طلوع صبح صادق ظاهر از چاک گریبانت

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

طلوع صبح صادق ظاهر از چاک گریبانت

نمود صحفۀ گیتی ز شمشاد خرامانت 

اگر دارئی روی جهان دردست من افتد

به همرای سرخود می نمایم صدقۀ جانت

رضای تست مقصودم اگ سوزی و گرسازی

ندارم سرکشی تا زنده ام از امروز فرمانت

هزاران راز دل دارم که پیشت عرض بنمایم

مگر جرأت ندارم در حضور چشم فتانت

اسیر حلقه های کاکلت مرغ دلم باشد

توئی ای دلبرا صیاد و من صدی پریشانت

جرابت پرده های چشم خود سازم بیاروزی

که دارم آرزوی دیدن لبهای خندانت

بهمرایت مرا این آشنائی سرسری نبود

رها کی می کنم با صد قیامت نوک دامانت

ندانم راز عشق خود برویت چون عیان سازم

هراس من بود از ابروی چون تیغ عریانت

دلم بر خویش می بالد که شد منظور دام تو

خداوند که تا محشر منم ممنون احسانت

نه گلشن حسنت نبیند دیدۀ عاشق

همیشه تازه بادا نو بهار باغ و بستانت

هزارت آفراین ای عشقری با نکته سنجی ها  

ز وصف یا زینت داده اوراق دیوانت