153

اژدهای سنگی

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

در دامنه یکی از کوه‌های اطراف کابل، اژدهای بس قوی و خطرناک و خونخواری  به‌سر می‌برد، که هر روز به شهر حمله می‌آورد و یکی از دختران شهر را می‌ربود و می‌بلعید.

این مصیبت عام و عظیم آنقدر طول کشید که دیگر دختری به جز دختر زیبای شاه باقی نماند، در این میان مرد باخدا و جانبازی که در سوارکاری و پهلوانی و پرهیزگاری نظیری نداشت، کمر همت بربست و قصد کشتن اژدها کرد. مردم همه بر کوه شدند تا رزم آن دو را تماشا کنند. جوان دلاور شمشیر خود را گرفت با دل‌انگیزی هرچه تمامتر به جانب اژدها روان شد و ضربت چند بر وی حواله کرد، اژدها که از لب و دندان او آتش می‌بارید، دهن باز کرد تا جوان را فرو برد و نابود کند، اما جوان عیار با شمشیری که در دست داشت کام اژدها را درید و دود از دمار او برآورد، دیری نگذشت که پیکر دیوآسای اژدها به روی بدنه کوه غلطید و از حال برفت. شاه و مردم از واقعه به شگفت آمد و انگشت تحیر به دندان گزیدند و به جوان قهرمان آفرین‌ها خواندند.

پادشاه به پاس فداکاری جوان، یگانه دختر خود را به عقد ازدواج او درآورد و به مناسبت این پیروزی جشن مفصلی گرفت و چندین شب و چندین روز شهر را آذین بست. شاه و مردم همه شادی کردند و شکرها به‌جا آوردند. امروز اگر کسی به دامنه کوه (شهدای صالحین) نظر اندازد ـ پیکر اژدها را مانند سنگ سپیدی که بر بدنه آن کوه سیاه خاکستر شده است ـ به وضوح می‌بیند. در قسمت پایین بدن اژدها چشمه زلال و گوارای وجود دارد که زیارتگاه مردم است، می‌گویند که این اشک چشم همان اژدها است که هنوز از گریستن باز نایستاده است.