گر بهشتم سزد وصل نکویانم بس است

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

گر بهشتم سزد وصل نکویانم بس است

ور بدوزخ لایقم تکلیف هرجانم بس است

ای فلک بر دوش من بار غم دنیا منه

ناز و تمکین و ادای خوبرویانم بس است

گز نشان دیگری نبود مرا در روز حشر

از غم عشق نکویان داغ حرمانم بس است

از حدیث زلف مشکین تو سرگردان شدم

بعد از امشب دیدن خواب پریشانم بس است

گر خیال یار گردد پیش چشمم شام مرگ

اینقدرهها روشنی ما تابانم بس است

جز خلاف وعده از ایشان ندیدم شیوه ای

با نکویان بند و بست عهد و پیمانم بس است

مهربان گردان الهی اندکی یار مرا

اینقدر  ظلم و ستم زا آفت جانم بس است

قیمت چینئ دل را من نمیخواهم ز تو

یک نگاه گوشه چشم تو در مانم بس است

پای رفتارم اگر بادا من غم شد گره

وسعت چاک گریبان بهر جولانم بس است

من درین عالم مثال موربی بال و پرم

گر ببخشی ریزۀ خوان سلیمانم بس است

گر نگشتم قابل ۀه شهز چون زاهدان

شور و افغان دم شام غریبانم بس است

درد عالم از کسی دیگر نمیخواهد مدد

از برای دست گیری پیر پیرانم بس است

گر نگشتم لایق طوف حرم چون حاجیان

گردشدور مزار شاه مردانم بس است

بر سر بازار هستی سیر عبرت می کنم

 بیمتاعی ها جلوس رنگ دکانم بس است

قطره قطره های اشک رنگین می چکد از دیده ام

اینقدر امشب تماشای چراغانم بس است

پیش من کمتر بخوان افسانۀ پاریس را

زین جهان بیوفا گلشت پغانم بس است

عشقری مارا نگردان در بدر بهر خدا

گوشۀ ویرانه و یک نیمۀ نامم بس است