دوست دارم داغ رخسار ترا

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

دوست دارم داغ رخسار ترا

می پرستم چشم بیما ترا

داغ عشقت بر سر من گل زده

دیده ام تا پیچ دستار ترا

از خدا خواهم که صد بار کشی

تا ببوسم تیغ کشتار ترا 

باشد انروزیکه گیرد خون من 

دامن رنگین گلنار ترا

غیر کشتن نیست کار دیگرت 

دیده ام ار دور در بار ترا

یکدمی در روز و شب آرام نیست

همچو بسمل عاشق زار ترا

می برایم در بلندی های کوه

تا ببینم بام و دیوار ترا

من مطیع امر و فرمان تو ام

برد و دیده می کنم کار  ترا

کس نمیداند که بر تو عاشقم

کرده ام محفوظ اسرار ترا

ای بت سنگین دلم واقف نه ئی

در ام عمریست ز نار ترا

می برم آخر بخود در زیر خاک

داغ این بنیان گلدار ترا

دلبر قصاب داری حیدری

سرخ می بینم بازار ترا

زیر تیغش آمدی هشیار باش

رسم خونریزیست دلدار ترا

عاقبت گشتی شهید عشق او 

من بنازم بخت بیدار ترا

قدر احستمن نمیداند رقیب

کم شمارد لطف بسیار ترا

من قدر دانم نمی سازی به من

میکشم صد جور و آزارترا

دست و پا گم کرده ام در عشق تو 

دیده ام از دور انوار ترا 

قابضان دو چند روزی حیدری

بلکه خواند یار اشعار ترا

انتظار پیگ و پیاغمش مکش 

کسی نیارد نامۀ یار ترا

تیپ یکارد در نهان دارد رقیب

هوش کن میگیرد اقرار ترا

کوشش اغیار را دانی ز چیست 

قطع سازد از کسی تا رترا

خاک را چون گیرد از دست رقیب

رد نماید پون و کلدار ترا

هر کجا باشی مخل دور از تو نیست

من ندیدم بزم بیخار ترا

یار گفت عشقری خاموش باش

خوش ندارم عرض تکرار ترا