صد شکر خدا دلبر من از سفر آمد

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

صد شکر خدا دلبر من از سفر آمد

یعنی که همه عمر گذشت ز سر آمد

جان و دل من گر شده خیرات سریار

پروا نبود هیچ که او بی خطر امد

ایدل بنما سجدۀ شکری بدر دوست

کان دلبرک ننو سفرت از سفر آمد

دلدار امد عشقریا چشن تو روشن

خویش باش که در شام فراقت سحر آمد

اهل زمانه دیدم تا جامه نو نباشد

کس یار کس نگردد تا مرغ پلو نباشد

ای غول بی نزاکت کم کم بخورکه آخر

آبجوش قندهار است توت تگو نباشد

در فت دلبربائی طاقی ت در زمانه

گو اندلی که گویم پیشت گرو نباشد

دلکش بگوشم امد اواز حلقۀ در

ای همدمان ببینید کان ماه نو نباشد

ز انرو صلا نکردم ایدلبرا نرنجی

در خانۀ عشقریایکک قرص جو نباشد