تار تار کاکلت دادر بعاشق تارها

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

تار تار کاکلت دادر بعاشق تارها 

چشم جا دویست به افسون می نماید کارها

درد بی درمان ماهم ای مسیحا چاره کن

کز لب جان بخش تو باید شفا بیمار ها

شهرت عشق من و حسن تو عالم را گرفت

پر شد از آوازۀ کا کوچه و بازار ها

ایدل نالان بسوی باغ  و بستانم مکش

خوش نمی آید مرا بی یار این گلزارها

کوهکن می گفت با خود یاد مجنون هم بخیر

دامن دشت جنون دارد عجب اسرارها

فال غربال امیدم هیچگاهی رود ندارد

طالع بر گشتۀ خود آزمودم بارها

ای نهال نورس من سایه افگن بر سرم

بی توافتم تا بکی در سایۀ دیوارها

تا نگردد دشمنت کس حرف بد کم یاد کن

با خبر باشی که مهره دارد مارها

ای جوان از صدق دل رو خدمت پیری گزین

تا شود از فیض او آسان تراد دشوارها

داخل گلشن ندانم از کدامین ره شوم

باغبان در بسته بردیوار چیده خارها

جانب درگاه خود را هم ده ای یار عزیز

در بدر تا کی بگردم بردر اغیار ها

بنده را غیر از خدا در دو جهان غمخوار نیست

دل نبدی جان من هر گز به این غمخوارها

زال دنیا خلی نراد است هوش کن جان من

مات گردیند مقدمت باشد سرسردار ها

عرض حالت را بدرگاه خدا کن عشقری

مقصدت حاصل نمی گردد ازین در بارها