درد و فراق یار بما یاد گار ماند
درد و فراق یار بما یاد گار ماند
داغش به ضیمران دلم آشکار ماند
بر ما میان سینه دلِ بیقرار ماند
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
از صبح رحمت و ز تجلی دمیده ایم
سیر فلک نموده و اینجا رسیده ایم
ما بهتریم و از همگی بر گزیده ایم
خمیازه سنج تهمت عیش رمیده ایم
می آنقدر نبود که رنج خمار ماند
صورت زخون دیده ما همچو گلزار
تیر مژه ز چاچ تو خوردیم بی شمار
غمدیده را به خوب و بدی اینجهان چه کار
از برگ گل درین چمن وحشت آبیار
خواهد پری ز طاهر رنگ بهار ماند
قدری تو از سعادت خود کن حواله ای
هستیم سخت محکم و شیدا و واله ای
ما که فتاده کنج قفس در زباله ای
یأسم نداد رخصت اظهار ناله ای
چندان شکست دل که نفس در غبار ماند
شیرازه ی جنون تدلی نمی دهد
در کار گاه جسم تولی نمی دهد
این دهر از بر چه تجلی نمی دهد
آگاهیم سراغ تسلی نمی دهد
از جوهر آب آیینه ام موجدار ماند
بر جلوه های حسن تو، دل داد تکیه ام
از ساغر لبا لبی مل داد تکیه ام
تار نگاه به عشق تو پل داد تکیه ام
غفلت به نازبالش گل داد تکیه ام
پای بخواب رفته ای من در نگار ماند
با خود به کاروان جرس عجز می کشم
از نتوانی خار و خس عجز می کشم
من از برای چه هوس عجز می کشم
آنجا که من ز دست نفس عجز می کشم
دست هزار سنگ به زیر شرار ماند
تاکی به ناز لیلی چو مجنون گریستن
غرق تخیلات و به افسون گریستن
از بارگاه ناز تو بیرون گریستن
باید به فرقت طربم خون گریستن
تمثال رفت و آیینه تهمت شکار ماند
در آستان، غصه مزیدی شکوفه کرد
در کربلای عشق یزیدی شکوفه کرد
از نا امیدی ها، امیدی شکوفه کرد
یعقوب وار چشم سفیدی شکوفه کرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
محمود تا به دیده ای حیران جلوه داشت
سیر حضور فکرت امکان جلوه داشت
از کلک بیدلی گهری کان جلوه داشت
بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت
رنگم شکست و آیینه ی در کنار ماند