153

عاشقان و عارفان (ع) یا داستان دو برادر

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

قبل از اینکه شهر کابل به نور اسلام منور گردد، سراسر این خاک را ابرهای تیره کفر و گمراهی فرا گرفته بود. بعد از ظهور دین اسلام مردان دسته دسته سر بر می‌آوردند و با دل روشن و ایمان پاک چون شمع به اطراف خود نور می‌افشاندند و مبناء فیض و رحمت جاویدان می‌شدند.

یکی از این بزرگان حضرت زبیر بود که از جانب حضرت تمیم و عبدالرحیم دو سردار و مجاهد بزرگ اسلام برای تبلیغ و ترویج اسلام بدین ناحیه گماشته و مامور شده بود. حضرت زبیر با دو طفل خوردسال خود مردانه‌وار با معتقدات کهنه و بی‌بنیاد مردم مبارزه می‌کرد و تیشه به ریشة کفر می‌زد. در آن وقت پادشاه کابل ایرج نام داشته که به دین باستان سخت پابند بود و با قوت تمام در استواری آن می‌کوشید. وقتی که شهریار از حضرت زبیر و فعالیتهای او شنود، خشم گرفت و او را به دربار خواست تا سیاست کند. حضرت زبیر به طیب خاطر و قوت قلب در برابر پادشاه قرار گرفت و از مزایای دین محمد صلی‌الله علیه وسلم داستانها گفت. باری شهریار از او پرسید: اگر من دو فرزند ترا در آتش سوزان اندازم آیا صاحب دین تو از آنان حمایت خواهد کرد یا خیر؟

چنانچه واقعاً معجزة نمودید من به آیین شما می‌گرایم. بالفور به حضرت زبیر الهام شد که تن در دهد و این شرایط را قبول کند. حضرت زبیر راضی شد تا پسران او را در آتش فروزان بیندازند. شاه چنان کرد و آن دو طفل معصوم را در آتش داشی که لهیب آن چون آتش دوزخ زبانه می‌زد، فرو انداخت و درِ آن را ببست.

حضرت زبیر دست دعا به آستان الهی برداشت و از بارگاه خدای بزرگ مدد خواست، همان بود که پس از ساعتی آن دو طفل چون حضرت ابراهیم علیه‌السلام از آتش وارستند و هریک گل نرگس در دست به سلامت برجهیدند و نجات یافتند. سپس نزدیک شاه شدند و آن دو گل زیبا را پیشکش کردند، شاه و درباریان از این امر به شگفت شدند و قرار وعده جملگی ایمان آوردند و مسلمان گشتند. امروز زیارتی که بنام عاشقان و عارفان (ع) در پای کوه خواجه صفا، در قسمت جنوب کابل معروف است آرامگاه این دو طفل است.

معجزة دیگری نیز از این دو طفل حکایه می‌کنند.

می‌گویند این دو برادر بز داشتند که از سالها همبازی آنهان بود و هر دو این بز را بی‌نهایت دوست می‌داشتند. روزی مهمانی به خانه حضرت زبیر آمد که ناچار شد آن بز را بکشد و غذا درست کند. همین‌که فرزندان او آگاه شدند غمگین گشتند و کارد را برگرفتند و بر گلو کشیدند و یکی بعد دیگری خود را بکشتند. حضرت زبیر بی‌حد متأثر شد، ولی نخواست مهمان او از این حادثه بویی ببرد. شب هنگام در وقت غذا مهمان جویای اطفال او شد، حضرت زبیر در آغاز بهانه کرد بالاخره گفت: به خانة دوستان رفته‌اند و تا هنوز برنگشته‌اند.

مهمان گفت: باید منتظر آنان شد تا نیایند دست به غذا نزنیم. حضرت زبیر حیران ماند و هیچ نگفت. پس از ساعتی مهمان سراغ آن دو را گرفت این‌بار حضرت زبیر خواه مخواه موضوع را حکایت کرد. مهمان گفت: مرا بالای جسد آنان رهنمایی کنید چنان کردند و همین‌که بر جنازه آن دو طفل آمد با لعاب دهن سر آنان را چسپانید و گفت برخیزید. لحظة بعد هردو برادر خنده‌کنان از جا برخاستند و به بازی پرداختند. مهمان به فرزندان زبیر گفت: این نکته را باید به خاطر بسپارید که شما ضامن سلامت مردم کابل هستید، این بگفت و ناپدید شد از همان روز هرگاه بیماری ساری در کابل شیوع می‌یابد مردم به مزار آنان التجا می‌برند و استمداد می‌طلبند.