شاهست اینچنین مهمان رسیده
چه ماهست اینچنین تابنده هی هی
(غ3175)
هیی
هستی.
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
ازسر تو برون کن هی سودای گدایانه
(غ2321)
یــارا
توانایی.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ 60)
یارب: یارب چه؟
خدامیداند که، نمیدانم چه..
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مل چشیدند
(غ850)
یارانه
کمک و مساعدت.
هرکه زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صدبار
(غ1093)
یارک
کاف تحبیب در چنین موارد از ویژگیهای لهجۀ بلخ و کابل است.
با یارک خود بساز پنهان
مستیز بجان تو که مستیز
(غ 1193)
یارکان نیز آمده است:
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر ازین
کرّۀ عشقم رمید و نه لگامستم نه زین
(غ 1980)
یارکده
یارستان، یارخانه، مجمع یاران.
مجمع یاران، انجمن یاران
دف دریدست طرب را به خدایی دف او
مجلس یارکده بی دم او بارکده ست
(غ 411)
یارگر
یاریگر، کمک رسان.
ای خدایا پرّ این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
(غ1100)
یک جان در دو تن
هراتی: جان به یک قالب. در شدت و فرط محبت گویند.
جان من جان تو جانت جان من
هیچ کس دیدست یک جان در دوتن؟
(غ2012)
یخدان
در خراسان تا هنوز بناهایی است که در آن از زمستان برای تابستان یخ ذخیره می کنند و آنها را یخدان می گویند و البته در سابق چنین بناهایی بیشتر بوده است. در هرات برخی از این یخدانها هنوز با نامهای خاصی معروف است.
هرگز دیدی تو یا کسی دید؟
یخدان زاتش دهد نشانه
(غ2351)
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده
(غ2393)
یخنی
یخنی اقلاً اکنون به دو نوع غذا گفته می شود. یکی گوشت یخنی است که ساده و تقریباً بدون مصالح بسیار، تنها با اندکی پیاز و نمک پخته می شود و چون آبش خشک شود گوشت پخته و خوشمزه می ماند که گاهی آن را لای برنج می نهند و بخنی پلو می گویند.
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ741)
یدک
اسب آراسته و بدون سوار که برای شاهان و بزرگان از روی احتیاط آماده می داشتند.
لکلک بیاید با یدک برقصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
(غ1794)
یشم
سنگی روشن و شفاف که شباهت به لعل دارد ولی آن بها و خصوصیت را ندارد.
هم نقدی و هم جنسی هم لعلی و هم یشمی
هم صلحی و هم جنگی ای مه تو کرا مانی
(غ3123)
یله
رها.
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وان را یله کن
(غ 2095)
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
(غ2631)
ییله
صورتی است از ییلاق که خانه های تابستانی ترکان است. در برابر آن قشلاق است.
بهارست همدگر ترکان به سوی ییله روکردند
که وقت آمد که از قشلق به ییله روی گرداند
(غ3367)