153

افسانه ماه سه شبه

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

از دیر باز مردم افغانستان مانند اغلب کشورهای اسلامی به هلال اهمیت خاصی قایل‌اند و اکثریت عقیده دارند که ماه نو را باید به روی نیک‌بختان و خوشحالان دید و همچنین می‌گویند هرگاه کسی ماه سه شبه را ببیند باید فوراً نزد مادر یا زن سر سفید دیگر برود و از او خواهش کند تا افسانه ماه سه شبه را قصه کند و اگر چنان نکرد، قهراً یا قطعاً به تهمت ناحق گرفتار می‌شود. معمولاً افسانه‌گویان در موقع نقل این داستان کاسه پرآبی فرا روی خویش می‌گذارند و به حکایت می‌پردازند و آن افسانه اینست:

بود نبود یک پادشاه بود، این پادشاه هیچ فرزندی از عقب نداشت و یگانه وزیرش نیز از نعمت فرزند محروم بود. روزی پادشه در آیینه می‌نگریست دید موهایش همه سفید شده است، بی‌نهایت غمگین و متأثر شد و با خود گفت خداوند بزرگ هر چه به من ارزانی فرموده، اما بدبختانه از بزرگترین سعادت مرا بی‌نصیب ساخته اکنون که آفتاب عمرم به زردی است، نمی‌دانم کشور عزیز به چه سرنوشتی دچار خواهد شد. هنوز حرفش تمام نشده بود که او را خبر کردند از فقیری که به در ارگ آمده بود و اصرار داشت که از شاه دیدن کند. پادشاه گفت: او را اجازه دهید، شاید کار خاص و مهمی دارد، لحظة بعد درویش ژولیده موی که از چهره‌اش فیض و صفای خاصی می‌ریخت در برابر شاه قرار گرفت. پادشاه پرسید چه می‌خواهی بازگوی؟

درویش گفت: من به مطلب آب و نان نیامده‌ام، من از درد و رنج نهان تو آگاهم، آمده‌ام تا به درمانت بکوشم.

این بگفت و سیبی از جیب بیرون آورد و به دست شاه داد و گفت: این را بگیر و دو نیم کن، یک قسمت آن را به ملکه و نیم دیگر را به همسر وزیر بده به خواست خدا هر دو صاحب فرزند خواهید شد. پادشاه چنان کرد و اتفاقاً پس از چند ماهی خداوند به او و وزیرش دو پسر کاکل زری عنایت کرد، خلق و درباریان عظیم شادمان شدند، هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. همین‌که پسران به سن تحصیل رسیدند معلوم محجوب و خردمندی برای تعلیم و تربیت آنان گماشتند چنانکه رسم بود محلی در زیر زمین آراستند و راه بیرون را برای‌شان گذاشتند تا بتوانند به فراغ خاطر به کسب علم و کمال مشغول باشند.

سالها بدین منوال گذشت، روزی پسر شاه شعاع آفتاب را در زیر زمین دید که از روزنه می‌تافت خواست تا آن را به دست بگیرد، ولی شعاع بر بالای دست او قرار گرفت هرچه کوشید نتیجه نداد، بالاخره نزد معلم خود آمد و ماجرا را در میان گذاشت. معلم که خودش آن روزنه را قصداً باز کرده بود گفت آنچه را که تو دیدی آن را آفتاب می‌گویند، ماورای این محیطی که زندگی می‌کنیم یک جهان زنده و پرهیاهو وجود دارد، تو خود  فرزند پادشاه این دیار هستی. اکنون که تحصیلت به پایان رسید باید همین آلان نامه‌ای به پدرت بنویسی و از او درخواست کنی تا همه ما را از این زیر زمینی بیرون بخواهد. پادشاه همین‌که نامه فرزند برومند را دید شکر خدا به جا آورد و امر کرد تا شهر را آذین ببند و چراغان کنند، سپس با تشریفات خاصی آن دو را از زیرزمینی خارج نمودند و به درباریان و همشهریان معرفی کردند.

شهزاده و پسر وزیر که چون یک روح در دو بدن بودند، هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شدند. در بزم و در بار در سفر و شکار با هم می‌بودند. سالها گذشت اما یک روز چشم پسر وزیر به ماه سه شبه افتاد، همه گفتند با پد سه معلق بزنی یا اینکه نزد مادرت بروی و افسانه ماه سه شبه  را از او بشنوی. پسر وزیر جواب داد من با این مسائل واهی و خرافی عقیده ندارم. هنگام شب خادم مطابق معمول تربوزی با کارد در اتاق آنان گذاشت و برفت. صبح که پسر وزیر سر از بالین بالا کرد دید که شهزاده در خون غلط می‌زند، متعجب شد، نمی‌توانست باور کند اتفاقی افتاده، زیرا در و پنجره همه  قفل بود هیچ قرینه و امارة جهت قتل وجود نداشت، تربوز کارد همان‌جا بود که خادم گذاشته بود. ناچار برفت و قضیه را به عرض شاه رساند، شاه گریبان تا دامن درید و سیل خون از دیده جاری ساخت. حاکم شرع فتوا داد که قاتل جز فرزند وزیر کسی نیست، زیرا تنها وی در اتاق شهزاده بوده است. بالاخره حکم شد تا او را به دار بزنند، همین‌که جلادان می‌خواستند او را به سزای اعمالش برسانند پسر وزیر خواهش کرد تا چند دقیقه او را فرصت دهند تا وضو بسازد و نمازی بگذارد. جلادان موافقت کردند، پسر وزیر برای وضو کنار آبگیری رفت، ناگاه چشمش به چهل کوزه افتاد که از دهن هر یک آب چون جوی فوران می‌کرد، مات و مبهوت ماند که هرگز چنین چیزی ندیده بود، پرسید خدا را بگویید که چیستید؟ همه کوزه‌ها به سخن آمدند و گفتند: ما ماة سه شبه هستیم. یادت است وقتی ما را دیده بودی و هیچ اعتنا نکردی، هرکدام به تو گفتند پیش مادرت برو و افسانه ما را بشنو نه تنها قبول نکردی بلکه ناسزا گفتی، در نتیجه دیدی چگونه به تهمت ناحق گرفتار آمدی. پسر وزیر به تضرع افتاد و عذرها خواست همین‌که سوی دار بر می‌گشت دید که سواری تند می‌تازد، هنوز نزد جلادان نرسیده بود که سواری از دور فریاد می‌زد هان دست دارید، فرزند شاه زنده است. همگان منتظر آن سوار شدند همین‌که موضوع را شنیدند بی‌نهایت خوشوقت شدند شکر خدا به‌جا آوردند، بقیه عمر به خوشی و کامرانی به سر بردند.