گوهر قدر و قارت پیش مهمان نشکند

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

گوهر قدر و قارت پیش مهمان نشکند

ساغر آبت ز دست خانه سامان نکشند

ان چنان عهدیکه که با حسن تو عشقم بسته است

جان من مانند پیمان تو آسان نشکند

بر سر خوان وصالت این قدر می پروری

این رقیب بوالهوس ترسم نمکدان نکشند

این چنین کز نا امیدی ها دل زارم شکست

ساغر امید کس یارب بدینسان نشکند

محرم اسرار ما دیوانگان کی میشوی

تا که مینای دلت از سنگ طفلان نشکند

دیدنی را در چشمت هر سخن گوشت شنید

گردن عجبت چرا سوی گریبان نشکند

کر رسد در مزنل مقصد کسی زن ترکتاز

تاکه پای هرزه گرد خود بدامان نکشند

جوی خون دیشب روان کرد (سراپای رقیب)

تا جهان باشد عصای دست دربان نشکند

قطره های اشک رنگین می چکد از دیده ام

در جهان نرخ و نوای لعل و مرجان نکشند

مختلف افتاده از بس رسم اوضاع جهان

نیست منظور نظران کس که پیمان نشکند

زین سر ره عشقری کی می رود جای دیگر

تا سر خود زیر پای خوبرویان نشکند